تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : یکشنبه 30 شهریور 1393 کد مطلب:5113
گروه: درس‌گفتارها

انسان راه‌نشینی که تاج بر سر دارد

بیست و نهمین مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی حافظ به «پشیمنه‌پوش تاجدار» اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر محمدیوسف نیری در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار ‌شد.

آناهید خزیر: عرفان یا شناخت در شکل مکتبی آن پدیده‌ای است وجدانی و قدسی که با عنایت الهی در قالب تربیت ویژه‌ی دینی با ابزار سیر و سلوک بر روش شریعت وجود انسان را به تدریج تبدیل می‌کند و به صفات الهی آراسته می‌نماید. اگرچه همه‌ی عارفان مصداق این تعریف‌اند اما در هر صاحب معرفتی با توجه به عوامل زمانی و مکانی و تاریخی و فرهنگی، عرفان به گونه‌ای خاص ظهور می‌کند. مکتب عرفانی حافظ در دو ساحت تاریخی و فراتاریخی قابل بررسی است. او هم از جام تجلی باده‌ی حقیقت می‌خورد و هم ظریف‌ترین و پنهان‌ترین وقایع انسان‌شناختی و تاریخی و فرهنگی را با نگاه عارفانه واکاوی می‌کند.
پدیده‌ی معرفت، پشتیبان عقلانیت او و عقل او میزان دقیقی بر دریافت‌های معرفتی اوست. با این نگاه، حافظ عارفی است که انسان را در منظومه‌ی کامل صوری و معنوی و تاریخی و فراتاریخی بازشناسی می‌کند.
نیری در این نشست تاملی در عرفان حافظ داشت و سخنانش را این‌گونه آغاز کرد: در ابتدا خیلی ساده و روشن، باید برخی از مفاهیم و معانی را مطابق خواست‌های اجتماعی و خرد جمعی تعریف کنیم. چون ما گرفتار بحران تعریف هستیم. هر چیزی در روزگار خودش، به نسبت زمان و مکان، تعریف شده است. در روزگار معاصر هم باید اهل نظر با توجه به این نسبت، مقولات فرهنگی، دینی و اعتقادی را تعریف کنند. برای مثال، این همه درباره‌ی عرفان می‌شنویم. اما خود عرفان چیست و چه مقوله‌ای است؟

عارف به مقام خودشناسی می‌رسد

عرفان به معنای «شناخت» است و علم به معنی «دانستن». شناخت یک پدیده‌ی قدسی و امر مقدس است که هم کوشش ما را می‌طلبد و هم عنایت حق را. این عنایت را باید به انسان اعطا کنند تا صاحب شناخت بشود. یک نوع تربیت عمیق و بنیادی هم هست که با ابزار سیر و سلوک و عنایت حق تعالی در شخص پدیدار می‌شود. آنگاه است که آن شخص را «عارف» می‌گویند. اما موضوع آن شناخت چیست؟ موضوع چنین شناختی خود انسان است. یعنی این همه گفتگوها، گشت و گذارها و سخنان رنگین که در مورد معرفت گفته شده اتفاقی است که در جغرافیای باطن انسان می‌افتد.
پس در اینجا مسایل انسان‌شناسی و نسبت بین ما با خالق نیز مطرح می‌شود. مباحث عالی ولایت هم مطرح می‌شود. بحث ولایت مرتبه‌ای والا و بلند مرتبه از شناخت است. به کسی که به آن مرتبه‌ی والا می‌رسد «ولی» می‌گویند. پس عارف کسی است که به مقام خودشناسی رسیده است. از این خودشناسی نسبت او با حق معین شده و نسبت او با جامعه هم معلوم شده است. در این خودشناسی است که در عارف تبدلاتی اتفاق می‌افتد. عالی‌ترین سطح این تبدلات مقام ولایت است.


تاریخ، فراتاریخ و زبان در وجود عرفا
همه‌ی اهل عرفان در وجودشان یک تثلیث دارند. یک ضلع آن تاریخ است و یک ضلع آن فرا تاریخ. یک ضلع سوم هم دارد که بسیار بااهمیت است. این ضلع سوم «زبان» است. چون زبان در مفهوم واقعی آن ظهور هستی است. خط سوم مثلث وجود هر عارف، زبان اوست. نشستن و نگاه و سکوت او هم زبان است. عارف یعنی کسی که وارد یک منظومه‌ی زبانی شده است. فرق او با دیگران در همین است. این زبان کاملا ویژه، در درون عارف بیدار می‌شود. چرا که در درون انسان یک نیروی قدرتمند، عظیم، زیبا، گسترده و بیکران به نام «دل» هست. این گوشت پاره‌ی سمت چپ سینه نماد آن قلب حقیقی است. اتفاقا از جمله کلماتی که در شعر حافظ بسیار آمده واژه‌ی «دل» است. دل جوهر مجرد ملکوتی است. یک منظومه‌ی عظیم وجودی در انسان است. این منظومه در عالم عرفان از قوه به فعل می‌آید. همه‌ی انسان‌ها بالقوه دارای این دل هستند. اما مهم این است که این نظام درونی و این جغرافیای باطن از حالت مُردگی به فعل دربیاید و در انسان زنده شود.
حافظ می گوید:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید / دگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد
بنده این زنده شدن را «بعثت انفس» می‌گویم. بعثت و رستاخیزی است که در درون ما اتفاق می‌افتد و در ساحت زبانی ظهور می‌کند. برای همین است که شعر حافظ با ما مرابطه برقرار می‌کند و در وجود ما آیینگی می‌کند و چنگ تصرف در وجود ما می‌زند. چون دارای انگیختگی باطن است. بعث روحانی یعنی بیدار شدن، بالفعل شدن و زنده شدن دل. زنده که شد، شناخت پیدا می‌کند.
ترا ز کنگره‌ی عرش می‌زنند صفیر / ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
این حاصل معرفت درونی انسان است. انسان مبداء و منتهای خودش را در عالم می‌بیند. وقتی می‌بیند، حرکت می‌کند.


