تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
آناهید خزیر:
حافظ یکی از شاعرانی است که بیشترین مایهی طنز را در غزل خویش به کار برده است و تاریخ عصر خویش را با نگاه نقادانه و طنزآمیز تحلیل و بررسی کرده است. حافظ با به کار بردن ایهام در غزلهایش مخاطب را میان طنز و جد سرگردان میکند و برداشتهای متضادی را باعث میشود. طنز حافظ چه ویژگیهایی دارد؟ چه تفاوتهایی میان طنز حافظ، سعدی، عبید و... دیده میشود؟ آنچه در بالا بازگو شد بخشی از نکتههایی است که در این جلسه مطرح شد.
نجفی به پیشینه طنز حافظ اشاره کرد و گفت: نخستینبار در سال ۱۳۳۵ در دفتر مجلهی «سخن» از مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری شنیدم که حافظ شعر طنزآمیز هم دارد که بسیار حیرت کردم. تعجبم را به ایشان ابراز کردم. آقای خانلری برای من مثالی آورد. این بیت را خواند که طنز آشکاری دارد: «دوش میگفت به مژگان سیاهت بکشم/ یارب از خاطرش اندیشهی بیداد ببر». در جلسههای بعد چندبار دیگر هم خانلری اشعار دیگری از حافظ را به عنوان نمونهی طنز ذکر کرد. تعجبم از این بود که چرا پیش از او کسی متوجه طنز حافظ نشده بود. اصرار کردم مقالهای در این باره بنویسد. خانلری نوشتن مقاله را به آینده موکول میکرد تا آنکه در آخر عُمر دو- سه صفحه یادداشتوار در این باره نوشت. من خیلی بیشتر از این انتظار داشتم. هنوز هم تحقیق جدی دربارهی طنز حافظ صورت نگرفته؛ جز دو یا سه مقاله که آقای خرمشاهی نوشتهاند و یک مقاله از دکتر شفیعیکدکنی و صفحات معدودی به تفاریق از کتاب «شرح شوق» دکتر سعید حمیدیان.
طنز، شوخی و فکاهی در بسیاری از اشعار حافظ
طنز و شوخی و فکاهی در بسیاری از ابیات حافظ آشکار است. چند نمونه از طنز سادهی او را مثال میزنم. میگوید: «آن کاو تو را به سنگدلی کرد رهنمون/ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی»، که بیشتر هزل است تا طنز. یا باز: «بنما به من که منکر حُسن رُخ تو کیست/ تا دیدهاش به گزلک غیرت برآورم». گزلک کاردی است که سر سفره میبَرند. میگوید اگر کسی منکر حُسن تو باشد به من بگو تا چشمش را با گزلک بیرون بیاورم. یا جایی دیگر گفته است: «وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون/ آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش». جای دیگر میگوید: «یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب/ بُود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟» یا در غزلی دیگر میگوید: «یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند/ ببرد زود به جانداری خود پادشهش». قلب در مصراع اول قلب ِمعمولی است اما خصوصیات سرداران بزرگ جنگ این بوده که میدانستند چگونه به قلب سپاه دشمن بزنند و پیروز بشوند. پس در اینجا ایما به قلب سپاه دارد. «جانداری» هم لغتی قدیمی است، یعنی «بادی گارد». یک بیت دیگر چنین است: «به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می/ علاج کی کنمت آخر الدواء الکی».
«آخر الدواء الکی» اصطلاحی پزشکی است که از عربی وارد زبان فارسی شده است. این را موقع معالجهی زخمهای شدید میگفتند. یعنی اگر هیچ کاری نمیشد کرد دست آخر باید زخم را داغ کرد، نه از اول. معنی مجازی هم دارد. یعنی برای حل مشکل شدیدترین کار را آخر باید کرد. باز در بیتی دیگر میگوید: «گفت خود دادی به ما دل حافظا/ ما محصل بر کسی نگماشتیم». محصل مامور وصول مالیات بوده. آن موقع کسی دوست نداشت که مالیات پرداخت کند. به هر صورتی که بود مالیات را میگرفتند. دلدار به حافظ میگوید که خودت دلت را دادی، محصل آن را به زور از تو نگرفته بود. حتی در این بیت هم طنز هست: «گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ/ تو در طریق ادب باش و گو گناه من است». حافظ اشعری بوده. معتقد بوده که کارهای نیک و بد ما تعیین کنندهی سرنوشت ما در آخرت نیست. خدا هر گونه که بخواهد ما را کیفر میدهد، یا نمیدهد. جبر بر اعمال ما حاکم است. میگوید تو با خداوند ادب را رعایت کن و بگو که گناه من است.
