تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : چهارشنبه 28 دی 1401 کد مطلب:31259
گروه: گفت‌وگو

کوررنگی تاریخی و تکرار تجربه‌های نافرجام

تاریخ اروپا در گفت‌وگو با بابک محقق، مترجم و پژوهشگر

اعتماد: بیش از دویست سال است که با غرب کلنجار می‌رویم و دست و پنجه نرم می‌کنیم، اما هنوز تاریخ آن را به درستی نمی‌شناسیم. تصور ما از تاریخ اروپا خام و بسیط است و شناخت دقیق و روشنی از تحولات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی زادگاه تجدد و سرمایه‌داری نداریم. البته به طور کلی درباره رویدادهای مهمی چون انقلاب صنعتی و انقلاب علمی و انقلاب فرانسه و نوزایش و... شنیده‌ایم و خوانده‌ایم، اما درک درستی از زیر و بم وقایع نداریم. بابک محقق، پژوهشگر و مترجم آثار تاریخی، در چند سال اخیر، آثاری را درباره وقایع و رویدادهای مهمی از تاریخ اروپا ترجمه کرده است که از آن میان می‌توان به این عناوین اشاره کرد: آلمان نازی، جنگ سرد، جنگ جهانی اول، جنگ جهانی دوم (هر چهار کتاب با نشر جاوید). او به تازگی نیز به همراه نشر نی سه عنوان درباره تاریخ اروپا ذیل مجموعه کارگاه تاریخ منتشر کرده است: انقلاب‌های ۱۸۴۸ نوشته پیتر جونز، سلطنت مشروطه در فرانسه نوشته پملا پیلبیم و اتریش، پروس و برآمدن آلمان نوشته جان برویلی. به این مناسبت با او گفت‌وگو کردیم. 

  نخست بفرمایید علت علاقه‌مندی شما به تاریخ اروپا چیست؟
این علاقه پیش از هر چیز جنبه صرفا شخصی داشته و مبنای آن نیز فیلم‌ها و مستندهای مربوط به جنگ جهانی دوم بوده است که به خصوص در اوایل دهه ۱۳۶۰ از تلویزیون پخش می‌شد و من با شوق بسیار به تماشای آنها می‌نشستم. 
  چرا به نظرتان تاریخ اروپا اهمیت دارد؟
در پانصد سال اخیر اروپا دست‌کم شاهد هشت رویداد عظیم بوده که یکایک آنها سلباً و ایجاباً سرنوشت اکثر قریب به اتفاق کشورهای جهان را از حیث مادی و معنوی تغییر داده‌اند، چنان‌که می‌توان گفت کمتر نقطه‌ای در دنیا بوده است که از این تاثیرات برکنار بماند. این رویدادها عبارتند از: رنسانس، استعمارگری و امپریالیسم، اصلاح دینی، روشنگری، انقلاب فرانسه، انقلاب صنعتی، انقلاب روسیه و جنگ‌های تمام‌عیار نیمه اول قرن بیستم. در این سیر پرتلاطم تاریخی کشورهای سراسر دنیا خواسته و ناخواسته با اروپا همراه شده‌اند: گاه یکسره تن به تسلیم داده، گاه به مقاومت برخاسته و گاه کوشیده‌اند در مناسبات خود حدی از تعادل را رعایت کنند.
  در انتخاب کتاب‌های تاریخی چه معیارها و شاخص‌هایی را در نظر می‌گیرید؟
از حدود ده سال پیش تاکنون در فکر تکمیل پروژه‌ای بوده‌ام که منحصر به تاریخ اروپا نبوده، بلکه دامنه به‌مراتب وسیع‌تری داشته است. گام نخست را با مجموعه «آستانه» در قالب چهار کتاب درباره تاریخ اروپای ۱۹۴۵-۱۹۱۴ برداشته و در مجلدات بعدی به سراغ تاریخ امریکا و خاورمیانه رفته‌ام. مخاطبان این کتاب‌ها عموما دانشجویان مقطع لیسانس و علاقه‌مندان غیرمتخصص هستند که بناست با خطوط کلی این مقطع تاریخی آشنا شوند. زبان این کتاب‌ها عاری از پیچیدگی‌های مفهومی است، تحلیل‌ها مبتنی بر قرائت‌های مرسوم از وقایع مربوطه و از حیث روایت چنان است که روشن و خوشخوان باشد و ایجاد سردرگمی نکند.
