تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
آناهید خزیر: در ابتدای نشست دکتر دهقانی گفت: من با بهکار بردن عنوان «حکایت» برای روایتهای «تاریخ بیهقی» موافق نیستم. اگرچه خود او عنوان حکایت را بهکار برده است. قُدمای ما در انتخاب کلمات خیلی دقت نداشتند و مثل امروز نبود که حکایت را از قصه و قصه را از افسانه و اسطوره جدا کنند. در نتیجه این کلمات بهجای هم بهکار میرفت اما از نظر نقد ادبی امروز، شایسته نیست که به همهی روایتهای «تاریخ بیهقی» حکایت بگوییم.
همه روایتهای تاریخی بیهقی حکایت نیست
بخشی از «تاریخ بیهقی» که امروز نقل میکنم، از این حیث اهمیت دارد که ساز و کار قدرت را در دستگاه غزنوی نشان میدهد. اینکه تعارضها چطور پدید میآمد و چگونه حل میشد یا به فاجعه میانجامید. اگر همهی «تاریخ بیهقی» را بخوانیم درمییابیم که هیچکدام از آن تعارضهای دستگاه غزنوی حل نشد. تنها به صورت مقطعی و با زور استبداد مسعودی بر روی آنها سرپوش گذاشته شد. فاجعه نیز به صورت از دست رفتن مهمترین بخشهای امپراتوری غزنوی پدید آمد. اگر دورهی سامانیان را هم درنظر بگیریم، آنگاه درمییابیم که با غزنویان چیزی نزدیک به ۱۵۰ سال از زحمت مردم ایران هدر رفت.
روایت این بار مربوط به «اریارق» است. پس باید او را معرفی کرد. او از سالاران بزرگ غزنوی بود و سالار هندوستان بهشمار میرفت. محمود او را به سپاهسالاری هندوستان فرستاده بود و او قدرت عظیمی به هم زده بود. این قدرت باعث شد که در برابر حکومت مرکزی سرکشی کند. البته اعلام استقلال و پادشاهی جدید نکرد اما تابع حکومت محمود هم نبود. چنانکه او را احضار کردند اما حاضر نشد که بیاید. وقتی که مسعود، خواجه احمد حسن را از زندان هند آزاد کرد و او را به دربار دعوت کرد تا وزیر بشود، یکی از خدمتهای بزرگ احمد حسن به مسعود این بود که اریارق را فریفت و او را وادار کرد که همراه خودش به دربار مسعود برود. به این ترتیب او را به دام انداخت. اریارق را از پناهگاهش در هند بیرون کشید و به دربار مسعود کشاند. بلافاصله هم به مسعود گوشزد کرد که اگر هندوستان به کار است، نباید اریارق آنجا برود. در واقع با این حرف بذر نابودی اریارق را در ذهن مسعود کاشت.
مسعود هنوز به پایتختش غزنین نرسیده بود و در بلخ بود که خواجه احمد حسن از هندوستان به نزد او آمد و اریارق را با خود آورد. در آنجا درباریان مسعود به دو دستهی پدریان و پسریان تقسیم شده بودند. پدریان درباریان محمود بودند و پسریان هواخواهان مسعود. محمودیان به پسریان رشک میبردند. چون احساس میکردند که با آمدن آنها پایگاهشان را از دست میدهند. آنها را آدمهای بیریشهای میدانستند که همه چیز را قبضه کردهاند. پس درصدد نابودیشان برآمدند. اکنون داستان را از زبان بیهقی میخوانیم. بیهقی در ابتدا سالار غازی و اریارق را اینگونه معرفی میکند:
بخشهایی از داستان اریاق در تاریخ بیهقی
«سپاهسالار غازی گربزی بود که ابلیس او را رشته برنتوانستی تافت.»
در تصحیح دکتر یاحقی آمده است: رشته بر توانستی تافت. اما تصحیح دکتر فیاض رشته بر نتوانستی تافت، است. بهنظرم این بهتر است. رشته برتافتن از کنایههایی است که ریشهی آن گم شده است. یکی از مشکلات خواندن «تاریخ بیهقی» گم شدن ریشههاست. اما «رشته برتافتن» یعنی او را فریب دادن و گرفتار کردن است.
«وی هرگز شراب نخورده بود.»
شراب یکی از تمهای اصلی «تاریخ بیهقی» است. بسیاری از ماجراها با شرابخواری شکل میگیرد. بسیاری از توطئهها هم در مجلس شرابخواری پدید میآید. کمتر دولتمرد و سپاهی غزنوی هست که شرابخوار نباشد. یکی از معیارهای درباری بودن و در خدمت شاه غزنوی بودن، دوام آوردن در مجلس شراب است.