شعرهای پیچیده حافظ که سرشار از طنز است
البته شعرهای پیچیدهتر هم هست که شنوندهی شعر در آغاز متوجه طنز آن نمیشود. یکی از آنها این است: «بیا که رونق این کارخانه کم نشود/ به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی». این بیت را برای بسیاری خواندهام و عجیب است که متوجه طنز آن نشدند. آقای هروی در کتاب «شرح غزلهای حافظ» بیت را این گونه معنی کردهاند که زهد تو چیزی به رونق این کارخانه نمیافزاید. در حالی که اینجا صحبت افزودن نیست، صحبت کم کردن است. دلداری میدهد و میگوید غصه نخور که زهد تو هم چیزی از رونق این کارخانه کم نمیکند. یا بیت دیگر: «دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک/ جامهای در نیکنامی نیز میباید درید». برای معنی کردن این بیت خیلیها تفسیر کردهاند. حالا نمیخواهم اسم ببرم. ۵- ۶ نفر از کسانی که شعرهای حافظ را تفسیر کردهاند نتوانستهاند معنی دقیق آن را بگویند. چون معنی «جامهای در نیکنامی دریدن» برایشان روشن نبوده. این اصطلاح سابقهای در اشعار شاعران دیگر هم دارد.
مثلا نظامی گنجوی میگوید: «چو خواهی صد قبا در شادکامی/ بدر یک پیرهن در نیکنامی». یا سلمان ساوجی میگوید: «سلیمان شنید نامت زد دست در گریبان/ بل تا به نیکنامی پیراهنی دراند». از همه جالبتر یک ضربالمثل عامیانه است که حالا فراموش شده اما در گذشته رایج بوده است. میگوید: «یک جامه بدر به نیکنامی، باقی دگر خود دانی». حال چرا «جامه دریدن»؟ این به ماجرای حضرت یوسف و زلیخا برمیگردد. البته شاید علت دیگری هم داشته اما حافظ چه میگوید و طنزش کجاست؟ میگوید اگر ما در عالم رندی دامنی پاره کردیم باکی نیست. میخواستیم به نیک نامی معروف بشویم اما آنجا پیراهن پاره نشده، دامن پاره شده است که این نشان دهندهی تردامنی و عدم عفت است. طنزش در این است. عجب است که این را متوجه نشدهاند و درست هم معنی نکردهاند.
یا در این شعر: «حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد/ یعنی از وصل تواش هست کنون باد به دست». در چاپ قزوینی- غنی آمده: «یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست» که واقعا اشتباه است و صورت درست همان است که خواندم. نسخ دیگر هم آن را تایید میکند. سلیمان قدرتهای بسیار داشته، از جمله باد به فرمانش بوده اما حافظ به این معنی گرفته که در دست من باد است. یعنی هیچ چیز در دستم نیست. در شعر دیگر میگوید: «میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو/ روزی ما باد لعل شکرافشان شما». یعنی لب لعل افشان شیرین گفتار شما نصیب ما بشود. میدانیم دلدار است که باید حاجت را برآورد اما شاعر توقع آمین دارد. میگوید من دعا میکنم تو آمین بگو شاید مستجاب بشود و لب لعل تو نصیب من بشود.
