تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
لاریسا بونینگ در سال ۱۹۷۱ چشم به جهان گشود و دوران کودکی خود را در شهر هالستنبک در ایالت اشلسویگ هولشتاین گذراند. وی در سال ۱۹۸۹ دیپلم دبیرستان خود را از دبیرستان سیدنی در ایالت اوهایو دریافت کرد. او همچنین دیپلم دبیرستان آلمان خود را نیز در سال ۱۹۹۲ از دبیرستان شنه برگ گرفت. لاریسا بونینگ در شهرهای برلین و لونه بورگ به تحصیل رشته علوم فرهنگی، تاریخ هنر، و فلسفه پرداخت و در ماه مه سال ۱۹۹۹ تحصیلات خود در مقطع فوق لیسانس را با ارائه پایان نامه ای با عنوان «تبلور عینی دادهها» دربارهی تقلید لمس و تخیل تماس در فضای مجازی اینترنتی در گروه علوم فرهنگی دانشگاه هومبولت برلین به پایان برد. وی دورهای طولانی را حین تحصیلات در ایالات متحده و فرانسه گذرانید و سفری طولانی نیز به قاره آسیا کرد. پس از اتمام تحصیلات، وی ابتدا به عنوان طراح گرافیک مستقل مشغول به کار شد. لاریسا بونینگ از نیمه اول سال تحصیلی ۲۰۰۳ در راستای یک پست آموزشی در دانشگاه هاینریش هاینه شهر دوسلدورف، در گروه آموزشی علوم فرهنگی و ادبیات آلمانی به تدریس نگارش خلاق و ادبی پرداخت. از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۷ میلادی در شهر پالما در جزیره مایورکا مستقر شد. در فوریه ۲۰۱۲ به آمریکا سفر کرد و کنفرانسهایی در جریان فستیوال ادبیات نوین در نیویورک، در انستیتو گوته شیکاگو، دانشگاه ایلینوی، دانشگاه دپاول، و در دانشگاه ویسکانسین مدیسون برگزار کرد.
لاریسا بونینگ به همراه همسر و دو فرزند مشترکشان در شهر برلین زندگی می کند.
لاریسا بونینگ ـ ترجمهی محمود حسینیزاد: تنها یک بار آن زن و مرد با هم ایستادند کنار پرچینی که حد باغ بود، و از آن جا نوار ساحلی را تماشا کردند. چهره مادام به شهبانویی میمانست که انگار از دست دادن سرزمین تحت امرش به مویی بند بود. من پیش دو قلوها نشسته بودم، بین ماسهها و داشتم چاله میکندم. بچهها هم این جای خوابها را با پشمهای گوسفند که از سیم خاردارهای دور آن ملک جمع کرده بودیم، میپوشاندند. «اون گربه باید بیاد توی چاله من». «نه، توی چال من»، جملههای بریده بریده دوقلوها درهم میرفت و مثل حصار توری دور من کشیده میشد. به نظرم آمد که مادام نگاه کوتاهی به کپههای ماسه و چالههای تازه درست شده انداخت و به این نظمِ چیده شده از ساده دلی و بیتجربگی زندگی لبخندی زد. بعد مسیو آمد طرفم و حکم را ابلاغ کرد.
