تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
سعدی و دنکیشوت، چه به لحاظ شخصیت که یکی واقعی است و دیگری خیالی، و چه از حیث زمان و مکان و پیشه و پایگاه اجتماعی، بهکلی از هم دورند. با این همه، اگر خوب دقت کنیم شباهتهایی هم میان این دو مییابیم. با هر دو وقتی روبهرو میشویم که در آستانهی پیری و حدوداً پنجاه سالهاند. یادآوری این نکته لازم است که تصویر ذهنی ما ایرانیان از سعدی همواره ملازم دوران پیری و پختگی اوست، چنان که پیوسته با عنوان احترامآمیز شیخ، یعنی پیر، از او یاد کردهایم. علتش، از یک سو، شاید این باشد که از تاریخ تألیف دو اثر مهم او، یعنی بوستان و گلستان، آگاهیم و میدانیم که سعدی آنها را در سالهای پختگی و شیخوخت نوشتهاست. با پیدایش این دو کتاب است که سعدی هم انگار یکباره از غبار قصه و افسانه به در میآید و در قالب شخصیتی واقعی و تاریخی و در حدود پنجاه سالگی پای به پهنۀ هستی مینهد، بیآنکه، جز برخی اشارههای مبهم خودش در همان دو کتاب، بشود ردی از روزگار کودکی و جوانی او به دست آورد. دنکیشوت هم اتفاقاً وقتی پا به صحنهی داستان میگذارد که «نزدیک به پنجاه» سال دارد.
دنکیشوت، که همه جا خود را «دلاور مانش» و «دافع ظلمها و رافع ستمها» میخواند، بر خلاف شیخ شیراز، علاوه بر موعظه و اندرز، زور بازو و سرنیزۀ خود را نیز برای تحقق آرمانهایش به کار می-گیرد و میخواهد آیین مردهی پهلوانان باستان را به این طریق زنده کند. اما همین مبارزهجویی گذشتهگرا و آرمانخواهانۀ دنکیشوت است که میان جهان خواستنی و خیالی او و واقعیتهای زندهی جامعه تعارضی خندهآور پدید میآورد. سعدی البته، برخلاف دنکیشوت، دشمن سرسخت واقعیت نیست، اما دلدادگیاش به آرمانهای اخلاقی از یک سو، و پیوند معقولش با جهان واقعی از دیگر سو، اندیشههای او را نیز دستخوش وضعی تعارضآمیز کردهاست.
علاوه بر آنچه آمد، میان سعدی و دنکیشوت یک شباهت آشکار دیگر هم وجود دارد؛ و آن دلبستگی هر دو است به مسافرت و ماجراجویی. اینکه سعدی چه وقت از زادگاه خود شیراز بیرون رفته و چند سال در سفر بوده و کدام شهرها یا کشورها و اقلیمها را زیر پا نهادهاست برای بحث ما هیچ اهمیتی ندارد. مهم این است که سفر و ماجراهای همراه آن از مضامین همیشگی آثار سعدی است. اما نکته این است که سعدی و دنکیشوت در این سفرها هماره هماناند که هستند، یعنی تجربههای سفر تغییری در نگرش و شخصیت آنها پدید نمیآورد. دنکیشوت در پایان هر ماجرایی همان پهلوان سرگردان محالاندیش باقی میماند و بلکه در محالاندیشی خود راسختر میشود و سعدی نیز در طول سفرهای واقعی یا خیالی خویش همان واعظ مصلحتاندیشی است که میخواهد «دُرّ موعظههای شافی را در سلک عبارت» کشد و «داروی تلخ نصیحت» را «به شهد ظرافت» برآمیزد.
عموم پژوهشگران آثار سعدی و مورخان ادبی وی را، بهویژه در تصنیف گلستان که در آن بیش از هر جای دیگری خود را جهانگردی ماجراجو نشان میدهد، پیرو سنت مقامهنویسی دانستهاند. مقامهنویسی یکی از انواع ادبی یا ژانری است که نمونههای خوبش را، مثل مقامات بدیعالزمان همدانی (م. ۳۹۸ق) یا حریری (م. ۵۱۶ق)، اصولاً در ادبیات عرب میشود یافت. تا پیش از سعدی تنها نمونهی نسبتاً موفقاش در زبان فارسی همان کتاب قاضی حمیدالدین بلخی (م. ۵۵۹ق)، مشهور به مقامات حمیدی، بودهاست. قهرمان مقامه مسافر سرگردان و سخنوری است که معمولاً در لباس گدا یا زاهد و عابد و جنگجو در میان جمعی ظاهر میشود و با قدرت سخنوری خود آنها را به حیرت میافکند و سپس ناپدید میشود. سعدی و دنکیشوت از این حیث شباهت زیادی به قهرمان مقامه دارند. در صحنهها و ماجراهای مختلف ظاهر میشوند و کارهایی میکنند و سخنانی موعظهوار میگویند، بیآنکه هیچ تغییر و تبدیلی در احوال آنها رخ دهد.
