تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
آناهید خزیر: شاهنامه مهمترین کتاب در حوزهی شعر و تاریخ بیهقی مهمترین کتاب در حوزهی نثر فارسی است و دغدغههای هر دو اثر در انعکاس اوضاع نامساعد سیاسی ـ فرهنگی و چشمانداز نگرانکنندهای که ایران با آن مواجه بوده، بسیار شبیه یکدیگر است. از میان آثار ادبی فارسی، به سادگی نمیتوان یکی را برگزید و با تاریخ بیهقی سنجید اما شاهنامهی فردوسی به دلایلی با تاریخ بیهقی قابل مقایسه است. گذشته از مشابهتهای آشکار میان زندگانی و شخصیت صاحبان آن دو، برخی همانندیهای دیگر محتوا و چگونگی پیدایش آن دو اثر را به هم نزدیک میکند.
یاحقی، ادیب معاصر ایران در ابتدای سخنانش به مقایسه میان بیهقی و فردوسی پرداخت و گفت: بیهقی همان سمتی را در نثر فارسی دارد که فردوسی در شعر از آن برخوردار است. فردوسی در شعر پایه و اساس و بنیاد است و بیهقی در نثر. بیگمان «تاریخ بیهقی» دوشادوش شاهنامه در زبان فارسی مطرح است. برای من عرصهی زبان فارسی میتواند «لغتنامه» دهخدا باشد. اگر لغتنامه را بگشاییم اولین شاهد شعری هر لغت، یا اغلب لغتها، از شاهنامه است و اولین شاهد نثری از بیهقی. و این همدوشی این دو را نشان میدهد.
مشابهتهای زندگی فردوسی و بیهقی
فردوسی و بیهقی دو ضلع زبان فارسی هستند. قرن چهارم را باید متعلق به فردوسی دانست و قرن پنجم را متعلق به بیهقی. اگر آغاز قرن پنجم را یک اوج حساب کنیم، فردوسی در دامنهی سربالایی آن است و بیهقی در دامنهی سرپایینی آن. فرهنگ ایران و هویت و زبان فارسی در این سو بر دوش فردوسی است و در آن سو بر دوش بیهقی. به هر حال یک فاصلهی زمانی معهود بین این دو هست. ارتباط و اتصالی که از نظر سنی این دو میتوانند داشته باشند، سبب شد رسالتی که بر دوش فردوسی بود بر دوش بیهقی گذاشته شود. در ۵۰ سالگی فردوسی بود که بیهقی متولد شد. یعنی یکسال پس از ختم نخستینِ شاهنامه.
وضعیت خانوادگی و خاستگاه این دو نیز شباهتهایی دارد. بیهقی متولد روستای «حارثآباد» بیهق، نزدیک سبزوار، است و فردوسی متولد روستای «پاژ» طابرانِ توس. این دو روستا تقریبا وضعیت مشابهای دارند و غریب و مهجور و متروک بودهاند. از روستای حارثآباد مردان سرشناسی نمیشناسیم اما در روستای پاژ چهرههای بزرگ فکری و فرهنگی برخاستهاند. بنابراین از لحاظ جغرافیایی هم حتا مشابهتهایی میان فردوسی و بیهقی میتوان یافت. از دید اجتماعی هم که بنگریم درمییابیم که پدر فردوسی از دهاقین توس بود و در شمار اشراف و طبقات فرهیختهی جامعه. یادگارها و دیرینگیهای فرهنگ ایران در سینهی طبقهی دهقان بود. آنها حامل ارزشهای قومی و فرهنگی بودند. پدر بیهقی هم - خواجه حسین- آنگونه که از اشارهی خود بیهقی در تاریخی برمیآید فرد شاخصی بوده است و به نظر میرسد که از رجال عصر غزنوی بوده و مسئولیتهایی در سیستان داشته است. با این همه، تفاوتهای فردوسی و بیهقی از این دید البته آشکار است. دهقانان مردمان به خود متکی بودند و بیارتباط با حاکمیت و دستگاه اداری و دولتی اما پدر بیهقی، مثل خود بیهقی، حقوقبگیر دستگاه حکومتی بودند.
دورهی اسلامی ادامهی شرایط فرهنگی ایران باستان
قرن چهارم و پنجم قرنهای ویژهای در فرهنگ ایران بهشمار میروند. در آغاز قرن چهارم یک تلفیق خجستهای صورت میگیرد و بارور میشود. حاصل آن هم قرون طلایی اسلامی است. علم و معرفت و شعر و ادب و آگاهی و فلسفه تولید میشود و محصولی شاداب پدید میآورد. در واقع تاریخ ایران قرنها پیش از اسلام ادامه داشته است. این تاریخی بود که چندصد سال پیش از میلاد توانست کوروش را به جهان عرضه کند و ندای انساندوستی و برابری را در جهان بدهد و تمدنی بود که تختجمشید را ساخت و پیامبر عظیمالشانی مثل زرتشت را به جهان عرضه کرد. این تکیهگاه نیرومندی بود که نباید آن را فراموش کرد. به نظر من ادامهی همان شرایط و همان فرهنگ و تمدن است که در دورهی اسلامی بارور شد. در دورهی ساسانی ارتباط میان دین زرتشتی و دین مسیحی وجود داشت. در این زمان بود که بسیاری از فلاسفه که در تنگنا قرار گرفته بودند به دربار ساسانی آمدند و به شکفتگی فرهنگی در ایران کمک کردند. بروز و تجلی آن در دورهی اسلامی در زبان فارسی جدید روی داد.