  همان‌طور که در مقدمه آمد، به‌رغم مواجهه مداوم ما با غرب، شناخت ما از تاریخ آن بسیار اندک است. به نظر شما علت یا علل این کم‌توجهی به تاریخ اروپا در چیست؟
تصور می‌کنم که ما در دهه‌های اخیر نه فقط به تاریخ اروپا، بلکه اصولا به مقوله تاریخ کم‌توجه بوده‌ایم. بخش عمده‌ای از ظرفیت پژوهشی و تالیفی ما نصیب حوزه‌های نظری‌تری مانند فلسفه شده است که این امر با مرور اجمالی در کتاب‌های موجود در قفسه کتاب‌فروشی‌ها آشکار می‌شود. در این سال‌ها با تاریخ چنان رفتار کرده‌ایم که گویی شأنی نازل‌تر از سایر رشته‌های علوم انسانی دارد، چندان جدی نیست، داستان‌واره است و در مقام قیاس با، مثلا، جامعه‌شناسی و هنر فاصله بیشتری تا مرزهای فلسفه دارد و چنته آن از مفاهیم نظری، کم‌وبیش، خالی است، همان ابزارهایی که به گمان بسیاری افراد کاربرد تحلیلی بیشتری دارد. بخشی از این کم‌توجهی لابد ناشی غفلت مراکز علمی و دانشگاهی است که به قدر کافی دانشجویان را به خرید و مطالعه کتاب‌های تاریخ تشویق نمی‌کنند و بخشی دیگر ای‌بسا ناشی از روحیه آسان‌گیر ما باشد که حاضر نیستیم برای پاسخ به پرسش‌های اساسی بر زحمت خود بیفزاییم و فرضاً برویم سراغ مطالعه تاریخ اروپا از یونان و روم تا عصر حاضر، به جوانب مختلف سیاسی و اجتماعی و اقتصادی نظر کنیم و موضوع تاریخی را به مثابه یک پروژه تحلیلی ببینیم. جواب‌های حاضر و آماده برخی صاحب‌نظران که اینجا و آنجا به‌اختصار نقل می‌شوند احتمالا با مزاج ما سازگارتر است. البته نباید بر این امر چشم فروبست که در ده سال اخیر اعتنا به تاریخ به‌مراتب بیشتر از گذشته بوده و ذهن جست‌وجوگر جوانان را به خود جلب کرده است.
  پیامد و پیامدهای این کم‌توجهی و نشناختن آن از دید شما چیست؟
اگر بنا باشد فقط به یک پیامد اشاره کنم آن امر ناتوانی در تحلیل شرایط روز است. تصور کنید فرد بیگانه با تاریخ روسیه، تبعات انقلاب اکتبر، جنگ جهانی دوم، مناسبات جنگ سرد و روابط روسیه و ناتو از چه منظری به جنگ روسیه-اوکراین می‌نگرد و چگونه می‌تواند خود را از تفسیرهای جانبدارانه مصون نگه دارد. بدون آگاهی به فعل و انفعالات تاریخی که در بطن خود حامل حقایقی درباره نقش رقبای منطقه‌ای، زورآزمایی قدرت‌های جهانی در صحنه گسترده‌تر ژئوپلیتیکی، سهم معادلات اقتصادی، رقابت بر سر منابع انرژی و تعارضات قومی-نژادی است اساسا هرگونه اظهارنظری فاقد سندیت و وجاهت تحقیقی خواهد بود. کوررنگی تاریخی از آن دست عوارضی است که جامعه را مجبور به آزمودن مکرر تجربه‌های نافرجام می‌کند.
  آثاری که شما انتخاب کرده‌اید، عمدتا به وقایع و رویدادهای سیاسی در تاریخ اروپا اختصاص دارند. آیا این تاکید بر وقایع سیاسی علت خاصی دارد؟
چنان‌که پیش‌تر ذکر شد اخیرا در ارزیابی کتاب‌های تاریخ توجه بسنده به جوانب متعدد تحلیلی و شمول محتوایی را معیار قضاوت قرار می‌دهند. آن تاریخ سیاسی که بی‌اعتنا به زمینه‌های اجتماعی-اقتصادی باشد و به عوامل پیش‌برنده فرهنگی (نشریات، محصولات هنری وجز آن) توجهی مبذول نکند در مرتبه‌ای پایین‌تر از کتابی می‌ایستد که فرضا به اقتضای موضوع دست‌کم گوشه‌چشمی به رویکردهای مبتنی بر تحلیل طبقاتی، تاثیر تعارضات شهر-روستا، نقش نهادهای گفتمان‌ساز و باورهای رایج مردمی دارد. طبعا در انتخاب دو مجموعه فوق‌الذکر به این امور توجه داشته و کوشیده‌ام در گزینش منابع چنین شاخص‌هایی را مدنظر قرار دهم.