آمدنم مصادف بود با شروع فصل طولانی گرما. جای خنک فقط توی زیرزمین ویلا بود. از همه جا خنک تر اتاق مادام، آن هشت متر مربع تک افتاده اش انتهای تمام اتاقهای زیر زمین. وقتی مسیو من را از فرودگاه میآورد، گفت: «هیس! مهمترین کلمهای است که باید یاد بگیری. هیس رو بلدی؟» ادایش را در آوردم. به نظرم بدش نیامد. با رنجرور راحت روی آن جادهها میرفتیم. سه عینک آفتابی روی جعبه داشبورد این ور آن ور سر میخوردند. مسیو خودش را به زور پشت فرمان اتومبیل جا داده بود، یک کم دیگر کافی بود تا بتواند فرمان را با شکمش هدایت کند. گفت: «ما چند تا پرستار داشتیم. بساطی بود. توی تمام ساختمون بدو بدو دنبال هم. توی آشپزخونه، انگار پارتی پفک نمکی و چیپس داده باشی.»گفت از وقتی که دخترش با این آمریکایی ازدواج کرده ـ که سر میز غذا دستش زیر میز است و انگار میخواهد هفت تیر بکشد ـ از وقتی که به نظر دخترش باید تابستانها را پیش او درآمریکا بگذراند، با اسب سواری در کوهستان آپالاچی، اتومبیل سواری در صحرا، که هرگز مناسب بچهها نیست، یعنی پنج سال است که برای تابستانها پرستار میگیرند. مسیو گفت: «اما امسال مادام تصمیم گرفته». من گفتم: «تجربهاش رو هم داره؟» مسیو لبخند طعنه آمیزی زد.
دوقلوها برای صبحانه نان سوخاری میخواستند و شیر گرم توی کاسه. به حلقههای سرشیر جمع شده روی سطح سفید نگاه میکردند و سعی میکردند تا با یک تکه نان سوخاری آن ها را بگیرند. مسیو گفته بود من باید درِ تمام کابینتهای آشپزخانه را باز کنم تا بدانم که هر چیزی کجاست. از مجموعه فنجانهای بزرگ شیرقهوه خوری لبپریده و با دست نقاشی شده خوشم آمد که توی هم گذاشته شده بودند و آدم را یاد برج پیزا میانداختند، بیست، سی برج کج کنار هم ـ مادام وارد آشپزخانه شد «تو نباید چشم از بچهها برداری. شب تا صبح فقط دنبال کارهای احمقانهاند.»
چند روزی طول کشید تا من فهمیدم مادام از اتاق زیر زمین نمیآمد به آشپزخانه تا ببیند ما چه کار میکنیم. قدرتش در کنترل از راه دور ما مدتها بود که جواب داده بود. بیشتر اوقات روز را من و بچه ها توی باغ بودیم، میرفتیم پیادهروی، دنبال گربه آبستن راه میافتادیم، می رفتیم توی جنگل کاجی که ساختمان و باغ را احاطه کرده بود. یادگرفته بودم که دنده رنو ۴ چطور عوض میشد و یاد گرفته بودم که ساحل کجاست.
در یکی از همان اولین بعد از ظهرها مادام از زیرزمین آمد بالا و برای خودش گیلاسی شراب سفید پر کرد. بلافاصله روی لیوان عرق نشست، مادام انگشتهای به دقت مانیکور شدهاش را کشید روی قطرههای عرق، انگار که داشت روی لیوان عکس چند میله میکشید. پوست صورتش را کشیده بود، چروکهای پیری روی دست هایش را جراحی کرده بود، اما نتوانسته بود برای آماس نقرسی بند انگشتهایش کاری بکند. من کنار بخاری دیواری ایستاده بودم، داشتم هلوهایی را که روز قبلش با بچهها چیده بودیم، این رو آن رو می چرخاندم تا برسند. مادام گفت «آخ»، من هلویی را چرخاندم، «نظرت درباره دوقلوها چیه» و زیر لب گفت وروجکهای لوس، و گفت اصلاً چرا دخترش با یک آس و پاس ازدواج کرده، با این آس و پاس امریکایی، و با صدای بلندتر گفت:«فقط از سر لجبازی.» یک جرعه نوشید. گفت: «حالا این کار رو میکنیم، حالا اون کار رو میکنیم، همش با هم، عین دوقلوهای چسبیده به هم. ولی به نظر دخترم رمانتیکه. برنامه این سفرها رو خودش به دخترم دیکته میکنه، و دخترم میگه: وای اینها همه نشونه عشقه. شوهر دخترم خودخواهه نه رومانتیک، رومانتیک پدرش بود»، خودش بود، درِ مخفی بین کاغذ دیواریهای کلماتش که من می توانستم از میانش رد بشوم.