میگویم فارسی جدید. چون زبان فارسی از قدیم وجود داشته است. تنها ما الفبا را از عربها گرفتیم اما اندیشه و محتوای این زبان همان محتوای گذشتهاش بود. این حرکت و جریان مستمر در دورهی اسلامی به بار نشست و بهخصوص در قالب زبان فارسی هویت ویژهی خود را پیدا کرد. هویتی که منحصرا ایرانی بود. دو سه قرن اول قرنهای برزخ و دوران جهتگیری و جهتیابی بود اما زمانی که امرای ایراندوست سامانی توانستند این زمینه را برای رشد زبان فارسی فراهم کنند، نخستین آثار به این زبان پدید آمد. پس تلفیق ایرانی ـ اسلامی در قالب زبان فارسی رُخ داد. فردوسی و بیهقی تولید و مولد این حرکت هستند. اگر بر این پایه شاهنامه را ببینیم، آنگاه درمییابیم که پشتوانهی آن ۲۰ و چند قرن تمدن و تاریخ و فرهنگ است. از اینرو ما متوقع هستیم که مولودان این جریان با هم سنخیت فکری داشته باشند، حتا اگر رشتههای کاریشان متفاوت باشد.
پشت کتاب بیهقی اندیشمندان ایرانی را مییابیم
این دوره، دورهی شکفتگی علوم محض هم هست. اطبا و ریاضیدانهایی که در این دوره پدید آمدند در یک مجموعه و زیر یک چتر قرار میگیرند و یک نوع تفکر خردمندانه و فلسفی در این عصر به بار مینشیند. اگر به دانشمندان این عصر بنگریم، میبینیم که بیرونی شباهتهایی به فردوسی و بیهقی دارد و اتفاقا مورد احترام بیهقی هم هست و از او با عنوان «استاد بیرونی» یاد میکند. اگر در این دوره ابنسینایی بهوجود میآید، با آن که کار او کارِ دیگری است، اما تفکر و جوهرهی فکری و نگاه و بینش او با فردوسی مشابهت دارد. یعنی آزاده است، تن به زور نمیدهد، بیگانهستیز است و روح فرهنگ را ترویج میکند.
ابوریحان و ابنسینا هم مثل فردوسی تحت تعقیب دولت غزنوی بودند. غزنویان این شخصیتها را نمیتوانستند تحمل کنند. البته بیهقی با آن که جوهر آزادگی در کنه اندیشهاش هست اما سربزیر است و سر ناسازگاری ندارد. هنگامی که لایهی مصلحتاندیشانهی ظاهری او را برداریم، در پشت کتاب بیهقی هم یک ابوریحان، یک ابنسینا و یک فردوسی مییابیم. اگر بعدها بزرگان ما از دامن عرفان سر درمیآورند، شگرد تازهای برای مبارزهی فرهنگی و هویت و گردنفرازی خاص ایرانی بود. تا آستانهی عطار این طرز فکر را در اغلب نویسندگان و شاعران و فیلسوفان میبینیم. البته متشرعانی بودند که راه دیگری را برگزیدند. میخواهم بگویم که این بستر تاریخی را آنها بوجود آوردند. زمان فردوسی اوج آن است و انحطاط آن در دورهی بیهقی است.
در حدود سال ۴۰۰ قمری تغییر خاصی در خلافت بغداد ایجاد میشود. و آن روی کار آمدن القادربالله است که ۴۰ سال هم خلافت کرد. در این زمان مسیر برخورد با فرهنگ ایرانی دگرگون میشود و این چیزی بود که فردوسی آن را میدید و تجربه میکرد و بیهقی در اوج این تجربه بود. زمانی که غزنویان با خلافت بغداد دست به یکی کردند جریان به سمتی رفت که انتظار بازگشت آن نبود. این جریان در زمان فردوسی هنوز نُضج و بروز نداشت. در سدهی سوم روح فرهنگ ایران در بغداد حکومت میکرد اما بر سر کار آمدن نژادهای دیگر، میدان را برای دیگران باز کرد و بدینگونه کمکم دست ایرانیان از حکومت و مملکتداری کوتاه شد.