  برخی پژوهشگران تاریخ معتقدند که مسیر مدرنیته اروپایی یا غربی، سیر مشخصی داشته و سایر جوامع نیز برای مدرن‌شدن باید مسیری نسبتا مشابه را طی کنند. در مقابل گروهی معتقدند که تجدد به‌رغم اشتراکات، در هر جامعه‌ای متاثر از شرایط زمینه‌ای و تاریخی آن جامعه تغییر شکل پیدا می‌کند و قرار نیست همه جوامع برای متجددشدن، همان مسیر و نشیب و فرازهایش را طی کنند. دیدگاه شما چیست؟ آیا فکر می‌کنید ما هم برای تجدد باید همان راه را طی کنیم و علت اینکه تجددمان با مشکلاتی همراه است، به این خاطر است که دقیقا مثل آنها نبودیم و تاریخ‌شان را نمی‌شناختیم؟
در مواجهه با این موضوع بغرنج که همواره دغدغه خاطر پژوهشگران حوزه توسعه و مدرنتیه بوده دو رویکرد عمده مطرح است: یکی رویکرد اروپامحور به مساله تحقق مدرنیته و مدرنیزاسیون در جهان سوم که از دل نظریات جامعه‌شناختی نو-تکامل‌گرای پارسونز و، در شکل پیشرفته‌تر آن، از آرای گیدنز و استیوارت هال برمی‌آید. این رویکرد که اغلب با انتقادات جدی مواجه شده است به‌زعم مخالفانش تاکید بیش از اندازه‌ای بر ناگزیری فرهنگ‌های غیرغربی به تقلید از الگوی توسعه اروپایی دارد. پارسونز می‌گفت جوامع غربی به انتهای پیوستار مدرنیته رسیده‌اند و کشورهای جهان سوم نیز به تناسب ظرفیت خود از نردبان توسعه بالا می‌روند و در این راه از ارزش‌ها، تکنولوژی و سرمایه غرب وام می‌گیرند. گیدنز که همواره می‌کوشید حساب خود را از اندیشه تکامل‌گرا و کارکردگرا جدا سازد، سرمایه‌داری و صنعت‌گرایی را دو مولفه اساسی مدرنیته در شمار می‌آورد که بر این مبنا اتحاد شوروی و اقمار آن از این دایره خارج می‌شدند. اوضاع در اردوی مخالفان اروپامحوری از این هم آشفته‌تر بوده است. قائلان به این رویکرد البته به‌درستی بر کاستی‌های نظریات توسعه بر محور غرب انگشت می‌گذارند، اما هنگامی که نوبت به طرح پیشنهادی سازنده از جانب آنان می‌رسد درمی‌یابیم که با اتخاذ موضعی افراطی در نسبی‌گرایی فرهنگی تقریبا هیچ توفیقی در ایجاد تمایز میان خصوصیات جوامع پیشرفته غربی با خصوصیاتی که ماهیتی جهان‌شمول‌تر -ازجمله بازار، بروکراسی و نظام حقوقی جهانی- دارند، به دست نمی‌آورند و کارشان به نسبی‌گرایی اخلاقی محض (مثلا این قول که نقض حقوق بشر جای انتقاد ندارد، زیرا این مفهوم برخاسته از غرب است) و تاکید بر محوریت جهان سوم (مثلا این باور که انتقاد موثر از نظام سرمایه‌داری غرب یا استعمارگرایی با اتکا به مفاهیم اجتماعی-علمی «غربی» محال است) می‌رسد. 