مادام پایه گیلاس را بین انگشتهایش میچرخاند، داشت دودلی من را له می کرد. هیسِ! مسیو تأثیرش را گذاشته بود. انگشتم را کشیدم روی کرکِ پوست هلو. مادام پرسید:«زنه بلونده، با موهای مجعد، کک و مکی، چهل و پنج، پنجاه ساله؟»
بعد از روزی که در ساحل گذرانده بودیم، بچهها را زیر دوش جلوی ساختمان شسته بودم و متوجه نشده بودم که مسیو توی یکی از پنجرههای طبقه اول ایستاده بود. با اداهای کودکانه وادارمان کرده بود تا برایش دست تکان بدهیم، شروع کردیم به سلام و احوالپرسی از آن پایین، او تعظیم میکرد، ما تعظیم میکردیم، بازی همین طور ادامه پیدا کرد. تازه وقتی که مسیو رو گرداند و رفت، من دیدم که زنی مو سیاه درست پشت سر مسیو به کناره پنجره تکیه داده بود، شاید زنی هندی که جوان مینمود، شاید جوان تر از مادام، اما حتماً توی سن و سال من.
گفتم: «با موهای مجعد، درسته.»
مادام طوری گفت: «باشه» که انگار خواسته باشم اتومبیلش را برای مدتی کوتاه قرض بگیرم.
مسیو من را آخرهای شب توی باغ پیدا کرد. روی پرچین دراز کشیده بودم، بالای سرم سپرسیاه آسمان.
پرسید:«جیغهای گربه رو شنیدی؟»
«نه.»
پرسید یعنی داره فارغ میشه، گفتم نمیدونم. پرسید هنوز از این جا مثل اون اوایل خوشم میآید. من هم مؤدب گفتم البته. مطمئن بودم میداند که من شده بودم همدست مادام. گفت: «میدونی چیه؟.» من با دقت خیره شده بودم به دل سیاهی.«فرداشبه که شهاب سنگها میبارن». شهاب سنگ؟ واژه فرانسوی را کمی ابلهانه تکرار کردم. مسیو گفت: «آره، ذرههایی به بزرگی دونههای برنج که شعله ور میشن و خیلی زیبان.»
وارد آشپزخانه که شدم و در تراس را پشت سرم بستم، صدای مسیو را از اتاق نشیمن شنیدم، سرفهای کرد، و بعد آهستهتر: صدای زنی. شراب سفید ریختم توی گیلاسم. دولته در باز بود، صدا از قسمت شاه نشین میآمد. از پلهها دویدم رفتم بالا، با سرعتی ناشی از این کنجکاوی که رذالت چه شکلی است و چطور آن جا نشسته و دارد حرف میزند. میخواستم این بیحیایی را که مالک خانه، مادام را به اتاقهای زیرزمین رانده بود، از نزدیک ببینم. مسیو، البته جاخورده از دیدن من گفت: "شببخیر، اینس." روی اسم من تأکیدی کرد که برای آلمانی معمول نیست و با این تأکید، سبکی خاطر در فضا پراکند، به نظرم با این اسم و با تأکیدش، برایم اهمیت قائل شده بود. "همین الان داشتم از ماریام می پرسیدم بهتر نیست بریم توی باغ. اما حالا خودت این جایی."
ماریام پیراهن مردانهای به تن داشت که با توجه به گشادیاش میتوانست مال مسیو باشد. پاهایش را گذاشته بود روی کاناپه، روی یکی از این کتابهای هنری مصور، در آن لحظه روی کتابی درباره سای تامبلی. رفتم طرفش و دستم را دراز کردم که حرکتی ابلهانه بود، اما نیاز داشتم ماریام را لمس کنم. دستش خشک و باریک بود و از دستم سُر خورد بیرون، موشی در حال فرار. مسیو گفت اینس برای دوقلوها اینجاست، طول تابستان را، و برای مادام – نگاهی به من انداخت - کمکی واقعاً بزرگ. تعجب کردم که چطور با نام بردن زنی که آن جا حضور نداشت، او را به آن اتاق آورد. گفتم – و بلافاصله فرانسوی خوبم را پشت ظاهر لهجه مخفی کردم-، با کمال میل کمک بزرگی برای مادام هستم. مسیو گفت: "چه عالی." ساکت شدیم. ماریام انگشت های پایش را به صفحههای کتاب میکشید و صدا در میآورد و بعد پاشنه پایش را گذاشت روی تامبلی.
