تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد: هربرت مارکوزه یکی از آخرین فیلسوفان نئومارکسیست
آلمانی و از منتقدان اجتماعی بزرگ غرب است. وی با الهام از کتاب تاریخ و آگاهی
طبقاتی گئورگ لوکاچ فیلسوف مجار به ایجاد یک جابهجایی و حتی بازسازی فکری و تغییر
محل تاکید از نوشتههای دوران پختگی کارل مارکس به آثار جوانی او و بهطور کلی
ایجاد نهضتی به منظور بررسی مجدد مفاهیم مارکسیستی، کمک کرد. آثار دوره جوانی
مارکس شدیدا تحت تاثیر مستقیم فلسفه هگل قرار داشت. در این آثار، از تاکید تکبعدی
بر عوامل اقتصادی و مادی اجتناب میشد، به این ترتیب، دامنه بررسی و تحلیل در
افکار مارکس از زیربنا به روبنا کشانده شد. او ازجمله مارکسیستهایی بود که برای
تکمیل دیدگاه مارکسیستی و بسط آن به عوامل ذهنی و فکری، به ریشههای اندیشه هگلی
نظریه مارکس بهویژه در آثار اولیهاش روی آوردند.
ازجمله این آثار بهخصوص دستنوشتههای اقتصادی
فلسفی سال ۱۸۴۴ مارکس بود که در سال ۱۹۳۲ منتشر شد.
آنها روانکاوی را برای شرح و تبیین ریشههای توتالیتاریسم و اقبال تودهها به آن
به کار بستند و نقد ماکس وبر از بوروکراسی را توسعه دادند. به عبارتی اعضای مکتب
فرانکفورت و بهویژه مارکوزه با بهرهگیری از نظریههای ماکس وبر، کوشش کردند تا
نظریه فردگرایانه فروید را با آن ترکیب کنند و به نظریه مارکسیستی غنا و وسعت
بیشتری ببخشند. او «پیوند مارکسیسم و فرویدیسم را پیوندی خوش و سعادتمند دانسته و
این دو را دو تعبیر از دو سطح مختلف یک کل یا یک کلیت میداند.»
مارکوزه و نظریهپردازان مکتب فرانکفورت به دنبال انجام
چنین تحول نظری بودند. میتوان گفت در رویکرد اندیشه مارکوزه، دو وجه لاینفک و دو
سویه ساختار و کنش مطرح است که در آن مفاهیم متعلق به مارکس که مفاهیمی دیالکتیکی
و تاریخی هستند، در برقراری ارتباط بین نظریه و واقعیت میتوانند خود را از نظام
سرمایهداری برهانند و این عمل راهی به سوی آزادی بشر است که هنگام بالا بودن سطح
آگاهی، به صورت بیزاری از جامعه موجود بروز میکند. بر همین اساس مارکوزه، «مارکسیسم را در تاریخ نیرویی موثر میداند و در آن
تغییر ایجاد میکند -بیآنکه مبنای مفهومی خود را رها کند. مبنا تجزیه و تحلیل
دیالکتیکی فراگرد اجتماعی است که از آن ضرورت انسانی- نه طبیعی!
تغییر جامعه، ناشی میشود.» او با این کار عملا کانون
سلطه را در دنیای مدرن از حوزه اقتصادی به حوزه فرهنگ که همان مساله سرکوب فرهنگی
فرد در جامعه صنعتی در دو شکل سرمایهداری و سوسیالیسم است، کشانید.
هربرت مارکوزه یکی از مشهورترین کسانی بود که بهرغم
بطلان برخی نظریههای مارکسیستی در مورد پیشبینی رویدادها و فروریختن و نابودی
نظام سرمایهداری و استقرار کمونیسم، بر آن بود تا همانند چند نفر دیگر با حفظ
اعتقاد به مارکسیسم، نظریههای مارکسیستی را از نو مورد بررسی و تجدیدنظر قرار دهد.
