تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
فرزاد نعمتی: برخی «کافهنشینی به سبک ایرانی» را نشانه تقلید از تجدد فرانسوی دانستهاند و برخی دیگر آن را ادامه سنّت قهوه خانههای قدیمی قلمداد کردهاند. دسته اخیر بر آنند که ریشه پاتوقنشینی به دوران قاجار و حتی پیش از آن به عصر شاه عباس صفوی میرسد. این دسته به قهوهخانههای شاه عباسی، قهوهخانه یوزباشی و قهوهخانه قنبر اشاره میکنند و شاهنامهخوانی، گپوگفت مردمان با یکدیگر و بلبلخوانی استکانهای چای را یادآور میشوند که اینک در سیری تکاملی و در تطوری تاریخی، به شکل کافه درآمده است. دسته نخست، اما میان قهوهخانه و کافه، تفاوت قائل میشوند و در تبارشناسی رشد و گسترش کافهها، به تمایل جماعت فرنگرفته و تحصیلکرده به گفتگو در محیطی نخبهگرایانه و به دور از مردم عامی و عادی اشاره میکنند. در قهوهخانه تیپهای متفاوت اجتماعی حضور داشتند و این برای جماعت روشنفکر چندان مناسب تلقی نمیشد که با جماعت دزد و خلافکار دمخور شوند. به نظر این دسته، کافهنشینی تقلیدی از سنّت کافههای پاریس نظیر پروکوپ، رژنس، لانت و دوفوی بود که در فرانسه قرن بیستم، نماد تجدد و مکان گردهمایی روشنفکران بودند. اینگونه بود که پس از جنگ جهانی دوم و نیز در دهه ۳۰ و ۴۰، با افزایش تعداد تحصیلکردگان و با بهبود وضعیت اقتصادی قشر فرهیخته، کافهها در تهران، رونق گرفتند و به میعادگاه نویسندگان، شاعران، بازیگران، روشنفکران و سیاسیون بدل شدند. صادق هدایت، مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و بزرگ علوی، از نخستین گروههای ادبی بودند که پاتوقشان در کافه فردوسی بود. اینان روحیاتی فرنگیمآبانه داشتند و به طنز و در مقابلهای کلامی در برابر «گروه سبعه» که متشکل از هفت تن از ادبای قدیمی بود؛ نام خود را «گروه ربعه» نهاده بودند. کافهها، محل تبادل آراء و مباحثه پیرامون مسائل فرهنگی، سیاسی و اجتماعی بود و میدان عمده فرهنگی جامعه ایرانی در آنجا به چشم میآمد؛ شناخته میشد و محبوبیت و شیوع مییافت. برای بسیاری، کافهنشینی، بیش از آنکه برای صرف غذا و نوشیدنی، محل مراجعه باشد؛ به دلیل فضایی که در اختیار جماعت فرهیخته میگذاشت تا با هم و آثار هم آشنا شوند؛ جذابیت داشت. نحوه مکانیابی روشنفکران در کافهها ویژه بود. صادق هدایت در کافه نادری پشت به ارکتر و نوازندگان موسیقی میکرد و ابداً به آنان توجهی نداشت. برخی کافهها، پاتوق روشنفکران محبوب و مریدان فکری آنها میشد. دستهای به کافهای و دستهای دیگر به کافهای دیگر میرفتند و بدینسان کافهها نشانی از تفاوتهای فکری را نیز منعکس میکردند و رونقشان نشانهای از رواج اندیشههای خاص را بازتاب میداد. برای برخی از نادرینشینان و فیروزروها، کافههای بالای شهر، نماد تفکرات بورژوایی بودند و رفتوآمد به آنها، نسبتی با تعهد هنری و روشنفکری رایج نداشت. مخلصکلام آنکه اگرچه عدهای نظیر لیلی گلستان در نقش زایا و پویای کافهها در رشد و تربیت استعداد نویسندگان تردید روا داشتهاند و کافههای ایرانی را کپی غیراخلاقی کافههای فرانسوی دانستهاند؛ و دیگرانی نظیر سیمین بهبهانی علاوه بر تاکید بر وجه تفریحی و غیرجدی بحثهای رایج در کافهها، از مردانهبودن فضای کافهها و نامناسببودن آن برای خانمها، سخن به میان آوردهاند؛ اما فارغ از نگرش ارزشی، برخورداری از اطلاعات لازم در مورد وضعیت کافهها، مناسبات کافهنشینان، مباحث آنان و بزنبزنهای فکری وگاه عملیشان، برای هر کسی که در جستجوی عوالم و جهانبینیهای رایج در ایران نیمقرنگذشته باشد؛ امری فوقالعاده مهم است. این اهمیت ازقضا، با کمبود منابع کتبی و تحقیقات مبتنی بر تاریخ شفاهی نیز، بیش از پیش خود را عیان میسازد.