این یک آزمایش بود و من ظاهراً قبول شده بودم. روز بعد مادام – که روی مبل حصیری نشسته بود و من و بچهها را سر صبحانه همراهی میکرد - خیلی سرسری و وقتی داشت به جای نیش پشهها، روی بازوی بچهها نگاه میکرد و حدس میزد که گربه چند بچه توی شکم دارد، از من درباره مادام پرسید. من هم همان طور سرسری تأیید کردم که باز همان زن بود، همان زن طبقه اول ساختمان.
مادام گفت: "امروز میریم بازار" و بلند شد "همین الان."
"به بچهها قول دادم بریم کنار دریا."
مادام گفت: "میریم بازار و یک سبد بزرگ برای گربه آبستن میخریم."
بچهها به فاصله بین دو صندلی جلویی تکیه داده بودند و یک صدا غر میزدند: بریم دریا، بریم ساحل. من توجهی به رانندگیام نداشتم، یک جا اشتباه پیچیدم، مادام طوری روی صندلی کنارم نشسته بود که انگار سوار تخت روان است و نه سوار یک رنو 4 قرن گذشته. برایمان کلاههای آفتابی حصیری خرید. سبدی هم برای گربه، ولی مدلی را که دنبالش بود پیدا نمیشد. به نظر از ایفای نقش مادری که با بر و بچهها در آن شهر کوچک مشغول خرید است، لذت میبرد. وقتی سر به سر فروشنده کلاه میگذاشت، وقتی کنار دکه سبزی فروش چانه میزد، به طرز دخترانهای جوانتر مینمود. کیف پولش را طوری باز میکرد و پول میداد که من فقط در مردها دیده بودم: یک اسکناس تاخورده بین انگشت نشانه و میانی. روی تراسی نشستیم و آب میوه خوردیم، عینک ژاکلین کندیاش را برداشت و داد به من. گفت: "این رو بزن." من به عینک خودم اشاره کردم. گفت: "بهت مییاد. بزن." صاف داشت نگاهم میکرد.
مثل آن بازیای بود که دوقلوها به من یاد داده بودند. روی یک صفحه کاغذ، طرحی از خطوط درهم و برهم بود، ما یک پلکسی گلاس قرمز رنگ را میگذاشتیم رویش، بعد یک دفعه جانورانی توی جنگل دیده میشدند. ناگهان این احساس را پیدا کردم که آن عینک خط و خطوط را آشکارتر میکرد، دروغ های من را نشان میداد. چرا گفته بودم زنی کک و مکی، زنی سن و سال دار، نگفته بودم دختری جوان به سن و سال خودم؟ ماریام، همان به اصطلاح زن کک و مکی، با مسیو در یک گالری آشنا شده بود، ماریام برای آن گالری کار میکرد و مسیوی کلکسیونر هم مشتری همیشگی آن جا بود. من چیزهای خیلی بیشتری را متوجه شده بودم، درباره مسیو، درباره ماریام، درباره به قول مسیو نفوذی که میریام روی او داشت، درباره آن احساس بیکرانگی، درباره وجود خویشاوندی روحی و درباره زندگی جدید، زندگی دوم. با دانستههای تازه، غنیتر شده بودم، به نظرم از درون به جمجمهام فشار میآوردند. خودم را در بیشهزاری پنهان کرده بودم، به این امید که دیده نشوم.
مادام نفس بلندی با دهان کشید که انگار میخواهد خبری بدهد، اما فقط موهایش را از پیشانی کنار زد و رو کرد به بچهها که پشت سرمان روی لبهای سنگی نشسته بودند.
