تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 16 تیر 1393 کد مطلب:4715
گروه: درس‌گفتارها

حافظ رندی لاابالی و شریعت‌گریز یا شریعت‌گرا!؟

بیست و چهارمین مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی حافظ به شرح بیت «عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ/ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت» اختصاص دارد که با سخنرانی دکتر حسن بلخاری در روز چهارشنبه یازدهم تیر در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.

آناهید خزیر: بنا به بیت مشهور حافظ، عشق حاکم بر جان و جهان او، به از بر خواندن قرآن فریاد سر بر می‌آورد. حال سوال این است: چه نسبتی میان قرآن و عشق و مهم‌تر فریاد و بانگ بلند عشق وجود دارد و آیا در قرآن آیت و آیاتی دال بر این معنا وجود دارد؟
حافظ‌شناسی: دو نظر مقابل هم و در مقام نفی هم
بلخاری در ابتدا به باب نسبت میان حافظ و قرآن پرداخت و گفت: در باب نسبت میان حافظ و قرآن، حرف و حدیث بسیار است. از یک سو نکات بسیار روشنگری را داریم که خود حافظ بیان کرده است: «هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم»؛ و از سوی دیگر سخن کسانی است که با استناد مطلق به ابیات و غزلیات حافظ مایل‌اند حافظ را رند و نظرباز و عاشقی شریعت‌گریز بدانند. در طول تاریخ حافظ‌شناسی هماره این دو نظر در مقابل هم و در مقام نفی هم وجود داشته است. تکرار می‌کنم که برخی به شدت مایل‌اند حافظ را رندی لاابالی بدانند که هویت این رندی در شریعت‌گریزی است و برخی مایل‌اند او را به شدت شریعت‌گرا بدانند و معمولا به این ابیات استناد کنند:
ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد / لطائف حکمی با نکات قرآنی
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ / به قرآنی که اندر سینه داری
صبح خیزی و سلامت‌طلبی چون حافظ / هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است / آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب / تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
و یا آن شعر مشهوری که محور سخن و نقد امروز من است: «قرآن ز بر بخوانی در [با] چارده روایت».
انسان‌ها همه مفعول زمان و مکان نیستند
معمولا در تبیین مفاهیم متناقض و متقابل، عقل می‌گوید به قرائنی استناد بجوییم که بدون حُب و بغض، مستند به براهین و استدلال‌ها و در عین حال مستندات و شواهد دقیق تاریخی، حقایق را برای ما بازگو می‌کنند. من البته می‌پذیرم در غزلیات حافظ گاه چنان عمق معنا در مساله رندی و نظربازی و عشق جسمانی و حتی می و بوس و کنار هست که خود عقل که حاکم در این میدان بود، نمی‌پذیرد چنین قائلی بدون لب به می زدن این گونه صفات او را گشاده و عریان بازگوید. اما واقعیت این است که برخی هنرمندان هستند که بنا به هنر عظیم خود رنگ طلب خود را بر واقعیت می‌زنند، بدون آن که آن واقعیت را تجربه کرده باشند.
حافظ شعر مشهوری دارد: «منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن».
این بحث بسیار مهمی است. حافظ، مستند به این بیت، صاحب نظر است؛ صاحب دیده است. برخی انسان‌ها در قلمرو طریقت و عرفان به چنان مقامی می‌رسند که نور منتشر از دیده‌ی آن‌ها واقعیت را شکل می‌دهد. اینان حاکمان هستی‌اند و قدرت تصرف تکوینی دارند. این را به سرعت گفتم و رد شدم تا بدانید که انسان‌ها همه مفعول زمان و مکان نیستند؛ مفعول اعیان نیستند. گاهی فاعل بر اعیان‌اند. آن حضرت مراد و ولی که به دست کرامت بر آب راه می‌رود، تصرف تکوینی دارد. او در بند واقعیت نیست. او صاحب واقعیت است. به همین دلیل الزاما برای بیان صفت می، میخواره نباید بود. درست است که حکم عقل این است که حافظ گاه از بوس و کنار و شراب چنان سخن می‌گوید که لاابالی وار آن‌ها را به کرّات تجربه کرده است. اما بنا به ادله‌ی دیگر می‌توان این قدرت او را در بیان شراب و بوس چنان تأویل کرد که از قدرت مرادی او برمی‌خیزد، نه از قدرت تجربه کردن عادی انسان‌های معمولی.