  تصور عمومی غیرمتخصصان از اروپا، معمولا تحولات آن را خیلی خطی درنظر می‌گیرد و چنین تصور می‌شود که تاریخ اروپا، یک‌دست و یک‌شکل است. آیا واقعا چنین است؟ 
پیش از هرچیز باید این نکته را در نظر داشت که اروپای عصر یونان و روم تا اروپای مسیحی و اروپای قرون وسطا کم‌وبیش حول دال‌های مرکزی خاصی همچون تمدن یکپارچه‌ساز هلنی-رومی و تمدن مسیحی شکل گرفته و صاحب هویتی بالنسبه همگون بوده است. پس از عصر اکتشاف‌ها بود که قدرت نظامی و اقتصادی اروپا (خصوصا اروپای غربی) وسعت یافت و مفهوم اروپای مدرن ساخته و پرداخته شد. قدرت‌های اروپایی رفته‌رفته خود را از قید اقتصادهای زراعت‌محور رها کردند و اقلیم 
اجتماعی-اقتصادی مناسبی برای سلطه بر آب‌های جهان پدید آوردند. «اکتشاف» قاره امریکا و گشایش مسیرهای تازه به هندوستان زمینه برتری دولت‌های مرکانتالیستی اروپای غربی را فراهم ساخت. از سوی دیگر، نگاه امپراتوری‌های اروپای مرکزی -خاصه امپراتوری هاپسبورگ- کماکان متوجه شرق بود و به موازات آن فئودالیسم در غرب رنگ می‌باخت. همین امر سبب شد تا توسعه اقتصادی-اجتماعی در داخل اروپا از یکدستی پیشین فاصله بگیرد. 
  حتی اگر هم به این قائل باشیم که تاریخ هر جامعه‌ای یکه است و منحصربه‌فرد، باز هم ناخودآگاه به مقایسه تاریخی می‌پردازیم و مثلا انقلاب‌ها یا جنبش‌های اجتماعی را در جوامع مختلف با یکدیگر مقایسه می‌کنیم. ارزیابی شما از این کار چیست و فکر می‌کنید اصولا این مقایسه‌ها به لحاظ پژوهشی آیا درست است یا خیر؟
حجم عظیم پژوهش‌های تطبیقی درباره انقلاب‌ها (در سراسر قرن بیستم تا امروز) و جنبش‌های اجتماعی (خصوصا از دهه ۱۹۹۰ به این سو) به خودی خود گویای وجاهت چنین قیاس‌هایی است. با این حال، پرسش‌های اساسی این است که از چه منظری باید به این‌گونه امور نگریست که از ساده‌انگاری به دور باشد، کدام مولفه‌ها را باید جزو محرک‌های اصلی در شمار آورد و چگونه باید دست به تدوین چارچوبی تحلیلی برای تبیین مشترکات و تمایزات آنها زد. در این مجال، برای رعایت اختصار، صرفا به مبحث «انقلاب» می‌پردازم که به اعتقاد تیدا اسکاچپل، جامعه‌شناس برجسته امریکایی، در سیر تحول نظری خود تاکنون از سه ایستگاه عبور کرده است. 
  چنان‌که در سوالی دیگر هم اشاره شد، معمولا از تاریخ «اروپا» به عنوان یک کل به‌هم پیوسته سخن می‌گوییم، در حالی که می‌دانیم به‌رغم نزدیکی‌های جغرافیایی و اشتراکات زبانی و فرهنگی بسیار، خود اروپا شامل خرده‌فرهنگ‌ها و دولت-ملت‌های متعدد است. به نظر شما به عنوان کسی که به‌طور مشخص به تاریخ اروپا پرداخته‌اید، آیا می‌توان از کلیتی به نام اروپا در تمایز با سایر جاهای دنیا صحبت کرد و اگر آری، ویژگی‌ها و اختصاصات این کلیت چیست؟
بله، با وجود تمام عوامل تمایزبخشی که پیش‌تر درباره آنها به بحث پرداختیم، همچنان می‌توان از چنین مفهومی سخن گفت و وجوه ممیزه آن را در بستر تاریخ، خصوصا باتوجه به تقابل مفهومی آن با سایر مفاهیم، شرح داد. تلاش در راه تعریف مفهوم اروپا حکایت تازه‌ای نیست و از قرن‌ها پیش تاکنون ذهن پرسشگران را به خود مشغول داشته است. سیاستمداران، نخبگان سیاسی، اهل علم و متفکران مدام به این موضوع رجوع کرده‌اند، به‌طوری که گاه پاسخی از سر