ذرهچینی و نکتهبینی ویژگی فردوسی و بیهقی
به هر روی، آغاز کار فردوسی و بیهقی همانندیهایی دارد. فردوسی در آغاز کمتر مشکل داشت. از لحاظ فکری و فرهنگی اوضاع مساعد بود. فردوسی مرد ثروتمندی بود و پدرش از ملاکین بهشمار میرفت و درنتیجه فردوسی به کسی نیاز نداشت و زندگیاش تامین بود. اهتمام او متوجه یک کار بود و آن به پایان رساندن شاهنامه بود. فردوسی چشم دوخته بود که با اتمام شاهنامه، برگهی هویت ایرانی را به دست او بدهد. بیهقی نیز اینگونه بود و میخواست کتابش را به پایان برساند. هر دو هم تقریبا موفق میشوند اما هر دو در پایان زندگی به درماندگی و فقر دچار میشوند. شِکوههای فردوسی را میدانیم: «الا ای برآورده چرخ بلند/ به پیری چه داری مرا مستمند». بیهقی هم از دستگاه حکومت کنار میکشد و یادداشتهای خود را تنظیم میکند.
یکی از خصوصیات مشترک دیگر فردوسی و بیهقی، ذرهچینی و نکتهبینی آن دو است. فردوسی یک متن ابتدایی به نام شاهنامهی ابومنصوری داشت اما به این اکتفا نکرد و مرتب از موبدان و دهقانان میپرسید و به کتابش میافزود. شاهنامه تحقیق خود فردوسی است بهاضافهی شاهنامهی ابومنصوری. فردوسی خیالپردازی نکرده و بیپشتوانه حرفی نگفته است. «تاریخ بیهقی» هم اینگونه است. بیهقی یا کتاب خوانده یا از «افراد ثقه» شنیده است. بیهقی یادداشت میکرد یا به قول خودش «تعلیق» میکرد. اتفاقا یکبار در طول زندگی بخشی از آنها یادداشتها، یا به تعبیر خودش «روضههای رضوانی»، از بین میرود و او بسیار افسوس میخورد. چون نسبت به منابع کارش حس مسئولیت داشته است.
از نظر درونمایه و دامنهی فکری هم اگر به شاهنامه و «تاریخ بیهقی» نگاه کنیم، شباهتهای بسیاری میان آن دو مییابیم. یکی از بارزترین این شباهتها بحث «قضامحوری» این دو کتاب است. هر دو به سرنوشت اعتقاد دارند و این را بیان میکنند. البته با زبان خود و پایگاه فکری جداگانه. آن دو اتفاقات را به ماوراء نسبت میدهند. بیهقی مینویسد: «و قضا ایزدی چنان رود که وی خواهد و گوید و فرماید. نه چنان که مراد آدمی است.» شاهنامه هم همینگونه است و جهانبینی فردوسی متافیزیکی است. البته حکیمانهتر و فلسفیتر و خردورزانهتر از بیهقی.
تکیه بر خرد محور اصلی فردوسی و بیهقی
دومین محور اصلی و مشابه این دو اثر تاکید و تکیه بر «خِرد» است. این خردی است که از دورهی باستان رسیده بود. اگر بخواهیم همهی شاهنامه را بیفشاریم، همان سی و چند بیت دیباچه که در ستایش خرد است، خلاصهی شاهنامه است. آن بیتها یعنی عقلانیت و خردمندی و حل مسائل به کمک عقل و خرد. فعل و انفعالاتی که در شاهنامه رخ داده بر محور خرد است. اگر بیاییم افرادی را که در شاهنامه با خرد متصف هستند شناسایی کنیم، میبینیم که طیفهای خاصی در شاهنامه خردمند هستند و این خرد در وجود آنها بارور شده است. بسیاری از پهلوانان شاهنامه کردار معقولی دارند و خردمندانه زندگی میکنند. در«تاریخ بیهقی» نیز خردمندان فراوانند. ۲۹ نفر در کتاب بیهقی از خردمندان بهشمار میروند که اتفاقا هیچ کدام آنها از شاهان نیستند. بونصر مُشکان، احمد عبدالصمد و برخی از نیروهای مخالفاند که به خرد شناخته میشوند.
شاید به همین دلیل است که در دورهی افول خردمندی، متاسفانه شاهنامه و «تاریخ بیهقی» مورد بیتوجهی قرار میگیرند. شاهنامه شاید همیشه مطرح بوده است اما «تاریخ بیهقی» در دورههایی مورد بغض کسانی بوده است. میدانیم که غزنویان از «تاریخ بیهقی» چندان خوششان نمیآمد. برای این که دستشان را رو میکرد و تباهی و فساد آنها را نشان میداد. برای همین است که از شاهنامه و «تاریخ بیهقی» هیچ دستنویس کهنی نمیشناسیم. قدیمیترین نسخهای که از شاهنامه داریم ۲۰۰ سال پس از فردوسی نوشته شده است. بیهقی از این نظر هم شرایط بدتری دارد و تا ۵۰۰ سال بعد از بیهقی دستنویسی از آن در اختیار نداریم. به هر روی، هنگامی که عصر دُگم و محدود و تنگنظری و بیخردی حاکم میشود و این دو کتاب از دور خارج میشوند. من تردید ندارم که بیهقی شاهنامه را خوانده است. اما چرا نام نبرده؟ ممکن است در بخشهای گمشدهی از بین رفتهی «تاریخ بیهقی» اشارهای به فردوسی و شاهنامه شده باشد اما به هر حال شاهنامه خط قرمز غزنویان بود و بیهقی از آوردن نام آن دوری میکرد.