حافظ تا چه حد در آن‌چه در باب قرآن گفته صادق است
بیتی از حافظ هست که خیلی استثنایی است: «سایه‌ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد / ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود». بنده به عنوان کسی که ابن عربی‌شناس است می‌گویم که این یک بیت دست کم ۵۰۰ صفحه از تالیفات جناب ابن عربی است. آن‌جا که از احتیاج ما به حق و مشتاقی و عاشقی حق به ما می‌گوید. این یک نسبت کاملا دو سویه است. من بین «الله» که اسم ذات است و «رب» که اسم صفات است، تمایز قائل می‌شوم. نه من، که کودکی در عرصه‌ی معرفتم، بزرگان در این قلمرو تمایز قائل شده‌اند. رب یعنی پروردگار؛ و پروردگار در قلمرو انسان گاه زبان و الزامات حیات انسان را از برای خود برمی‌گزیند.
یا آن بیت بسیار مشهورش: «از خلاف آمد عادت بطلب کام که من /کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم». آنانی که صاحب عرفان نظری‌اند و به ویژه کسانی که قلم‌ها فرسوده‌اند و اوراق سیاه کرده‌اند، خواسته‌اند تا معنای این «خلاف آمد عادت» را شرح بدهند و گاه نتوانسته‌اند و حافظ در یک بیت آن را می‌گوید. آدم تا شهسوار و ابوالفوارس معنا نباشد، زبان این گونه به او خدمت نمی‌کند. این معانی ایجاب می‌کند که ما خارج از دعوای رایج میان این جنگاوران، بنا به ادله تاریخی، نگاه بکنیم به این که حافظ تا چه حد در آن‌چه در باب قرآن گفته صادق است. در ابتدا نیز باید نسبت این مرد بزرگ را با قرآن، بنا به مستندات تاریخی، روشن بکنیم. 
می‌توان هر بی سوادی را در جهان امروز رسانه‌ای دانشمند دانست؟!
یکی از مستندات تاریخی من در اثبات این معنا، اثری است از محمد بن قیس به نام «المعجم فی معاییر اشعار العجم» که در سال ۷۸۱ نوشته شده است؛ یعنی چند سالی قبل از رحلت حافظ. روایت مشهور درگذشت حافظ سال ۷۹۲ است. اگر این قول مشهور را مبنا قرار بدهیم جمله‌ای که محمد بن قیس می‌گوید در زمان حیات حافظ نوشته شده است. او می‌نویسد: «مولانا شمس‌الدین محمد حافظ می‌گوید: عکس روی تو چو در آینه جام افتاد / عاشق از خنده‌ی می در طمع خام افتاد». البته در جهان امروز رسانه‌ای، با استناد به تلون‌های حاکم بر رسانه، می‌توان هر بی سوادی را دانشمند دانست اما در آن عصر از برای این که کسی لقب «مولانا» بگیرد و هیچ کس چون این لقب را شنید تردید نکند، باید واقعا مولانا بود.
نمی‌توان حافظ را بنا بر روایت قطعی تاریخی که در زمان حیاتش او را مولانا خوانده‌اند، رند و لاابالی دانست. البته در دوره جوانی هر چیزی ممکن است. لکن آدمیان را به خطاهای درگذرشان نمی‌سنجند. آدمیان به عاقبت کارشان سنجیده می‌شوند. ما انسانیم؛ یعنی از ریشه‌ی «نسیان» و فراموشی. یعنی از یاد بردن حکم ازل. نسیان در ذات ماست و گاه حاکم بر ما و چون حاکم شد از انجام هوس و مغلوبیت عقل و غالبیت هوی گریزی نیست. و چون بشریم، یعنی از «بشره»، مرید ظاهری و دلبسته‌ی ظاهریم. انسان بنا بر ظاهرگرا بودن ناگزیر از خطاست. ولی در حیات افرادی چون حافظ باید عاقبت را مبنا قرار داد. به این دلیل که خدا عاقبت را محور و مبنا قرار می‌دهد.

