تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
شرق:
۱. تاریخ هنگامی آغاز میشود که درک انسان از زمان تغییر کند؛ یعنی آن هنگام که انسان گذشت زمان را نه بر حسب امور طبیعی مانند تغییر فصلها یا طول عمر آدمی بلکه بر حسب سلسلهای از وقایع و اتفاقات دریافت کند که خود نیز در آنها تأثیر داشته است، از آن پس کشمکش طولانی انسان با تاریخ آغاز میشود؛ کشمکشی که آغاز دارد، ولی انجام ندارد.
ازجمله شکلهای هنری که میتواند بیانگر چنین کشمکشی باشد، ادبیات است. در اینجا مقصود از ادبیات، رمان تاریخی است؛ رمانی که میتواند تاریخ احساسات و کنشهای انسانی را مانند نماد یک عصر به تصویر بکشد و تنشهای درونی آنها را آشکار سازد و از نقش سرنوشت در زندگی آدمی بگوید. با این حال ادبیات حتی در شکل رمان تاریخی تاریخ نیست؛ زیرا تاریخنگاری متکی بر دادهها -فکتها- و همینطور مبتنی بر روایتی وقایعنگارانه از سیر تحولات است که به یک واقعیت عینی بیرونی وفادار میماند؛ درحالیکه ادبیات لزوما اینگونه نیست، بلکه از وجهی بوطیقایی برخوردار است. علاوهبرآن ادبیات واجد حیاتی مستقل است. منظور از حیات مستقل آن است که هیچ قانونی بیرون از ادبیات نمیتوان برای کنش ادبی تجویز کرد. کنش ادبی، کنشی است مستقل و قائم به ذات که اگرچه خود را بینیاز از تاریخ نمیداند، اما خود را کارگزار آن هم نمیداند. در اینجا بهناگزیر رابطهای متقابل میان ادبیات و تاریخ شکل میگیرد که ادبیات در عین استقلال -قائم به ذات بودن- تاریخ و روند تحولات آن را نیز در خود نمایان میکند.
۲. ماکسیم گورکی* (۱۸۶۸-۱۹۳۶) بر اساس ایدهای معین داستان مینوشت؛ ایدهاش مبتنی بر نظریه تکامل بود. او تکامل را ارگانیک میدانست که بر مبنای آن گذشته و تاریخ را جریانی بیوقفه مجسم میکرد که برایند آن حرکتی پیشرونده است؛ بههمیندلیل هم در آثار گورکی با وجود تصور رنج و محرومیت تیپهای اجتماعی که آنها را به بهترین شکل نشان میدهد، همواره خوشبینی وجود دارد. خوشبینی در اصل مهمترین خصیصه ادبیات گورکی است؛ خوشبینیای که گویا صرفا تخیلات گورکی نیست، بلکه از مشاهده روندهای عینی تکامل اجتماعی نشئت گرفته است.
نظریه تکامل گورکی در اصل مبتنی بر «علت و معلول» است؛ به این معنا که واقعیت همواره از منطقی معین پیروی میکند که میتوان برای هر واقعه اجتماعی علتی مشخص در نظر گرفت؛ بنابراین برای آنکه واقعیت به چنگ آید، باید قبل از هر چیز آن را در چارچوبی معین فروکاست تا کار علتیابی واقعه سادهتر انجام گیرد. به نظر گورکی روابط علت و معلولی روابطی مؤثر در جامعه است که بر اساس آن میتوان به ماهیت اجتماعی وقایع پی برد و در پی آن مسیر و جهت تاریخ را معین کرد.