ساده‌انگاری داده‌اند، گاه عوام‌فریبانه سخن گفته‌اند، گاه شرح مستوفایی از آن به دست داده‌اند و گاه از منظری انتقادی با آن مواجه شده‌اند. با عنایت به جمیع جهات می‌توان ادعا کرد که تعریف اروپا در محدوده تنگ تعریفی خاص نمی‌گنجد. ماهیت پویای آن امر جدیدی نیست که، مثلا، از زمان تاسیس اتحادیه اروپا معلوم گشته باشد و از همین رو می‌توان گفت اروپا واژه‌ای است که در سیر مناسباتش با بافت تاریخی معنا گرفته، این معنا هم به‌طور همزمان و هم به‌طور درزمان دستخوش تحول شده و تعابیر متفاوتی نیز پذیرفته است. این‌گونه معانی را باید در سطح اجتماعی و سیاسی توصیف کرد، به عبارت دیگر «اروپاها»ی متفاوت در قلمروهای اجتماعی گوناگون نقش ایفا می‌کنند: یکی اروپایی که در عرصه فرهنگ ظاهر می‌شود که به‌طور مناقشه‌آمیز از آن به «تمدن اروپایی» یاد می‌کنند؛ دیگری اروپای حاضر در قلمرو سیاست و سیاست اجتماعی؛ دیگری اروپای فعال در صحنه تاریخ با مرزهایی که مدام تغییر شکل می‌دهند. از حیث مفهومی چه‌بسا نیازی به آن نداشته باشیم که کل معانی را در یک ظرف واحد بگنجانیم، ولی به لحاظ ایدئولوژیک و به قصد بررسی انتقادی می‌توان مولفه‌های گوناگون را درهم آمیخت. گذر از مفهوم اروپای رومی به اروپای مسیحی از لحاظ سیاسی و فرهنگی حائزاهمیت است.
  اهمیت آن در چیست؟
 اروپا اولین وجه مشخصه وحدت‌بخش خود را به اعتبار فرهنگ حقوقی و سیاسی یونانی-رومی و همچنین سنت یونانی-رومی «شهر» (به مثابه مرکز سیاسی و اقتصادی) پیدا کرده بود. کلیساهای مسیحی که مرکز ثقل سیاسی و حکومتی -تحت اقتدار پاپ‌ها- به شمار می‌رفتند مروج سنت‌های فرهنگی یونانی و رومی در بخش اعظم مناطقی بودند که اینک اروپا نامیده می‌شود. با این حال، آنچه بر قوت هرچه بیشتر هویت اروپایی افزود تقابل آن با نفوذ گسترده اسلام بود که از قرن هفتم میلادی به‌تدریج با غلبه بر ویزیگوت‌ها بر شبه‌جزیره ایبری و همچنین اراضی جنوبی سلسله‌جبال پیرنه حاکمیت یافت. چنین بود که مفهوم اروپا با مسیحیت گره خورد و تضاد با اعراب و مسلمین بر نیروی آن افزود. در قرن نهم کرت و سیسیل نیز ضمیمه امپراتوری اعراب شدند و «قارهٔ اروپا در موضع دفاعی قرار گرفت؛ جغرافیای اروپا که حول محور حوضه آبی مدیترانه تعریف می‌شد، به زمین‌هایی محدود گشت که به واسطه تنگه بوسفور از آسیا فاصله می‌گرفت و شامل اسکاندیناوی، بریتانیا، اروپای مرکزی و اروپای شرقی کنونی می‌شد، نه شبه‌جزیره بالکان، مجمع‌الجزایر یونان و آسیای صغیر. مسیحیت همچون میدان مغناطیسی قدرتمندی عمل می‌کرد که کل مردمان و فرهنگ‌های متنوع اراضی سابق امپراتوری روم غربی و نواحی شمالی‌تر اروپا را به سوی خود می‌کشید. در قرون وسطی مفهوم اروپا همچنان در قید مسیحیت بود. کریستوفر داوسون در کتاب «شناخت اروپا» (۱۹۵۲) بر این نکته تاکید می‌کند که آگاهی اروپا به خویش اساسا ناشی از وجود مسیحیت -نظام ارزشی و غایات معنوی آن- بوده است. مسیحیت هویتی یکپارچه و غیرارضی داشت که اشغال بیت‌المقدس به دست صلیبیون (۱۰۹۹-۱۱۸۷) ماموریت آن را به فراتر از سرحدات قاره‌ای نیز بسط می‌داد.  