مهدی اخوان لنگرودی، شاعر و داستاننویس معاصر ایرانی که از بیش از چهاردهه پیش، رحل اقامت در وین افکنده است؛ اخیراً در کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز» در همین زمینه دست به قلم برده است و به بازخوانی خاطرات خود از کافهنشینیهایش در کافههای تهران از میانه دهه ۴۰ تا اوایل دهه ۵۰ پرداخته است. لنگرودی، پس از اخذ دیپلم، به پایتخت میآید و در دانشگاه ملی (شهیدبهشتی فعلی) مشغول به تحصیل میشود. علاقه و استعداد او در ادبیات، او را به محافل ادبی کافهنشین نزدیک میکند و او خود را در حلقه آنان، بهخصوص در کافه فیروز مییابد. کتاب در نوزده فصل تدوین شده است و در آن از بسیاری از بزرگان ادبیات معاصر خاطرات و روایتهایی بیان شده است که در شناخت تاریخ ادبیات معاصر و گفتمانهای روشنفکری ایرانی، مکمل مطالعه آثار و کتابهای چاپشده است. روایت لنگرودی، تاریخ ناگفته است و وجه عموماً پنهان و در عین حال عامهپسند زندگی شخصی و اجتماعی بسیاری از اصحاب قلم را عیان میکند. کتاب ضمن آشنا کردن مخاطب با زیست و زمانهی ادبای کافهنشین، در برخی موارد، از آن نگرشهای کلیشهشده در ذهن دوستداران شاعران و نویسندگان که عموماً از خلال مطالعه آثار و تصویرسازیهای مبتنی بر قرابت مؤلف با شخصیتهای روایتش، در اذهان خوانندگان شکل گرفته است؛ آشنازدایی میکند. در کنار اینها، کتاب دربردارنده برخی نزاعهای ادبی و تفاوتهای نظری در نگرش به ادبیات ایران نیز هست؛ هرچند چنین نکاتی را بیشتر باید در میان سطور کتاب جستجو کرد و خواند.
نام و نشان یکی از دوستان نزدیک لنگرودی، خسرو گلسرخی در بیشتر صفحات کتاب به چشم میخورد. از نحوه آشنایی آنها با یکدیگر تا همنشینیهای شبانه آنان در کافه فیروز تا سفرهای گلسرخی به لنگرود و صمیمت میان او با خانواده لنگرودی و... گلسرخیِ لنگرودی بیش از آنکه مبارز چپ دوآتشه باشد؛ انسانی رئوف، مهربان، رفیقباز و شاعری در جستجوی رفع فقر و منادی عدالت است. البته تمایز میان دو وجه ادبی و سیاسی گلسرخی، دشوار است و لنگرودی نیز دست به چنین خطری نمیزند؛ اما بیشتر میکوشد از طریق روایت زندگی عادی و بیان نگرههای گلسرخی از میان گپو-گفتهای دوستانه، آن مبارز سیاسی مهارناپذیر و آزاده، بازنمایی شود و در واقع روایت لنگرودی درباره زیستن گلسرخی، توضیحدهنده و توجیهکننده ایستادگی سیاسی گلسرخی و دیرپایی این رفتار در آن زیست است. خاطره کتوشلوار مشترک لنگرودی و گلسرخی و نگاه خسرو به دزدیدهشدن آن و یا اعتراض گلسرخی به سخنرانی دکتر مسعود فرزاد درباره حافظ: «یکی پیدا نمیشود کمی تحقیق درباره این مملکت توسریخورده بکند.» (ص۱۰۵) از جذابترین و گویاترین بخشهای کتاب است.