حافظ ابرو در یکی از آثارش حافظ را مولانا خوانده است
بر این اساس جناب محمد بن قیس جناب حافظ را «مولانا» نامیده. مولانا یعنی چه؟ مولانا در باب جلال‌الدین محمد اسم خاص است، در باب دیگران اسم عام. ما جلال‌الدین محمد را به نام مولانا می‌شناسیم. چون شمس او را مولانای خود می‌شناخت. شمس مولانای جلال‌الدین محمد بود یا جلال‌الدین محمد مولانای شمس؟ به زبان رایج شمس مولانای مولانا بود. اما به زبان «مقالات شمس» مولانا مولانای شمس بود. در قلمرو عاشق و معشوق، افضل و مفضول نداریم. عاشق در عین عاشقی معشوق است و معشوق در عین معشوقی عاشق. اگر در قلمرو عاشق و معشوق، افضلیت و مفضولیت، علیت و معلولیت باشد که آن عشق نیست. از جمله صفات عشق آن است که عاشق و معشوق یکسان باشند.
مولانا در فرهنگ ما بیان آن کسی است که نه تنها به چشمه رسیده، بلکه از آن چشمه نوشیده است و نه تنها از آن چشمه زمزم نوشیده بلکه تشنگان را سیراب کرده است. مولانا چنین کسی است. مولانا یک لغت و اصطلاحی لقلقه‌ی زبانی مریدان نیست. یک صفت عام اجتماعی که برخی به واسطه‌ی آن فخر بفروشند و تکبر کنند، نیست. مولانا صفتی است که خود جامعه اجازه نمی‌دهد جز برای کسانی که به حقیقت صاحب ولایت‌اند، این اصطلاح را به کار بُرد. محمد بن قیس در زمان حیات حافظ او را «مولانا شمس‌الدین محمد» نامیده است. حافظ ابرو هم در یکی از آثارش حافظ را مولانا خوانده است. این یک دلیل است.


حافظ تعمدی در جمع‌آوری غزلیات نداشته است

دلیل دوم چنین است: می‌دانید که جناب حافظ، آن چنان که تاریخ می‌گوید، هیچ گونه تعمدی در جمع‌آوری غزلیات خود نداشته است. این غزلیات را یکی از همدرسان او، که شاید نامش محمد گلندام باشد، جمع کرده است. آن هم‌درس مقدمه‌ای بر دیوان حافظ نوشته و در آن مقدمه گفته است: «مولانا اعظم، السعید المرحوم الشهید، مفخر العلماء و معدن لطائف روحانیه، مخزن معارف سبحانیه، شمس الملة و الدین محمد حافظ شیرازی». شما فکر می‌کنید برای یک انسان رندی که دائم سر در پی میخانه دارد و خرقه به گرو می‌گذارد و دائم در پی بوس و کنار است، می‌توان چنین القابی به کار برد؟ باز ادامه می‌دهد: «به واسطه‌ی محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوا و احسان، و بحث کشاف و مفتاح و مطالعه‌ی مطالع و مصباح و تحصیل قوانین ادب و تجسس دواوین عرب، به جمع غزلیات نپرداخت و به تدوین و اثبات ابیات مشغول نشد». شاید به این دلیل که عاشق را زبان بیان می‌دهند، زبان جمع‌آوری نمی‌دهند. اگر عاشق در پی جمع‌آوری محصول خود رفت، از پی تولید معنا می‌ماند. خداوند در هر برهه از زمان صاحبان معنایی دارد که آشکار می‌شوند و کسانی را برمی‌گمارند تا این معانی را به سلک ضبط و ثبت درآورند.

در «تذکرة الشعرا» دولتشاه سمرقندی که صد سال پس از فوت حافظ در سال ۸۹۲ نوشته شده، آمده است: «ذکر محرم راز حضرت بی‌نیاز، خواجه حافظ شیراز، نادره‌ی زمان و اعجوبه‌ی جهان بوده و سخن او را حالتی است که در حوزه طاقت بشری درنیاید و همانا واردات غیبی است و از مشرب فقر چاشنی دارد و اکابر او را لسان الغیب نام کرده‌اند و سخن او بی تکلف است و ساده، اما در حقایق و معارف داد معانی داده و فضل و کمال او بی نهایت است و شاعری دون مراتب اوست و در علم قرآن بی نظیر بوده». از این موارد بسیار است. این‌ها ادله تاریخی است که نسبت حافظ و قرآن را نشان می‌دهد. لذا نکته‌ی اول بحث من تمام است.