«چون کامها به جمله یافت و قفیزش پُر شد، در شراب آمد و خوردن گرفت. و امیر چون بشنید، هر دو سپاهسالار را شراب داد.»
خیلی اهمیت داشت که شاه به کسی شراب بدهد. شراب دادن در اینجا معنای سیاسی دارد. یعنی شاه بسیار به او نزدیک بود.
«و شراب آفتی بزرگ است، چون از حد بگذرد. و با شرابخوارگان افراطکنندگان هر چیزی توان ساخت. و آغازید غازی، به حُکم آن که سپاهسالار بود، لشکر را نواختن و هر روز فوجی را به خانه بازداشتن و شراب و صلت دادن. و اریارق نزد او بودی و وی نیز میهمان او شدی. و در هر دو مجلس، چون شراب نیرو گرفتی، ترکان این دو سالار را به ترکی ستودنی.»
غزنویان ترک بودند اما زبان رسمی دربار غزنوی فارسی بود. همهی نوشتهها و مکاتبات به زبان فارسی بود. وقتی غزنویان به ترکی سخن میگفتند دو جنبه داشت. یکی آن که مسالهای پیش آمده بود که تازیکان نباید در آن مداخله میکردند و دیگر آن که سخن گفتن سالار ترکان با زیردستانش اظهار استقلال کردن بود و خطرناک تلقی میشد. به هر حال ترکی گونهای زبان رمز تلقی میشد.»
«و حاجب بزرگ بلگاتکین را مخنث خواندندی و علی دایه را ماده.»
میگوید که آنها دو سالار را هجو میکردند و دشنام میدادند و شروع به توطئه کردند تا آن دو سالار را از میان بردارند. پس تصمیم گرفتند که نخست اریارق را از میان بردارند و سپس سالار حاجب را. به گوش مسعود هم رساندند که این دو سالار قصد و غرض دیگری دارند.
« و محمودیان فرونایستادند از تضریب، تا به آن جایگاه که در گوش امیرافگندند که اریارق بدگمان شده است و با غازی بنهاده که شری به پا کنند و اگر دستی نیابند، بروند. و بیشتری از این لشکر در بیعت ویاند.»
«روزی، امیر بار داد و همهی مردم جمع شدند و چون بار بشکست، امیر فرمود: مروید که شراب خواهیم خورد. و خواجهی بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند. و خوانچهها آوردن گرفتند: پیش امیر بر تخت یکی و پیش غازی و پیش اریارق یکی و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصرمشکان یکی، پیش ندیمان هر دو تن را یکی و بوالقاسم کثیر به رسم ندیمان مینشست.»
ندیمان نزدیکان شاه بودند و در مجلس حضور داشتند. همان نقشی را که دلقکان دربارهای اروپایی برعهده داشتند، ندیمان نیز در دربار غزنوی انجام میدادند.
«و لاگشته و رشته فرموده بودند بیاوردند سخت بسیار. پس این بزرگان چون نان بخوردند، برخاستند و به طارم دیوان باز آمدند و بنشستند و دست بشستند. و خواجهی بزرگ هر دو سالار را بستود و نیکویی گفت.»
قرار پنهانی بین مسعود و وزیرش هست. آن قرار این بود که وزیر تا میتواند از این دو سالار تعریف و تمجید کند و شاه هم به آنها پاداش بدهد تا این دو تن گمان کنند که هیچ خطری آنها را تهدید نمیکند.
« ایشان گفتند: از خداوند همه دلگرمی و نواخت است و ما جانها فدای خدمت داریم، ولیکن دل ما را مشغول میدارند و ندانیم تا چه باید کرد. خواجه گفت: این سوداست و خیالی باطل. هم اکنون، از دل شما بردارد. توقف کنید، چندان که من فارغ شوم و شمایان را بخوانند. و تنها پیش رفت و خلوتی خواست و این نکته بازگفت و درخواست تا ایشان را بهتازگی دلگرمیای باشد: آنگاه، رای خداوند راست در آنچه بیند و فرماید. امیر گفت: بدانستم.»