حافظ در برخی از اشعارش طنز تلخ دارد
حافظ گاهی اوقات طنز تلخ هم به کار میبرد: «چه شکر گویمتای سیل غم عفاکالله/ که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم» میگویدای غم، لااقل من را تنها نمیگذاری. باید شکر این کار را بگویم. در بیت دیگر میگوید: «چو به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود/ میکنم شکر که بر جور دوامی داری». میگوید در وفا که پایداری نداشتی. باز جای شکرش باقی است که در جور پایداری میکنی. به نظرم این طنز تلخ بود. در بیت دیگر میگوید: «قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت/ باده و گل از بهای خرقه میباید خرید». گوینده به باده و گل احتیاج دارد و کیسهاش تهی است، تهیدست است. ضمنا سخاوت هم در میان مردم قحط است. میگوید پس نباید آبرویم را به باد بدهم و تقاضای لطفی بکنم. تنها کاری که برایم مانده این است که خرقهام را بفروشم اما خرقهی یک رند را چه کسی میخرد و چه قیمتی دارد که بتواند از بهای آن باده و گل تهیه کند؟ در شعر دیگری میگوید: «در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن/ سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود». این عذر بدتر از گناه است. یا جای دیگر میگوید: «رشتهی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار/ دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود». این هم عذر بدتر از گناه است. یا باز میگوید: «گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر/ مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد». میگوید وعظ این واعظ طول کشیده و وقت دارد میگذرد. ناچار پا شدم، رفتم به خرابات. یکی از طنزهای بسیار جالب حافظ هم این است: «دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب/ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بُود؟» در وهله اول متوجه طنز آن نمیشویم. این بیت من را به یاد لطیفهای میاندازد. یکبار از «دخو» میپرسند چرا موذن وقتی اذان میگوید دستش را در گوشش میگذارد؟ دخو جواب میدهد که معلوم است چرا این کار را میکند. چون اگر دست را در ِدهانش بگذارد که نمیتواند اذان بگوید! اینجا هم همینطور است. یک عزیزی بدگویی کرده و پشت سر گفته که حافظ یواشکی شراب میخورد. حافظ میگوید معلوم است که باید شراب را یواشکی و پنهانی خورد، نه علنی. این چه عیبی است که بر من میگیری؟
حافظ با شنوندهی شعرش شوخی میکند
در شعر حافظ «مستوری» و «مستی» فراوان بهکار رفته. معانی مختلفی هم برای آن گفتهاند. ولی به نظرم معنی آن بهطور ساده این است که مستوری یعنی عفاف و پاکدامنی و پرهیز از گناه. یک معنایش هم پنهان کاری است. یک جا میگوید: «تا به غایت ره میخانه نمیدانستم/ ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد». این شعر دشوار فهمی است. مفسران آن را به صورت مختلفی معنی کردهاند. نظر من این است: «تا به غایت» یعنی «تا به امروز». ولی در اینجا یعنی «تا نهایت». میگوید نهایت راه را نمیدانستم. من فکر میکردم که میخانه نزدیک است. راه پنهانیش را نمیدانستم. در غیر این صورت مستوری ما نهایت نخواهد داشت. یعنی حالا که این را فهمیدهام، آشکارا این کار را نخواهم کرد. خلاصه اینکه میگوید که پنهان کاری من انتهایی ندارد، در پنهان کاری غایتی ندارم.
گاهی اوقات حافظ با شنوندهی شعرش شوخی میکند. مثلا میگوید: «روزها رفت که دست من مسکین نگرفت/ زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی». کی دست کی را نگرفته؟ آیا دست من زلف شمشاد قد و ساعد سیم اندام را نگرفته یا زلف شمشاد قد و ساعد سیم اندام دست من را نگرفته؟ هر دو هست و برای شنونده معلوم نیست که کدام را خواسته. در غزل معروفش میگوید: «روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست/ منت خاک درت بر بصری نیست که نیست» اینجا «نیست که نیست» خواننده را دچار شک میکند که آیا مطلقا نیست یا هست کاملا اما از همه جالبتر این بیت معروف است: «عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ/ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت». در دیوان حافظ تصحیح قزوینی- غنی «گر» آمده. در چاپهای بسیاری هم همین گونه است اما در چاپهای از سال ۱۳۲۰ به بعد یواش یواش همه شروع کردهاند که به جای «گر» «ور» بیاورند. تفاوت معنای آن آشکار است. اگر بگوییم «ور» اینطور میشود که حتا اگر قرآن را با چهارده روایت بخوانی باز عشق است که به فریادت میرسد. آیا حافظ این را گفته است؟
یکی از چاپهای دقیق دیوان حافظ چاپ سلیم نیساری است که بر اساس ۱۵ نسخه، یا بیشتر، انجام شده است. ایشان یک عُمر مشغول تجدید چاپ آن است. آخرین چاپش را هم فرهنگستان زبان و ادب فارسی منتشر کرده. در این بیت از ۳۵ نسخه که این غزل را داشتهاند، ۱۲ نسخه «ور» دارد و ۲۴ نسخه «ار» یا «گر». ولی با کمال تعجب با همهی دقت شگفتانگیزی که سلیم نیساری دارد و باید به او تحسین گفت، در اینجا تسلیم میل درونی شده و «ور» آورده و این را به حافظ نسبت میدهد که تو خواستهای بگویی که حتا اگر قرآن را در چهارده روایت هم بخوانی، باز عشق است که به فریادت میرسد اما باید حق را به ۲۴ نسخه میداد. بگذریم از اینکه «ور» لزوما به معنای «حتی اگر» نیست. در شعری از حافظ آمده: «صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد/ ورنه اندیشهی این کار فراموشش باد». «ار» در اینجا «و الا» معنی میدهد. نکتهی مهمتر اینکه خود واژهی «گر» یا «اگر» در بسیاری از موارد دقیقا به معنای «حتی اگر» بهکار رفته، چه در ادبیات قدیم و چه در زبان عامیانهی امروز. حافظ میگوید: «گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی/ صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت». «گر بایدم شدن» یعنی «حتی اگر» یا مثال دیگر: «چو در رویت بخندد گل مشو در دامشای بلبل/ که بر گل اعتمادی نیست گر حُسن جهان دارد». میگوید حتی اگر حُسن جهان دارد بر او اعتمادی نیست. این کاربرد «اگر» تا به امروز هم مانده.