نقد شاه شجاع به حافظ: چرا مرواریدهای گردن‌بند غزلیات تو از هم گسسته است؟
بعد از این مقدمه باید ببینیم که حافظ در کجای دیوان خود از نسبت‌اش با قرآن سخن گفته است. غزل مشهوری که بر بنیاد نسخه قزونی- غنی می‌خوانم، غزل شماره ۹۴ است. این غزل در حقیقت مبنای شرح «چارده روایت» است. و این که در دیدگاه حافظ عشق به فریاد انسان می‌رسد اگر انسان بتواند قرآن را در چارده روایت از بر بخواند؟ یا عشق است که به فریاد می‌رسد؟ یک جا عشق فریادرس انسان است؛ یک جا عشق عربده‌جویی می‌کند. منظور فریاد کشیدن عشق است یا فریادرسی؟ این را باید بحث بکنیم. کل غزل، تا برسیم به بیت آخر، چنین است:
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت / گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس / گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی / جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم / یک ساعتم بگنجان در سایه‌ی عنایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم / جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ / قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

بحث ما در باب بیت آخر است. اما قبل از ورود به بیت آخر یک نکته را باید عرض بکنم که جزو مقدمات است. اگر تاریخ حافظ را خوب خوانده باشید می‌دانید که شاه شجاع نقدی به حافظ دارد. او یک جا حافظ را مورد عتاب قرار می‌د‌هد که چرا شعرت پراکنده است؟ ازین شاخه به آن شاخه پریدن صفت غزلیات توست. چرا مرواریدهای گردنبند غزلیات تو از هم گسسته است؟ در یک بیت از یک غزل از آسمان می‌گویی و در بیت دیگر از همان غزل از مرداب؟ چه نسبتی میان مرداب و آسمان هست؟ حافظ به ظاهر این حرف را تأیید کرده. اما واقعیت این است که الآن دو نظریه وجود دارد. یک نظریه می‌گوید که هر غزل حافظ یک وحدت معنایی ذاتی دارد. یعنی ممکن است که در صورت الفاظ پراکندگی باشد. اما اگر نکته‌دان باشید یک غزل حافظ را پیوسته می‌بینید. ما یک گزاره پیوسته‌گرا داریم و یک گزاره گسسته‌گرا. یک نظر می‌گوید که هر غزل حافظ یک سپهر معنایی دارد. مثل همین غزلی که خواندم و سپهر معنایی آن عشق است. برخی بر بنیاد گزاره پیوسته می‌گویند هر غزل حاوی یک معناست و وحدت معنایی بر کل غزل حاکم است. بنده این دو نظر را جمع می‌کنم. چون کل هستی را وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت است.
نسبت میان عشق و قرآن: قرآن سلطان است و عشق وزیر
بیت «عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ / قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت» را چند جور خوانده‌اند. در باب «عشقت رسد به فریاد» اختلاف لفظی نداریم. ولی اختلاف مضمونی داریم. همه «عشقت رسد به فریاد» خوانده‌اند. اما این که آیا عشق به فریاد انسان می‌رسد یا عشق به فریاد می‌رسد و غوغاگری می‌کند، اختلاف هست.
کلمه بعدی را سه جور خوانده‌اند: «ار خود»، «گر خود» و «ور خود». این نسخه «ور خود» است. اگر «گر» خوانده شود شرطیه باید معنا کرد: «حافظ اگر بتوانی قرآن را در چارده روایت بخوانی، عشق تو را فریادرس خواهد بود». من این را نمی‌فهمم. قرآن اشرف بر عشق است. در نسبت میان عشق و قرآن، قرآن سلطان است و عشق وزیر. آیا این که انسان مستظهر به حمایت سلطان باشد بهتر نیست تا مستظهر به حمایت وزیر؟ به سخن دیگر، در میان سنجش عشق و قرآن، قرآن اشرف بر عشق است. پس آدمی فریادرسی چون قرآن داشته باشد بهتر است تا عشق. به همین دلیل من نمی‌پسندم که «عشقت رسد به فریاد» منظور فریادرسی عشق باشد. تا قرآن هست قرآن اولی‌تر است بر فریادرسی. اما قرآن می‌تواند تو را در قلمرو عشق غوغایی کند.
به هر حال، بحث را تا این‌جا که آمدیم تمام می‌کنیم و جلسه‌ی بعد به شرح چارده روایت می‌پردازیم.

http://www.bookcity.org/detail/4715