گورکی در تکنیک داستانسرایی خود از «تیپ» و نه «شخصیت» استفاده میکرد؛ زیرا بر این باور بود که این تیپهای اجتماعیاند که نیروی محرکه اجتماعاند و سمتوسوی تاریخ را معین میکنند. او میکوشید نشان دهد که چگونه تیپهای اجتماعی که میتوان آن را در تودهها مجسم کرد، میتوانند نقشی مهم در تسریع روند خوشبینی تاریخی ایفا کنند. جهان گورکی، جهانی ساده و خالی از ابهام است که میتوان منطق آن را کشف کرد. قاعده گورکی که میتوان از آن بهعنوان قاعده کلی نام برد، بر این اصل استوار است که هر چیز علتی دارد و آن علت شرط لازم برای فهم درست چیزهایی است که پیرامون ما میگذرد. از این نظر جهان گورکی درست در مقابل جهان کافکا قرار میگیرد. در کافکا درست برعکس گورکی، همه چیز نامشخص و البته فاقد علت روشن یا علتی است که بتوان بر آن انگشت گذارد. اساسا یکی از مهمترین ایدههای کافکایی «به پایان رساندن مفهوم علیت است». تازه آنچه به این ایده وجهی کافکاییتر میدهد، آن است که «به پایان رسیدن علت» با «پیشامد» بهمثابه امری کاملا بیسابقه و نابهنگام نیز پیوند میخورد و این دو به جهان کافکایی خصلتی کابوسوار میدهند؛ کابوسی که منجر به ازهمپاشیدن نام و تمام شخصیت آدمی میشود؛ پدیدهای کاملا متأخر که با ظهور کافکا به وجود آمد.
۳. تاریخ مقولهای پرسوءتفاهم است؛ زیرا وقایع و اتفاقات آن دائما در معرض تفسیر قرار میگیرد. حرص تفسیر تاریخ گاه چنان عمیق و ریشهدار است که رهایی از آن ناممکن میشود. اگر که تاریخ فاقد هدف معینی باشد، در این صورت نمیتوان به گونهای پیشینی -از پیش- برای تاریخ سرنوشت تعیین کرد یا آن را در جهتی خودخواسته تصور کرد. علاوهبرآن پیشبینی هدف برای تاریخ به معنای نفی خود تاریخ نیز خواهد بود؛ چراکه تاریخ و مجموعه اتفاقات که ذیل آن رخ میدهد عمدتا به صورت اموری پیشبینیناپذیر رخ میدهند. از طرفی دیگر به گونه پسینی نیز میتوان با تاریخ روبهرو شد، چون با این نگاه به تاریخ وقایع آن پایانیافته تلقی میشود و تاریخ بیشتر به موزهای پرزرقوبرق و باستانی شبیه میشود که بدون برقرارکردن رابطه پویا با آن به مجموعهای از حکایت و داستان بدل میشود که در گذشته اتفاق افتاده و همانجا نیز به پایان رسیده است. با نگاه پسینی به تاریخ، مفاهیمی مانند تکامل، علت و معلول، غایت و... بیمعنی نیست؛ اما این همه روابط فیمابین تاریخ و ادبیات نیست؛ چون در این صورت ادبیات ارزش خود را از دست میدهد و به تفنن بدل میشود؛ درحالیکه ادبیات میتواند رابطهای مهمتر با تاریخ برقرار کند. ادبیات با کشف امر کلی در دل پرماجرا و وقایع دور و دراز تاریخ، آن را به امر جزئی -فشرده و کوتاه- بدل میکند** تا در عین حالی که نشان از گذشته دارد، بیانگر تصوری از رخداد پیشبینیناپذیر در آینده باشد.
پینوشتها:
* داستانهای گورکی که به دو دوره از زندگیاش بازمیگردد؛ دوره اول دورهای طولانی که گورکی با ایدههای معین مینویسد و بیشتر هم گورکی را با داستانهای همان دوره میشناسند و سپس دورهای متفاوت که با رمان چهارجلدی «کلیم سامگین» (۱۹۲۵-۱۹۲۶) آغاز میشود.
** لذت خواندن ادبیات گاه همان لذت رویارویی با ایدههای نهفته در دل تاریخ است.