مارکوزه در پاسخ به این ایراد برایان مگی که او به
مقولات فکری نظریهای ابطال شده یعنی مارکسیسم چسبیده است، میگوید: «من معتقد
نیستم که نظریه مارکسی ابطال شده است، مغایرت واقعیات را با نظریه به کمک خود
نظریه، یعنی با توسل به تحول درونی مفاهیم متعلق به آن، میشود تبیین کرد.» وی با
اقرار به وجود همه نقایصی که در مارکسیسم وجود دارد، میگوید این سبب نمیشود که
نظریه مارکسی را ترک و ابطال کند. به نظر مارکوزه، چیزی که ممکن است او را به این
کار وادار کند، رفع وجود تعارض بین ثروت اجتماعی و کاربرد ویرانگر آن در جامعه
صنعتی معاصر است. بهنظر مارکوزه نظریه مارکسی روزی ابطال خواهد شد که تعارض بین
ثروت اجتماعی روزافزون ما و کاربرد ویرانگرانه آن در چارچوب خود سرمایهداری رفع
شود، روزی که مسموم کردن محیطزیست از بین برود، روزی که سرمایه بتواند به راههای
مسالمتآمیز گسترش پیدا کند، روزی که فاصله میان غنی و فقیر مرتب رو به کاستی
برود، روزی که پیشرفت فنی در راه رشد آزادی بشر بهکار بیفتد و تکرار میکند، همه
این کارها باید در چارچوب خود سرمایهداری صورت بگیرد.»
مارکوزه در جایی دیگر در پاسخ به اینکه مارکسیسم نظام
فکری بستهای است که در آن سختگیرانه به شیوه قیاسی، همه معرفتها و خواستها از
بینشهای اصلی ماتریالسم دیالکتیک و تاریخی قابل استنتاج است؟ یا آنکه میتوان
مارکسیسم را به عنوان حاصل جمع خواستهایی سیاسی-اخلاقی فهمید که اگرچه از حیث
علمی قابل اثباتند، اما میتوانند از زمینه سنتی فلسفیشان جدا شوند؟ میگوید:
«مارکسیسم نظام بسته فکری نیست. عینیت یا اعتبار عام آن
همان اعتبار و عینیت تاریخ است. مارکسیسم خود در تاریخ نیرویی موثر است و در آن
تغییر میکند، بیآنکه مبنای مفهومی خود را رها کند. مبنا تجزیه و تحلیل دیالکتیکی
فراگرد اجتماعی است که از آن ضرورت انسانی ـ نه طبیعی! تغییر جامعه، ناشی میشود».
مارکوزه، به مبانی فکری و فلسفی دیالکتیکی و مارکسیستی خود کمابیش وفادار ماند و
استالینیسم را چونان انحراف از مارکسیسم راستین میپنداشت.
تلفیق خردگرایی و رومانتیسم
با اوصاف تقسیمبندی زندگی مارکوزه، معمولا به نوسان دو
قطب فکری رومانتیکی و خردباوری برمیخوریم. هرچند این قطبها نزد مارکوزه با همدیگر
متناقض نیستند. درواقع نفی، تضاد میان ایده و واقعیت موجود عنصر مشترکی است که
جوهر پایدار تفکر او را میسازد. در پیشگفتار جدیدی که مارکوزه در سال ۱۹۶۰ بر کتاب خرد و انقلاب نوشته است قطعه بسیار جالبی وجود دارد که
در آن این موضوع به صراحت بیان شده است: «دیالکتیک و زبان شاعرانه و... با هم بر
زمینه مشترکی تلاقی میکنند. عنصر مشترک در هر دو، جستوجو برای زبان نفی به مثابه
«امتناع بزرگ» است.
نزد مارکوزه حلقه مشترک دیگر میان خردباوری و رومانتیسم،
تعهد به ارزشهای کیفی انسانی یعنی ارزشهای معنوی یا اخلاقی در تقابل با ارزشهای
صرفا کمی بازار سرمایهداری است. از طرف دیگر، مارکوزه خرد را صرفا به شکل صوری یا
ابزاری درک نمیکند، بلکه جوهری میداند که در صنعت سرمایهداری و حتی در اردوگاههای
کار اجباری وجود دارد. وحدت این دو قطب، بیانگر وحدت آثار مارکوزه، فراسوی تاکیدات
خاصی (رومانتیکی یا خردباوری) است که دورههای متفاوت تکامل ذهنیاش ایجاب میکرد.
او در «موخره»ای که به سال ۱۹۵۴ برای چاپ دوم کتاب خرد و انقلاب نوشته
بود، ماهیت متناقض سنت خردباور غربی را تشخیص میدهد: «در دوران جدید، از همان
آغاز، ایده و واقعیت خرد، عناصری را در برداشتند که وعده تحقق جامعهای آزاد و
پربار را به خطر میانداخت: بردهسازی بشر با
فعالیت تولیدیاش... تسلط سرکوبگرانه بر طبیعت انسان و پیرامون او.» در ضمن در
همین موخره، فضیلتهای شورشگرانه تخیل و هنر یعنی همان مسائلی را که در آثار
نخستین خود در سال ۱۹۲۰ دنبال کرده بود، از نو کشف میکند. این دوره جدید «رومانتیکی»
با کتاب اروس و تمدن در سال ۱۹۵۵ شروع میشود. مارکوزه در این کتاب با
تفسیر مجدد از آثار فروید، احساس جنسی را در تقابل با عقلانیت موردنظر اصل کارکرد
قرار میدهد.