هنوز بین راه بودیم که مطمئن بودم مادام به اتاق زیرزمین نمیرود و میدان را خالی نمیکند. به نظر پر قدرت و پر انرژی میآمد. در طول راه کلمهای با من حرف نزد- انگار خودش را کاملاً روی افکارش متمرکز کرده بود. از رنو پیاده شد و رفت، راست قامت و به طرز عجیبی با شکوه، مستقیم از در پشتی رفت به زیر زمین. آن روز اصلاً نیامد بالا.
روز بعد با بچهها سوار رنو شدیم و رفتیم ساحل. روی صندلی عقب، کمربند نبسته، بالا و پایین میپریدند. زنهایی را میشناختم که ماهها دنبال صندلیهای اتومبیلی میگشتند و بعد هم آن صندلیهای حسابی کلفت و نرم را میگذاشتند برای صندلیهای عقب جیپهایشان.
مادام سؤال من را که پرسیده بودم آیا بالا و پایین پریدن خطرناک است؟ تکرار کرد و بلند خندید و گفت چه چیزی در زندگی خطرناک نیست! داشتیم در جادهای شوسه و باریک به سمت ساحل میرفتیم و من سعی داشتم تا بالا و پایین پریدن روی صندلی عقب را تحمل کنم. وقتی برمیگشتیم بچهها خسته بودند و گریه میکردند. به گرسنگی و تشنگیشان دامن میزدند. چیزی نداشتم که به آن ها بدهم. خواستههایشان در گوشم طنین میانداخت و بکن نکنهای من میرفتند سمت عقب: ساکت! ولم کنین! نگه داشتم، از اتومبیل پیاده شدم و تنها پیاده راه افتادم. کمی طول کشید تا آنها از اتومبیل پیاده شدند، رسیدند به من. دستهایم را گرفتند، من سفت دستهایشان را گرفتم، خیلی سفت و با هم رفتیم.
به نظر میرسید نگاه مادام سر میز صبحانه داشت از من میپرسید، این همون زن کک و مکیه؟ فقط خیلی نامحسوس چانهاش را آورده بود بالا، به طرف طبقه اول، حرکتی پرسشگر. من مثل بچهها نان سوخاری میخوردم و به جای شیر، آن را در قهوه میزدم. چشم هایم را بستم که میتوانست خیلی معنی داشته باشد، و باز هم نان سوخاری را فرو کردم توی قهوه و گذاشتم از هم وا برود.
گربه بچههایش را دنیا آورد، روی کوسن یکی از صندلیهای تراس، شب. صبح روز بعد با شگفتی به آن موجودات سفید نگاه میکردیم و این که گربه چطور میلیسیدشان و دست آخر هم مانند یک دیوار محافظ دور بچه هایش حلقه زد. مادام از زیرزمین یک جعبه میوه آورد و چند تا حوله، ولی ما شهامت دست زدن به آنها و جابهجا کردنشان را نداشتیم. من اول اصلاً متوجه نشدم که مسیو توی در آشپزخانه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد، ماریام نیز کنارش. مادام قد راست کرد، مسیو و دختر را دید. من نمیتوانستم تکان بخورم، تمام تنم خشک شده بود. مادام رو کرد به من، صورتش از فرط درد آشفته شده بود.
من با بچهها فرار کردم به ساحل. وقتی برگشتیم بچهها میخواستند همان بازیای را بکنند که بیشتر وقتها میکردیم. من میبایست شلنگ آب را بالا نگه میداشتم و آنها میتوانستند از میان آب بدوند، دوش بگیرند. بعد باید یک دفعه شلنگ را میگرفتم طرف یکیشان، مستقیم سمت شکمش، صورتش. فشار آب که به هر کدامشان میخورد، آن بچه فریاد شادی میکشید: «دردم اومد.» اسم بازی را گذاشته بودیم بازی دردم مییاد. بچهها وقت و بیوقت میخواستند دردشان بیاید و من هم مدام دردشان میآوردم.
