تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد ـ محمدمهدی اردبیلی: طرح ذیل را اخیرا در روزنامهها، وبلاگها و شبکههای مجازی زیاد دیدهایم. پیغام آن هم روشن است: هرچقدر یک فرد «پرمغز»تر یا باهوشتر باشد غمگینتر است. میدانیم که این نگاه به تفکر تازه نیست و سالهاست، دستکم از مرگ هدایت به بعد، که این اسطوره بر فراز فضای روشنفکری ایرانی حرکت میکرده و در اذهان، چه روشنفکر چه غیرروشنفکر (اگر اصلا بتوان چنین تفکیک مسالهداری را انجام داد) جای گرفته است. صادق هدایت که مناسبترین کاراکتر برای این نقش بود، رفته رفته بدل به نماد روشنفکری شد، بیش از همه، حتی بیشتر از نثر قدرتمند یا حتی طنز گزندهاش، به این دلیل که هدایت دقیقا این اسطوره «هرچه باهوشتر غمگینتر» را نمایندگی میکرد. نویسندهای افسرده که دست آخر با خودکشی تراژیکش خود را جاودان ساخت. البته شاید بتوان آثار یا مضامینی را از هدایت نشان داد که با رویکرد فوق منافات داشته باشند. اما لازم به ذکر است که در این یادداشت من تنها به جایگاه هدایت در اذهان (چه روشنفکران و چه بسا بیشتر در عرصه عمومی) نظر دارم، نه محتوای آثارش. در تحلیلهایی از این دست باید این تفکیک میان محتوا و جایگاه را بسیار جدی گرفت.
به نظر میرسد فضای روشنفکری ما هنوز اسیر روح هدایت است. ما هنوز هم «غم» را ارج مینهیم و شادی را نوعی «خیانت» به تمام کسانی تلقی میکنیم که رنج میکشند. زمانی که احساس شادی میکنیم، در خیابان، در خانه یا حتی در مجالش عیش و طربمان، این شادی همواره با نوعی عذاب وجدان همراه است. گویی هرچه میزان دانش، دغدغه سیاسی و مسوولیتپذیری فرد بالاتر باشد، این عذاب وجدان هم باید بیشتر باشد. افراطهای صورت گرفته، به ویژه در مجالس جشن و شادی، خود یکی از راهکارهای ما برای فراموش کردن این عذاب وجدان است. از دیگر نشانههای این اپیدمی «شادیستیزی» مواجهه ما با خودکشی افراد همطبقهمان است. ما هرچقدر هم که از شنیدن مرگ یک فرد ناراحت شویم، قابل مقایسه با ناراحتیمان از خبر خودکشی نیست. به ویژه اینکه خودکشیکننده از قشری روشنفکر باشد: نویسنده، شاعر، مترجم، نقاش، بازیگر، کارگردان و غیره. و دقیقا در همان لحظهای که باید عمل این فرد، یعنی خودکشی را به نقد کشید، مقدسسازی و الگوبرداریها آغاز میشود.
حال سوال اینجاست که چرا فرد خودکشیکننده جایگاهی تا این حد والا پیدا میکند. پاسخهای زیادی وجود دارد که دستکم یکی از آنها که با بحث ما مرتبط است، همین اسطوره روشنفکر غمگین است. شعار «هرچه باهوشتر، غمگینتر» به ناگاه به این گزاره تبدیل میشود که «فلانی که از همه ما غمگینتر بود، اونقدر که از فرط غم خودش رو کشت، پس لابد از همه ما باهوشتر و نابغهتر هم بوده است». به یکباره یک نویسنده کمسواد، یک شاعر درجه چندم یا یک مترجم بسیار ضعیف، پس از خودکشی به قهرمان و آرمان یک طبقه تبدیل میشوند و سیل عظیم عکسها و خاطرهها و نقل قولها و الگوبرداریها به راه میافتد.
نمونههایی از این دست را میتوان ادامه داد. اما آنچه رسالت روشنفکر امروز را رقم میزند، مفتضح ساختن این اسطوره است و نشان دادن این حقیقت است که هیچ تناسب مستقیمی بین غم و عقلانیت وجود ندارد. و اگر هم وجود داشته باشد اتفاقا برعکس است. افسردگی فینفسه، نه ارزش، بلکه روی دیگر سکه انفعال است و دقیقا بر ضد خلاقیت، هوشمندی و خردورزی است. اسپینوزا در کتاب اخلاق صراحتا اثبات میکند که اندوه همان شر است که دقیقا در تضاد با عقلانیت عمل میکند. یا به تعبیری هگلی، میتوان نشان داد که آگاهی ناشاد، دقیقا برخلاف ژست «روشنفکر دانای غمگین»، افسردگی و ناشادیاش را به عنوان سلاحی برای عدم مواجهه با تعارضات خود و فرار از حقیقتش برمیگزیند و برای مخفی کردن این مساله مجبور میشود این ناشادی را به صورتهای مختلف توجیه کند و ضعفش را فضیلت و افسردگیاش را دانایی جلوه دهد. هدف من از انتشار این یادداشت کوتاه به هیچوجه دفاع از هرگونه خوشباشی و عافیتطلبی نیست، بلکه اتفاقا تلاشی است برای شکستن اسطوره «فضیلتسازی از غم» و نشان دادن این حقیقت که اتفاقا افسردگی، آن هم در وضعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نابسامان ما، خود یکی از نمونههای همین عافیتطلبی و عین خیانت به «امید» است. علاوه بر این، شاد بودن هیچ ربطی به خیانت به آرمان یا فراموشی رنجکشان ندارد. رنجکشان جهان به گریه و افسردگی ما احتیاجی ندارند، بلکه بیشتر از آن به هوشمندی، خلاقیت، پویایی و حرکت ما برای تغییر جهان محتاجند. البته این نوشته در عین حال قصد ندارد غم غمگینان یا افسردگی افسردگان را مورد تمسخر قرار دهد، یا آنها را کم ارزش جلوه دهد. بلکه فقط «کاسبی کردن با غم» یا ارتزاق اجتماعی از طریق غصه خوردن را مورد انتقاد قرار میدهد. نمیتوان کتمان کرد که همواره نوعی نارضایتی یا غم برای انسان هبوط کرده، انسان آرمانخواه وجود دارد، اما نکته اصلی در این است که این غم و نارضایتی باید خود را نه در افسردگی و کنارهگیری، بلکه در پویایی و فعالیت نشان دهد و بدل به انگیزهیی برای تغییر وضعیت شود. بنابراین دو راهیای که روشنفکری ما باید بین آن دست به انتخاب بزند، نه دوراهی غم و شادی، بلکه دوراهی تفکر فعالانه و غصه خوردن منفعلانه است. هرچند اگر دوراهی نخست را نیز پیش پایم بگذارند، شخصا بدون تردید «شادی» را انتخاب خواهم کرد، با خندههایی از ته دل.