در بسیاری از حکایتهای بوستان و گلستان، سعدی قهرمان اصلی ماجراهایی است که معمولاً در سفر رخ میدهند. در برخی از این ماجراها، رفتاری که از سعدی میبینیم بیشباهت به رفتارهای دنکیشوت نیست. در چند حکایت خصومت و خشونتی که در قبال حریفانش نشان میدهد راستی ما را به یاد دن-کیشوت و حرفها و حرکات او میاندازد. با اینکه مدعی است «دلایل قوی باید و معنوی/ نه رگهای گردن به حجت قوی»، باکی ندارد از اینکه حتا در سفر حج با سایر «پیادگان حُجاج» درافتد و زبان به ناسزا بگشاید و به قول خودش «داد فسوق و جدال» بدهد. به طرفداری از توانگران با درویشی که مخالف آنان است مباحثه میکند و، درست مانند دنکیشوت که در بسیاری از مناظرههایش سرانجام به زور بازو متوسل میشود، سعدی و خصم او هم کار را به جایی میرسانند که اسباب تفریح و خندۀ مردم میشوند:
تا عاقبةالامر دلیلش نماند و ذلیلش کردم. دست تعدّی دراز کرد و بیهوده گفتن آغاز؛ و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرو مانند سلسلۀ خصومت بجنبانند [...] دشنامم داد سقطش گفتم، گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
او در من و من در او فتاده خلق از پی ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانی از گفت و شنید ما به دندان
سعدی در چیزی حدود هفتاد حکایت از بوستان و گلستان، و البته بیشتر در گلستان، خود را به تعبیر فروغی در وقایع «دخیل نموده» است. اکثر این حکایتها چنان پرداخته شدهاند که اگر هم بهراستی رخ نداده باشند دستکم باورپذیر به نظر میرسند. اما در این میان هستند حکایتهایی که یا با شواهد و قرائن تاریخی و جغرافیایی جور در نمیآیند یا اصولاً معقول و باورپذیر به نظر نمیرسند و بیشتر به همان داستانهای خیالی دنکیشوت که خودش آنها را واقعی میپندارد شبیهاند.
برای اینکه مطلب بیش از این مفصل نشود، اشارهای میکنم به حکایتی که در آن، اگر میشد دن کیشوت را جایگزین سعدی کرد، برای ایفای نقشی که سعدی خود به عهده گرفتهاست بسیار مناسبتر میبود و از قدر سعدی هم چیزی کاسته نمیشد. این حکایت در باب هشتم بوستان آمده و شاعر در آن مدعی است که باری گذارش به سومنات هند افتاده و بت زیبایی در آنجا دیدهاست که مردم از جان و دل آن را میپرستیدهاند. سعدی مسلمان و یکتاپرست فوراً به هندوان اعتراض میکند «که حیّی جمادی پرستد چرا؟» مغ یا برهمنی که «همحجره و یار» سعدی است از این سخن او برمیآشوبد و مغان و «پیران دیر» را خبر میکند. سعدی وقتی با حملۀ «گبران پازندخوان» مواجه میشود، از بیم جان به «مدارا» و تزویر روی میآورد و خود را به پرستش آن بت مایل نشان میدهد، اما به این بهانه که «عبادت به تقلید گمراهی است» از برهمن میخواهد تا برایش توضیح دهد که آن بت از چه کشف و کرامتی برخوردار است. برهمن پاسخ میدهد که این بت هر بامداد دست به سوی آسمان برمیدارد و به درگاه «یزدان دادار» نیایش میکند. و از سعدی میخواهد که برای دیدن این واقعه تا فردا صبر کند. سعدی «شبی همچو روز قیامت دراز» را بهسختی سپری میکند و مغان و «کشیشان هرگز نیازرده آب» را میبیند که گرد او «بیوضو در نماز»اند. چون صبح میشود، «مغان تبهرای ناشستهروی» از هر گوشهای فراز میآیند و گرد بت جمع میشوند. سعدی خسته و خوابآلوده ناگاه میبیند که بت دست به آسمان برمیدارد و در میان بتپرستان خروش و غوغایی به پا میشود. سعدی بهناچار و از سر «سالوس» میگرید و چنین نشان میدهد که به دین آنها گرویدهاست. برهمنان شاد میشوند و او را در دیر جای میدهند. سعدی پس از چند روز کشف میکند که برهمنی در پس پردهای پنهان شده و با کشیدن ریسمانی دستهای بت را به حرکت درمیآورد. برهمن وقتی میبیند که رازش برملا شدهاست میگریزد. اما سعدی سر در پی او مینهد و آن «خبیث» را در چاهی میاندازد و با سنگ میکشد و سپس فوراً میگریزد و خود را لابد از راه دریا به یمن و از آنجا به عربستان میرساند (سعدی، ۱۳۷۷، صص۳۲۸-۳۳۴).
شاعر شیرازی، که حتماً شرح لشکرکشی مشهور سلطان مسعود غزنوی به سومنات و فتح آن بقعه و برکندن و شکستن بتهای آن را در کتابها خواندهبودهاست، لابد هوس کردهاست که خودش هم در عالم خیال سری به آن دیار بزند و به تأسی از سلطان دینپرور عالم اسلام هندوکشی کند و بعد هم بهسلامت از معرکه بگریزد و خبر این جهد و جهاد خود را به گوش همشهریانش برساند. او هم مانند دنکیشوت آنچه را در کتابها خوانده یا در خیالات خود پرورده عین حقیقت پنداشته و با افتخار برای ما گزارش کردهاست.
به هر تقدیر، اینکه بدانیم سعدی نیز مثل دن کیشوت در بسیاری از سفرهایش راه خیال پیمودهاست مانع از این نمیشود که از حکایتهای به گفتهی خودش «طربانگیز» و «طیبتآمیز» او لذت نبریم و از اندرزهای حکیمانهاش بهره نگیریم؛ چنان که شیفتگی دنکیشوت به زندگی پهلوانی و خیالپردازیهای شگفتانگیز و واقعستیزانهی او ما را از خواندن سرگذشت شیرین و سخنان بعضاً پندآموزش باز نمی-دارد.