فشار آب زیاد بود و من خیلی نزدیک بچهها ایستاده بودم. میدانستم که با آن فشار آب موجب میشوم تا درد بکشند، آب را به طرف صورتشان گرفتم و آنها دستهایشان را گذاشته بودند روی صورتشان. کار دیگری نمیتوانستم بکنم، آب را گرفتم طرف بدنهای لخت کوچکشان. میخواستند فرار کنند و من همچنان آب میپاشیدم. وقتی از این کار دست کشیدم که هر دو افتاده بودند روی چمن ها و گریه میکردند. وقتی که دردشان به من هم سرایت کرد.
مادام به سرعت از ساختمان دوید بیرون، اصلاً اولین بار بود که حرکت تندی انجام میداد. داد زد مگه خل شدی که بچهها رو عذاب میدی. پاک دیوونه شدی؟ به من با حرکتی گفت بروم که انگار داشت حشرهای را دور میکرد. من برگشتم، دویدم طرف ساختمان، کنار در پشتی ایستادم. داد زدم: «من نه، من دیوونه نشدم.» اما مادام بیشتر از آن مشغول بود که چیزی بشنود.
ظاهراً با پیامی مخفی توانسته بود با مسیو در مکانی بی طرف دیدار کند. در باغ. ایستاده بودند کنار پرچین که دور چمنها کشیده شده بود. داشتند درباره من صحبت میکردند، درباره رفتارم، درباره مجازاتی فراخور. چهار روز مانده بود که دخترش و دامادش برگردند و دو قلوها را ببرند. چهار روزی که با آنها تنها بودند و باید ترتیبش را میدادند. نشسته بودم پیش بچهها روی ماسهها، چالههای کوچک میکندم و احتمال میدادم که باید زودتر از موعد آنجا را ترک کنم. تصمیمی مشترک از دو طرف متخاصم ـ علیه دشمنی که یک دفعه پیدایش شده بود. در صلح و صفا ایستاده بودند آنجا و قشرهای یخ قطبیشان را آب میکردند، تمام آن تحقیرهای یخ زده را. مسیو آمد طرفم، به نظر آرام بود، بدون اضطراب، گفته بود آدمی است که دوست دارد تا وکیل مدافع قانون شکنهای خاص باشد. گفت: «مادام هنوز به خاطر کاری که کردی حال خوبی نداره. برات گفته بودم که عصبیه. که باید مراقبش باشیم. گفته بودم؟»
«آره، گفته بودین.»
بعد گفت: «من تصمیم گرفتم که تو بمونی»، ماسه و شن از لای انگشتهام میریخت.
چهار روز آخر را گوشهگیر شدم، شدم سایهای تخت و کرخت، با همین حالت در آن ساختمان و باغ این طرف و آن طرف میرفتم. مادام وقت غذا خوردن میآمد بالا، مینشست روی مبل حصیری، شراب سفید مینوشید، با دو قلوها صحبت میکرد و نگاهش از من رد میشد. قدرتش را دست کم گرفته بودم. قدرت حذف کردنش. او من را از دایره توجهاش کنار گذاشته بود، همان گونهکه پیشتر معشوقه مسیو را کنار گذاشته بود. قدرتش آنقدر بود که ماریام یک دفعه کاملاً از آن خانه محو شد. مسیو برگشت و مشغول شد به کار. لپ تاپش را گذاشته بود توی شاه نشین، روی کتابهای مصور هنری، مینوشت و تلفن میزد. مادام هم تنها با گیلاسی شراب در دست، پیروزیاش را روی تراس جشن میگرفت، تا آخر شب.
*
سالها از آن تابستانم در آن خانه گذشته، چند روز پیش کارت پستالی از پاریس برایم آمد که مثل یک تلگرام فقط چند کلمه بیشتر نداشت: لطفاً بلافاصله با ما تماس بگیر. تلفن. با درود. مادام. کارت را گرداندم، انگار که پشتش دستورالعملی باید باشد که برایم مفهوم این راز و رمز را توضیح بدهد. فقط عکسی بود از cold stream ، یکی از نقاشی های سای تامبلی.
خط و خطوط سفید روی زمینه سیاه، مثل گچ روی تخته، مثل بچهای که دارد الفبانویسی بزرگترها را تقلید میکند. منحنیهای بلند، فضاهای خالی زیاد. لطفاًِ تأکید شده در آن چند کلمه، متأثرم کرد.