چرا پیش از خانلری کسی طنز حافظ را درک نکرد؟
توجه به طنز در تصحیح دیوان حافظ هم راهگشا است. یک نمونه میآورم. در تمام چاپهای دیوان حافظ، حتی چاپ قزوینی- غنی، غیر از یکی دو تا از چاپهای اخیر، این بیت اینطور آمده: «با چنین حیرتم از دست بشد صرفهی کار/ در غم افزودهام آنچ از دل و جان کاستهام». «با چنین» به معنی «با وجود ِ» است. میگوید: با وجود حیرتم، حساب کار و مصلحت از دستم نرفته. میبینیم که تناقض هست. مگر آنکه «با» را «با» معیت بگیریم، یعنی «با داشتن حیرت». یعنی چون دچار حیرت شده بودم صرفهی کار را از دست دادم. که اگر این باشد معنای عمیقی نیست. اولین بار خانلری برای غزلی که حاوی این بیت بوده، راهی پیدا کرده است. در۶ نسخهی او «با چنین حیرتم» بوده، در ۲ نسخه «با چنین حسرتم» که بیمعنی است. در ۲ نسخهی دیگر اگر نقطهها را بالا پایین در نظر بگیریم میشود «حیرتم» را «خبرتم» خواند. اینکه خانلری «خبرت» خوانده جای تعجب است. اولا «خبرت» مورد استفادهی حافظ نبوده و هرگز بهکار نبرده. بعد هم اطمینانی به آن دو نسخه نیست. خانلری تنها خواسته است راه حلی پیدا کند. آقای سلیم نیساری که گفتم دقیقترین دیوان حافظ را به دست داده، برای اولینبار پی بردهاند که در اینجا کافی است اینطور بخوانیم: «با چنین حیرتم از دست نشد صرفهی کار». یعنی با وجودی که دچار حیرت و سرگشتگی شدم خیال نکنید که صرفهی کار را از دست دادهام. بلکه به غم افزودهام. طنز حافظ را ملاحظه میکنید؟ نیساری از پیش خود این را «نشد» نگذاشته. نسخههای متعددی داشته که «نشد» را کاملا تایید میکند.
به گمانم در هر غزل حافظ میتوان کم و بیش کلمهای یا عبارتی طنزآمیز پیدا کرد اما این سوال مطرح میشود که چرا تا پیش از خانلری کسی متوجه طنز حافظ نشده؟ خانلری خودش میگفت که طنز با غزل منافات دارد. یعنی کسی انتظار نداشت در غزل طنز بیاورند. در زبانهای دیگر هم دیده نشده که در غزلی طنز بهکار رفته باشد. دارم از خانلری نقل قول میکنم و به نظر میرسد که سخن او درست باشد. تنها استثناء «هاینریش هاینه» است. ولی عجیب است که «گوته» پس از اینکه ترجمهی دست و پا شکستهای از دیوان حافظ به دست آورد، متوجه شد که حافظ طنز بهکار برده است. برایش بسیار جالب بوده و به طنز حافظ هم اشاره میکند. در غزل گوته هم طنز دیده میشود اما سوال من هنوز هم باقی است. چرا خود ما متوجه طنز حافظ نشدهایم؟ یک علت دارد. ما با دیوان حافظ فال و استخاره میگیریم!