«و همهی قوم را بازخواندند و مطربان بیامدند و دست بهکار بُردند و نشاط بالا گرفت و هر حدیثی میرفت. چون روز به نماز پیشین رسید، امیر مطربان را اشارت کرد تا خاموش ایستادند. پس، روی سوی وزیر کرد و گفت: تا این غایت حق این دو سپاهسالار چنان که باید فرمودهایم شناختن. اگر غازی است، آن خدمت کرد به نشابور و ما به سپاهان بودیم که هیچ بنده نکرد و از غزنین بیامد. و اریارق چون بشنود که ما به بلخ رسیدیم، با خواجه به خدمت شتافت و میشنودیم که تنی چند به باب ایشان حسد مینمایند و ژاژ میخایند و دل ایشان مشغول میدارند. از آن نباید اندیشید. بر این جمله که ما گفتیم اعتماد باید کرد. که ما سخن هیچ کس در باب ایشان نخواهیم شنید. خواجه گفت: اینجا سخن نماند و نواخت بزرگتر از این کدام باشد که بر لفظ عالی رفت؟ و هر دو سپاهسالار زمین بوسه دادند و تخت نیز بوسه کردند و به جای خویش بازآمدند و سخت شادکام بنشستند. امیر فرمود تا دو قبای خاص آوردند و امیر به دست خود حمایل در گردن ایشان افگند و دست و تخت و زمین بوسه دادند و بازگشتند.»
بعد از بازگشتن آنها، مسعود دیگربار برای آنها هدیه میفرستد و روز بعد وقتی بار میدهد، سپاهسالار غازی میآید. اما به تعبیر بیهقی «بر بادی دیگر». یعنی با غرور و تجمل بیشتر.
«چون بنشست امیر پرسید: اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصه بر شادی و نواخت دینه. امیر بخندید و گفت: ما را هم امروز شراب باید خورد. و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد. گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاهدار خمارچی را بخواندند و او شراب نیکو خوردی و اریارق را بر او الفی تمام بود. امیرک پیش آمد. امیر گفت پنجاه قرابه شراب با تو آرند. نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی میباش که وی را به تو الفی تمام است. تا آنگاه که مست شود و بخسبد و بگوی ما تو را دستوری دادیم تا به خدمت نیایی و بر عادت شرابخوری.»
« و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فرو گرفته آید. و آمد بر خضرای برابر طارم دیوان رسالت بنشست.»
خضرا، قصر و کوشک کوچک بوده است که بر جای بلند و چمنزار میساختند. بعضی خضرا را سبزهزار معنی کردهاند که درست نیست.
« و ما به دیوان بودیم. و کس پوشیده میرفت و اخبار اریارق را میآورد. در این میانه، روز به نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی به گوش بونصر مشکان بگفت.»
عبدوس خدمتکار معتمد مسعود بوده است. زمانی که مسعود به همه بیاعتماد شده بود، به عبدوس اطمینان کانل داشت.
« وی برخاست. دبیران را گفت: بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من، جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت که: اسب به خانه بازفرست و به دهلیز دیوان بنشین که مهمی پیش است تا آن کرده شود. و هشیار باش تا آنچه رود مقرر کنی و پس به نزدیک من آیی. گفتم: چنین کنم. و وی برفت. و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز به جمله بازگشتند. و بگتگین حاجب، داماد علی دایه، به دهلیز آمد. و به نزدیک امیر برفت و یک ساعتی بماند. و به دهلیز باز آمد و محتاج، امیر حرس، را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت. وی برفت و پیادهای پانصد بیاورد، از هر دستی، با سلاح تمام، و به باغ باز فرستاد تا پوشیده بنشستند.»
«و اریارق خود از این جهان خبر ندارد. چون به درگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او بازشد و امیر حرس. او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت: مستم و نمیتوانم. بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بیفرمان بازگشتن. تا آگاه کنیم. وی بازگشت و به طارم آمد. چون به طارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرایی دررسیدند و بگتگین درآمد، اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنان که البته هیچ نتوانست جنبید. غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند. و در هر دو موزه دو کتاره داشت. قباش باز کردند، زهر یافتند. همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند. و پیادهای پنجاه کس او را گرد بگرفتند. پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و نماز خفتند بگزارده، اریارق را از طارم به قهندز بردند. و پس از آن، به روزی ده، او را به سوی غزنین گسیل کردند و به سرهنگ بوعلی کوتوال سپردند. و بوعلی بر حکم فرمان او را یکچند به قلعت داشت، چنان که کسی به جای نیاورد که موقوف است. پس او را به غور فرستادند، نزدیک بوالحسن خلف، تا به جانبی بازداشتش. و حدیث وی به پایان آمد.»
این داستان فرو گرفتن اریارق در «تاریخ بیهقی» بود که به کوتاهی و با حذف بخشهایی گفته شد.