مادام گفت که درخواست سادهای دارد و یادش هست که من راز نگه دارم و دینی به آنها دارم. گفت طبیعی است که تو به عنوان یک آلمانی با سیستم اداری خودتان آشنا هستی، با ضرورت اظهارات بیکم و کاست. اظهاراتی که به مسیو کمک میکند تا سوءتفاهم به وجود آمده را از بین ببرد. زنی که وردست یکی از شرکای آلمانی است، اتهامی باور نکردنی عیله مسیو عنوان کرده. دلیلی ندارد، اما اظهاراتش هست.
من گفتم: «لطفی رو به مسیو بدهکارم.»
مادام گفت: «رفتارش با تو خیلی زیاد شایسته بود. حتماً یادت هست.»
پرسیدم:«کجاست؟»
با رضایت و غرور گفت: «پیش من»، و من آن صحنه در نظرم مجسم شد: گربهای که از بچههایش محافظت میکند. خودش را مثل سنگری دور موجودات شکستنی کوچک حلقه میزند، حفظشان می کند و مراقبت.
سکوت توی خط تلفن طولانی شد، آنقدر که آن زمانی که گذشته بود یک جا جمع شد. من دوباره در آن خانه بودم، با آن زن و مرد و دو قلوها. و ماریام. دور و بر ما گرما، درون من دانسته های زیاد، بزدلیام، و موجی که من را وارد بازی اسرارآمیز عشق و نفرت می کرد. پرسیدم: «چرا؟». مادام چند ثانیه صبر کرد و من با ساده دلی تصور کردم دارد جوابی را آماده می کند. «پس مسیو همین حالا بهت زنگ میزنه، تو در دسترس هستی و شماها میتونین درباره جزئیاتش با هم صحبت کنین.»
ایستاده بودم کنار پنجره آپارتمانم، تلفن زنگ نزد. در پایان آن تابستان برگشته بودم خانه و با تصمیمی ناگهانی و از سر خشم به رابطه ام پایان داده بودم، با این احساس که باید چند تکه باقیمانده غرورم را حفظ کنم. مردی که در آن زمان معشوق خطاب میکردم، به من میگفت «همکار گرامی». شبحی دوست داشتنی بود به وقت درد تنهایی، پیشقدم بود و از خود گذشته. آنقدر از عظمت آن تمایشی که من به صحنه برده بودم، گیج شده بود که به این نتیجه رسید که من باید در فرانسه جریانی را تجربه کرده باشم که باعث شده تا من، تا آن زمان، زنی آرام و دوست داشتنی، به الهه انتقامی تبدیل شوم. گفت: «چیز دیگهای نمیتونه باشه، تو قلبت رو اون جا گذاشتی. بهتره که اعتراف کنی.»
چیزی نبود که بتوانم اعتراف کنم. فقط توپخانهام را خاموش کردم تا مطمئن باشم که ترکشاش دامنگیر خودم نمیشود. این باورم که دو انسان با هم زندگی می کنند چون همدیگر را دوست دارند، دست کم به هم احترام می گذارند، این باور نباید خدشهدار میشد. من از آن نطفه کوچک گرد گرفته باورم مراقبت کردم، گامی به این فضا گذارده نمیشد، شهاب سوزانی رد نمیشد، عمل صرفاً بی معنایی صورت نمیگرفت.
ایستاده بودم کنار پنجره آپارتمانم، آنقدر ساکت که زنگ تلفن تکانم داد. برخورد کرده بودم با چیزی بی نهایت سخت. احتمالاً با این واقعیت که آن سو دو نفر عاشق هم بودند، گرچه عشقشان درامی بود تحقیرکننده و پر درد همراه با امیدی به رهایی. یک غمنامه با همه چیزهای مربوطه: سرسپردگی و نفرت، درد و درمان، شکست و پیروزی. گوشی را برداشتم تا دور بعد بازی را با آن دو نفر آغاز کنم.