وانگهی براساس نظر مارکوزه، «هردر، شیلر، هگل و نوالیس
مفهوم از خودبیگانگی را تقریبا به شیوهای یکسان تکامل دادند. زمانیکه جامعه
صنعتی با قانون اصل کارکرد شکل گرفت، منفیت ذاتی آن نیز در تحلیل فلسفی راه یافت.»
مارکوزه هنرمندان، فلاسفه، رومانتیستها و خردباورها و به خصوص دو متفکری را که قبلا
در سال ۱۹۳۷ به عنوان نمایندگان نفس (seele) (هردر) و روح (Geist) (هگل)
مطرح کرده بود در جبهه اجتماعی-فرهنگی واحدی میگنجاند. بیدلیل نیست که در کتاب
اروس و تمدن، یعنی نخستین اثری از مارکوزه که در آن بُعد رومانتیکی در تفکر او
ظاهر میشود، میتوان «کشف دوباره» والتر بنیامین را نیز دید.
مارکوزه از سال ۱۹۵۵ تا زمان آخرین
آثارش بار دیگر به هنر و آرمان هنرمندانه و رومانتیک از جهانی که صلح و صفا بر آن
حاکم باشد، علاقهمند شده بود. یکی از ویژگیهای اساسی کتاب انسان تکساحتی همین
آرمان است. مارکوزه در این کتاب توانمندی انتقادی
این آرمان را چنین مورد تأکید قرار میدهد: «پنداشتهای سنتی از بیگانگی هنری تا
جایی که بیانگر ناهمخوانی زیباییشناسانه با جامعه در حال توسعه باشد. در حقیقت
جنبه رومانتیکی دارد. این ناهمخوانی
مبین حقیقت آنهاست. آنچه که از این پنداشتها به یاد میماند و در حافظه ثبت میشود،
مربوط به آینده است: پنداشتهایی مربوط به رضایت خاطر، رضایت خاطر از دیدن نابودی
جامعهای که دست به سرکوب آن میزند. هنر و ادبیات بزرگ سوررئالیستی دهههای بیست
و سی میلادی این پنداشتها را در کارکرد شورشگرانه و آزاد خود باز یافته بودند.»
در کتابهای بعدی مارکوزه نیز میتوان عبارات مشابهی را
در مورد تناقض جهان هنرمندانه یا شاعرانه با واقعیت موجود و بعد انقلابی رومانتیسم
یافت. مثلا در رسالهای درباره آزادی (گفتاری در رهایی) ناهمسازی مطلق شاعران
سوررئالیست را مورد ستایش قرار میدهد که «عناصر معنایی انقلاب را در زبان
شاعرانه» میجستند. مارکوزه در کتاب ضد انقلاب و شورش، تاکید میکند که در مهمترین
آثار هنری و ادبی قرن نوزدهم «موضع کاملا ضد بورژوایی حاکم بوده است. فرهنگ والا،
فرهنگ مادی بورژوازی را به محاکمه میکشد، نفی میکند، و از آن دوری میجوید.
درواقع فرهنگ والا خود را از دنیای کالایی، از خشونت صنعتی و تجاری بورژوازی، از
کژدیسگی مناسبات انسانی، از ماتریالیسم سرمایهداری و از خردابزاری جدا میسازد.
دنیای زیباییشناسانه واقعیت را نقض میکند.» نکته مهم آن است که بنا به نظر
مارکوزه در انسان تکساحتی، اصیلترین، مطلقترین و سازشناپذیرترین تجلی اروس
متکامل در میان آثار بزرگ ادبی، آثاری هستند «که فراتر از واقعیت تثبیت شده میباشند.
واقعیتی که اروس نفی میکند و از اعتبار میاندازد.» این آثار شامل همبستگیهای
گزیده گوته و گلهای شر (Fleurs du Mal) بودلر
است. دو کتابی که در تأملات زیباییشناسانه و فلسفی بنیامین نقش اساسی دارند
نخستین کتاب در دهه ۱۹۲۰ و دومین کتاب در دهه ۱۹۳۰ منتشر شد.