در فاصله قرون پانزدهم و هفدهم میلادی اروپا به منزله مفهومی فرهنگی با ارجاع به دو موضوع با تحولات بیشتری همراه شد: یکی تداوم معارضه با اسلام و امپراتوری عثمانی در شرق و دیگری بسط دامنه نفوذ به سرزمین‌های واقع در غرب که به اهالی اروپا -خصوصا پرنس‌ها و پادشاهان- خودآگاهی بیشتری در هیات «اروپایی» می‌بخشید. عامل اصلی این توسعه‌طلبی کسب منافع اقتصادی بود، اما «ماموریت» آنان از حیث تحقق اهداف مذهبی و فرهنگی مشروعیت می‌یافت. هدف اروپایی‌ها به قول خودشان کاشتن بذر «تمدن» در سرزمین «وحشیان» -به‌ویژه مناطق واقع در امریکای مرکزی و جنوبی، شبه قاره هند و آفریقای سیاه- بود. حال علاوه بر مسیحیت، ارزش‌های تمدنی اروپا -در راس آن تسلط تمدن ساخته بشر بر طبیعت- به‌تدریج شکل می‌گرفت. اروپایی‌های سفیدپوست رفته‌رفته به ایدئولوژی نژادی پر و بال می‌دادند و خود را محق به انتقال تمدن اروپایی می‌دانستند. پس از آنکه در غرب اروپا امپراتوری آلمان جای خالی امپراتوری مقدس روم را پر کرد و پرنس‌ها و کنت‌های اروپای مرکزی زیر چتر این امپراتوری جدید قرار گرفتند، اتحاد معنوی این امپراتوری با پاپ‌های مستقر در ایتالیا سبب شد تا وحدت فرهنگی جدیدی در قاره اروپا، در تقابل با قدرت بیزانس، نضج گیرد. این هویت تازه که در قرون پانزدهم و شانزدهم بیش از پیش بسط پیدا می‌کرد، برخلاف هویت اسلامی که کانون وحدت خود را در اسلام و شریعت اسلامی می‌یافت، ماهیتی چندوجهی و چندزبانی داشت. به قول چارلز تیلی شهرهای مختلف اروپا واحدهای کوچک فرهنگی بودند که مناظر سیاسی و اجتماعی متنوعی را پیش چشم می‌گشودند. تکثر سیاسی دوشادوش شکاف در کلیسا پیش می‌رفت و پاپ‌های کاتولیک فاقد اقتدار لازم برای تسلط بر کل اروپای غربی و ایجاد یک بلوک واحد بودند. جنگ صدساله انگلستان و فرانسه مانع تاسیس یک ابردولت در اروپا شد و اصلاحات پروتستانی رویاروی سنت کاتولیسم رومی قرار گرفت.
  در پایان بفرمایید آیا می‌توان این چشم‌انداز را داشت که روزی ما خودمان تاریخ اروپا را از منظر خودمان بنویسیم؟
برای ورود جدی به این عرصه محتاج مقدماتی هستیم که بی‌تردید از تعامل میان نهادهای علمی حاصل می‌شود. تحلیل اروپا از «نقطه‌نظر خود» یعنی قابلیت عرضه بسته فکری و تحلیلی جامعی که به میزان کافی ساخته و پرداخته باشد، و در عرصه زورآزمایی نظریات رقیب در برابر نقدهای جدی تاب بیاورد. در هر حال، قبل از هر چیز باید به این پرسش‌ها پاسخ دهیم: آیا دانشگاه‌های ما در موقعیتی هستند که محل تولید و عرضه نظریات بدیع علوم انسانی باشند؟ آیا زمینه‌ای هست که صاحب‌نظران حوزه تاریخ در گفت‌وگوی انتقادی با همتایان و کارشناسان سایر رشته‌های مرتبط مبنایی برای ارزیابی کیفی دیدگاه‌های خود بیابند؟ آیا مقالات تحلیلی در مراکز علمی از چنان کیفیتی برخوردار هستند تا بتوان آنها را چنان بسط داد که معیارهای تازه‌ای در عرصه پژوهش تاریخ اروپا بیافرینند؟ آیا پژوهشگران ما در روش تحقیق، روش‌شناسی و شیوه‌های روایت به حدی از پختگی رسیده‌اند که کتابی در خور اعتنا تالیف کنند؟ از قرائن چنین برمی‌آید که راه درازی تا آن روز پیش رو داریم، مگر آنکه تحولی اساسی در نظام آموزش و تحقیق خود به‌وجود آوریم و زمینه پرورش پژوهشگران صاحب صلاحیت را در مراکز علمی و خصوصا دانشگاه‌ها فراهم سازیم.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/31259