یکی دیگر از نامآوران ادبیات ایران که در روایت لنگرودی و در کل کتاب، جایگاهی ویژه دارد؛ نصرت رحمانی است. لنگرودی پیش از این نیز در کتاب «خدا غم را آفرید؛ نصرت را آفرید» به طرزی اختصاصی به زندگی و شعر نصرت پرداخته بود؛ در این کتاب نیز در لابهلای خاطرات از نصرت رحمانی، شوریدگی عادات و شیدایی احوالات او سخن به میان میآید. نصرت در مقایسه با جوانانی چون لنگرودی و دوستانش، در شعر ایران موقعیت برتری داشت و روابط ویژه او با سرآمدان شعر معاصر چون شاملو و اخوانثالث و فروغ فرخزاد، نیز برآمده از شناسایی این موقعیت توسط اهالی ادبیات بود؛ اما بااینهمه، با جوانان نوجو و کنکاشگری که در کافه فیروز جمع میشدند و «هتل نادری را کمی اشرافی میدانستند» و «فضای آنجا را یک نوع فضای بورژوازی» (ص۱۶۲) قلمداد میکردند؛ میجوشید؛ بُر میخورد؛ درد دل میکرد و زندگی میکرد. نصرت واسطه فیروز و نادری بود. هم آنقدر با شاملو احساس نزدیکی و رفاقت داشت که به خاطر او با دکتر براهنی که به نقد اشعار «احمد» ورود پیدا کرده بود؛ دست به یقه شود و هم با لنگرودی که شبی تا سپیده با او و داوود هوشمند آواره خیابانها باشد. حکایت شعرخوانی نصرت رحمانی در محله اربابجمشید، یا فروختن کت کارو توسط او، در شناخت روحیات نصرت، بسی مفیدند و جدا از آن چون دیدن داستانهایی سینمایی، لذتبخشند.
اسامی افرادی که لنگرودی در کتاب به آنها اشاره میکند و حتیالمقدور به توصیفی از کافهنشینی، زندگی روزمره، حالات و احوالات، عادات و اطوار، کنش و کردار و گفتار و رفتار آنان میپردازد؛ بیش از آن است که در این مختصر بگنجد. باید خود کتاب را خواند و اصل روایت را شنید. از جلال آلاحمد و دوشنبههای کافه فیروز، از حمید مصدق و گعدههای او با لنگرودی در دانشگاه ملی، از شاعران جنوبی و صفا و صمیمیتشان، از منوچهر آتشی گرفته تا ابوالقاسم ایرانی، از سالمی تا باباچاهی. از اسماعیل شاهرودی و کیومرث منشیزاده تا هوشنگ طاهری و فرخ تمیمی. از رسوخ و شیوع اندیشههای چپگرایانه در ادبیات که بیش از «شعر» به «شعار» میاندیشید؛ تا «مربع مرگ» سایه، کسرایی، نادرپور و مشیری در ادبیات معاصر. از بیانیهنویسی آلاحمد و براهنی در اعتراض به دستگیری سپانلو تا ادبیاتینماهای نفوذی ساواک در محافل ادبی.
کتاب لنگرودی، البته، جامع و مانع نیست. ادعای بررسی سیر ادبیات معاصر یا معرفی ادیبان ایرانی یا حتی پاتوقنشینی آنها را نیز ندارد. شرح حال و حدیث نفس لنگرودی از خاطراتی کهن است. در همین حدود نیز البته گرانقدر و ارزشمند است؛ زیرا به روشناییِ درکی از دیروز ما کمک میکند. با اعتنا به ضعف سنّت خاطرهنویسی و اتوبیوگرافی که در میان ایرانیان به دردی مزمن بدل شده است؛ همین اثر، با وجود برخی کاستیها چون سهلانگاریهای انشایی و یا روشن نبودن تاریخ دقیق خاطرات، گامی به جلو است که شاید مایه تشویق دیگرانی شود که حافظ تاریخ در حافظه خویشند؛ اما در ثبت و ضبط و بیان آن کاهلند. کسانی که زکات خاطرهها را که همانا بازگویی و بازنویسی آنهاست؛ نمیپردازند.