از نکات مهمی که اعضای مکتب فرانکفورت همواره به آن توجه
داشتهاند، اهمیت دادن به نظریه زیباییشناسی و شناخت هنری است، بهطوری که یکی از
مشغلهها و دغدغههای فکری و دلبستگیهای آنها بوده است. دلبستگیهایی که چندان
رویکرد آن با مواضع مارکسیسم ارتدوکس هماهنگی نداشت. آنها عمیقا معتقد بودند که
«تنها قلمرو زیباییشناسی است که قادر به پاسداری از ذهنیت مورد تهدید واقع شده از
سوی ساختار جامعه سرمایهداری پیشرفته است.»
آدورنو، هورکهایمر و مارکوزه بررسی ابعاد زیباییشناختی
را در کتابهای خود مورد نظر فراوان قرار دادهاند تا جاییکه چرخش آنها که مدتها
به افکار مارکسیستی نظر داشتهاند. از نظر انتقادی به نظریه زیباییشناختی بسیار
حائز اهمیت و موید همین مطلب است. مطلبی که بهطور قطع دلبستگی تمام این
اندیشمندان نظریه انتقادی را مانند لوکاچ به مباحث زیباییشناسی میتوان تحت تاثیر
علاقه آنان به سنت ایدهآلیسم فلسفی آلمان و بهویژه نقادی کانتی و دیگری
رومانتیسم آلمانی دانست. همچنانکه مارکسیسم هگلی و نظریه هرمنوتیک که نظریهپردازان
انتقادی تا حد زیادی از آن بهره گرفتند، پدیدههایی بودند که مشخصا به تاریخ فکری
فلسفی آلمان برمیگردد و معنای خود مفهوم نقد نیز ریشه در ایدهآلیسم آلمانی دارد،
بهطوری که کمابیش به همان مسائلی که از قرن هجدهم در چارچوب ایدهآلیسم آلمانی
مطرح بود، نظر داشتند و مرادشان همانگونه که گفته شد در اساس تعمیم مفهوم نقادی و
کشانیدن دامنه آن از فلسفه نقدی کانت به فلسفه روح هگل و تعبیر مارکس از تاریخ
بود. نقد و نقادی به این مفهوم از خصوصیات تاریخ فکری آلمان و محصول عصر روشنگری
است که ریشه در عصر رنسانس و اصلاح دین دارد. آنان بر این اعتقاد بودند که کسی که
بخواهد به روابط واقعی قضایا پی ببرد باید از نظرگاه نقدی به جامعه بنگرد و درصدد
نقادی از هرگونه سلطهجویی برآید و بهخصوص به نقد و سنجش ایدئولوژیها بپردازد. اما
نقدی که با استفاده از مضامین و مفاهیم اصلی زیباییشناسی جدید کاربرد هنر را در
خدمت ایدئولوژی خاص و درجهت منافع و نیازهای طبقهای ویژه در جامعه امروز برنمیتابد
و سعی بر آن دارد تا همچون عملی سیاسی از کاربرد ویژه نقد و زیباییشناسی، نقشی
قاطع را در دگرگونی جامعه امروز ایفا کند. نقشی که هدف اصلی آن همان تغییر اجتماعی
است.
پراکسیس صحیح لفظ کلیدی است که نمودار اهمیت نظریه همچون
راهنمای عمل و نیز دال بر نوعی تعقل حلقهای است، چراکه به نظر مارکوزه، وظیفه
انتقادی هنر را نیز باید به میزان سهم آن در مبارزه برای آزادی در شکل زیباییشناختی
دید. او هدف این دگرگونی را دستیابی به «نظام تازهای از نیازها» میداند.
نظامی از این است که دربردارنده حساسیت و تخیل و خردی
است که از بند حاکمیت استثمارگر رها شده است. این رهایی و راههایی که بدان میانجامد
از قلمرو پروپاگاندا و تبلیغات
فرا میرود، یعنی نمیتوان آن را به زبان استراتژی سیاسی
و اقتصادی ترجمه نمود. بر این اساس باید گفت که در دورهای از نگرش زیباییشناسی
در جهان غرب که در آن زیباییشناسی به حوزه دانش ادب محدود میشد یا برعکس آن به
قلمرو فرهنگ پیوند داده میشد. آن دسته از اندیشمندان که طرفدار مناسبت زیباییشناسی
با جامعهشناسی هستند، اغلب متفکرانی گرونده به طرز تلقی مارکسیستیاند.آنها تعبیر
خاصی از مارکس و اندیشههای زیباییشناختی او دارند و گاهی نیز پروایی نمیداشتند
که او را با فروید همسنخ بدانند.
نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت نیز موضعی بود که این مکتب
نسبت به سرمایهداری و سوسیالیسم پیش گرفت. دلمشغولی عمده این مکتب بررسی بیگانهشدگی
در فرهنگ و هنر است که در سرمایهداری و سوسیالیسم نیز به چشم میخورد. هربرت
مارکوزه نیز راه برابری اجتماعی را تلفیق مارکسیسم و روانکاوی میداند و این را
مقدمه تبدیل «انسان سیاسی» به «انسان زیباییشناختی» تلقی میکند.
اریک فروم نیز آموزههای مارکس را با نظریات فروید ترکیب
کرد و مبلغ نوعی اومانیسم نظری از لحاظ فرهنگی و دانش هنر شد، اومانیسم هنجارمندی
که انعکاس آن در کتاب جامعه سالم او به چشم میخورد. هورکهایمر در پایاننامه
دانشگاهی خود درباره سنجش نیروی داوری کانت، همراه با آدورنو «از امید مشترک افراد
انسان در کنش زیبایی بحث کرد.»
و چند سال بعد یعنی در سال ۱۹۴۱ همین
نظر را در مقاله «هنر و صنعت» فرهنگ آورد.
نوشتن کتاب نظریه زیباییشناسی بهوسیله آدورنو از این
لحاظ جالب توجه است که او در ایجاد نظریه انتقادی یعنی بنیان فکری و نظری آثار
ناقدان این مکتب نقش مهمی داشته است. بهطور خاص کتاب نظریه زیباییشناسی که مربوط
به اواخر زندگی آدورنو است، از شاهکارهای اندیشههای فلسفی عصر ما به شمار میرود
که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. او در این کتاب به زمینههای تاریخی و اجتماعی هنر
توجه کرده است. آدورنو به عنوان مدافع مدرنیسم هنری ثابت کرد که مدرنیسم و هنر
مدرن خودنقدی است از تمامی جلوههای زندگی مدرن و بهویژه از خردباوری مدرنیته که
او از سرسختترین ناقدان آن است. آدورنو بر این عقیده است که برای درک یک اثر ادبی
«باید آن را به سوی فلسفه و فرهنگ فلسفی و دانش انتقادی فرا برد.» آدورنو در کتاب
فلسفی خود بهنام دیالکتیک منفی نوشت: «تمامی فرهنگ پس از آشویتس، و از آن میان
نقدهای تند علیه آن نیز، جز آشغال نیست.» وی افزود که«فرهنگ دیگر بهطور کامل
تبدیل شده به ایدئولوژی و گسست ذهن از کار فیزیکی کامل شده است.»
نظریه زیباییشناسی آدورنو مانند بعد زیباییشناختی
هربرت مارکوزه نیز آخرین اثر آدورنو است که به دلیل مرگ او در سال ۱۹۶۸ ناتمام باقی ماند. مارکوزه نیز
مفهوم واقعیت همهجانبه، وحدت نمود و واقعیت و مفهوم «نوعیت» را یکسره متاثر از آرای زیباییشناسی آرمانگرا (و در بطن آن نظریه اینهمانی)
میداند که به نوعی دیگر «کل» را ارجحیت بخشیده، منکر واقعیت انضمامی روزمره شده و
آن را حتی به گفته هگل فریب و ریا تلقی کرده است. مارکوزه به هگل خرده میگیرد که جهان تجربی و واقعی را جهان وهم و فریب میپنداشت
و «واقعیت حقیقی» را جایی ورای بیواسطگی احساسات آدمی و اعیان خارجی میدید. «پس
بدینترتیب آشویتس و میلای، شکنجه و قحطی و مرگ را باید توهم محض و فریب تلختری
دانست؟» لوکاچ نیز به شیوهای دیگر و به یاری مفهوم نوعیت و وحدت نمود و واقعیت
خواهان آثاری است که در آنها واقعیت موجود به سود واقعیتی برتر که در جهت منافع و
نیازها و ایدهآلهای طبقه رو به بالاست پس زده و کنار نهاده شوند.
از نظر مارکوزه، پافشاری بیش از اندازه لوکاچ روی مساله
واقعیت، قطع نظر از خیر و صلاح پرولتاریا، به خاطر ارج و منزلتی است که او پیشاپیش
برای محتوا قائل شده است و نیز به سبب واهمهای است که از شکل دارد. از نظر
مارکوزه، هنر پدیدهای اجتماعی است «نه از آن رو که نمایشگر دیالکتیک نیروهای
تولیدی است و نه از آن جهت که خمیر مایه محتوای مادی خود را از جامعه میگیرد،
بلکه پدیدهای اجتماعی است چون اساسا با جامعه موجود در تقابل و تضاد قرار میگیرد»،
یعنی پدیدهای است خودمختار که به جای تبعیت بیچون و چرا از هنجارهای موجود
اجتماعی -در هیات چیزی سودمند برای جامعه- علیه جامعه میایستد و به موجب آنجا
بودنش جامعه را مورد سنجش قرار میدهد. درواقع، هر جامعهای
که تنها بر اصل «بهرهوری» (سودمندی) و «پیشرفت» قوام یافته باشد قدر و ارج هنر را
هم برحسب میزان کاربردی و بهرهوری آن میسنجد.
هر چه هنر بیشتر به خدمت مقاصد سیاسی گردن نهد، مفیدتر
است و هر چه از این نقش
سر باز زند غیرضروری و حتی زیانبار است. در جوامع سرمایهداری
انحصارطلب نیز همانطور، ارزش اثر هنری را با محک بهرهدهی و فتح بازار میسنجند.
از این لحاظ رابطه هنر با جامعه معنای خاصی پیدا میکند. برحسب نظریه انتقادی که
هورکهایمر مضامین اصلی آن را در کتاب نظریه انتقادی بنیاد نهاده است، آن اندیشهای
که هنر را وسیلهای در کنار و تحت لوای ایدئولوژی مسلط بینگارد، چیزی را انگاشته
که اصلا هنر نیست، زیرا هنر برحسب کیفیات و ویژگیهای ذاتیاش وسیله نیست، غایت
است. اینکه بخواهند جایگاه هنر را در جامعه دقیقا مشخص کنند، فعالیت هنری را از
واقعیت تجربی و عملی جدا سازند و در محدودهای خاص، کاملا تحت نظارت نظام
ایدئولوژیک-یعنی نظام تسلط و چیرگی- به بند کشند،
فعالیت هنری را به چیزی که هنر نیست کاهش دادهاند.
بنابراین، با انتقاد از واقعیت مسلط و پابرجا، با اعتراض
و با ارایه دادخواست علیه آن، هنر همواره تصویر جهان ممکن دیگری را نقش میزند و
فرا میخواند. و به خاطر امکان تحققپذیری این جهان ممکن دیگر، این ناکجا آباد است
که هنر در برابر جامعه میایستد و بدان معترض میگردد. هنرمند چارهای جز مقاومت
در برابر واقعیت ندارد و به خاطر آفریدن زیبایی، ناگزیر آن را هم نفی میکند و هم
در عین حال تعالی میبخشد. درواقع تا زمانی که نیازهای کاذب و نهادهای دروغین
مستقر هستند، تا فرهنگ رسمی، فرهنگ چیرگی است (چه در جوامع سوسیالیستی، چه سرمایهداری
انحصارگر) هنر نمیتواند چیزی جز بیان نگونبختی یا ناآزادی مردمان و انحطاط وضع
بشری آنها باشد. با این همه خصلت طغیانآمیز و انتقادی هنر را نمیباید از نو،
ایدئولوژیک تصور کرد و جنبه اعتراضآمیز هنر در برابر واقعیت را با دشمنی خاک وخون
و نژاد همسان دانست. هنر قصد براندازی
یا ویرانگری واقعیت را ندارد، چون به سلاح برنده کینه مجهز نیست و نه میخواهد از
واقعیت انتقام گیرد و آن را یکسره ریشهکن کند. بلکه برعکس، از سر محبت، یا به قول مارکوزه، از فرط عشق (اروس) است که به
نفی و انتقاد واقعیت برمیخیزد. در این رهگذر صورت محبوب واقعیتی بهتر، عادلانهتر،
انسانیتر همواره در پس ذهن اوست. رومانتیسم واقعی او و نیاز به جامعهای بهتر (که
از تجربه مصیبتهای غیرانسانی واقعیت سرزده) چیزی عمیقا انسانی است که هیچگاه حتی
در اوج تحققپذیری جامعه آرمانی و ناکجاآبادی او نیز (که هیچگاه نخواهد بود)
یکسره از میان نخواهد رفت.