نقد قدسی در شعر و عرفا حافظ
یکی از مهم‌ترین و جالب ترین مبحثی که در شعر و عرفان حافظ انگیزه‌ی عرفانی را به ما نشان می دهد، «نقد قدسی» است. یعنی این که آدمی خودش را در ترازوی حقیقت بکشد، نه در ترازوی خیال خودش. ما به این می‌گوییم: «نقد قدسی». حافظ آن حالت فراتاریخی و ماورایی عارف را که شامل مقامات، احوال، عشق، لذت‌های روحانی و باطنی درونی است، با عالم مقید تاریخ ترکیب می‌کند. این از بزرگترین و ویژه‌ترین کارهای حافظ است. حافظ این دو ضلع را به هم متصل می‌کند. او در این اتصال هنری به خرج داده است که بسیار شگفت‌انگیز است. هنری است صریح و کنایی که بسیار سریع از کنار آن می‌گذرد. خیلی‌ها به این هنر حافظ توجه نکرده‌اند. باید با شعر حافظ مرابطه کرد تا متوجه آن ظرافت شد.
در مباحث فرا تاریخی حافظ اشاراتی هست که تنها در یک کلمه گفته شده است. حافظ در ساحت زبانی خود، تاریخ و فرا تاریخ را با هم جمع می‌کند. این کار بسیار بزرگی است. او تاریخ و فرا تاریخ را به قدری خلاصه، مجمل و با عظمت در هم جمع می‌کند که انسان دچار حیرت می‌شود که یک فرد چطور می‌تواند در روزگاری پُر فتنه و فساد چنان پاک باقی بماند و یک فرهنگ و تمدن را نگه دارد و از آن پاسداری کند. این پارادوکس شگفت انگیز فقط در وجود کسی جمع می‌شود که از مقام شناخت به مقام تصرف به وجود خودش رسیده باشد. توانسته باشد چنگ به وجود خود بزند و بر دیگران هم چنگ بزند. به چنین کسی، همان‌گونه که گفتیم، «ولی» می‌گویند. بنده قویا و با همه‌ی وجودم معتقدم که حافظ یک «عارف ولی» است. یعنی عارفی است که چنگ بر هستی می‌زند. این چنگ زدن‌ها قدرت ولی است:
 در پس آینه طوطی صفتم داشته اند / آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم
این مقام الهام است. خدا در ژرفای اندیشه با چنین کسانی حرف می‌زند. کلام آنها کلام حق است. چون وجود آنها حقانی شده است. حافظ و سعدی و عطار و مولانا برای بشریت بزرگترین مولدهای حکمت و تفکرند. سخن آنها حکمت و تولید اندیشه است. آنها اشراق جمال را تعلیم می‌دهند.


پارادوکس عجیبی که در کلمه مولا نهفته است
«کروچه» ایتالیایی معتقد است که زیبایی یعنی اشراق. شاید کروچه خواسته است نکته‌ای را بگوید که در فرهنگ عظیم و شگفت انگیز عرفان اسلامی مطرح شده و آن «تجلی» است. تجلی یعنی ظهوری که تکرار نمی‌شود. برای همین است که هرچه شعر حافظ را بخوانیم سیر نمی‌شویم. هنر پدیده‌ای است که به نصاب زیبایی رسیده است. این هم خود یک مقوله‌ی هنر زبانی است. آنها هویت واقعی و حقیقی ما را تصویر می‌کنند. وقتی انسان واقعیت خود را درک کرد و حقیقت را به او تعلیم دادند، حرکت می‌کند و به حقیقت می‌رسد. به چنین حرکتی «سلوک» می‌گویند.
یک پارادوکس عجیب در وجود ولی این است که هم هست و هم نیست. سّر آن در کلمه‌ی «مولا» نهفته است. مولا دو معنی دارد: هم به معنی «چاکر و بنده» است و هم به معنی «سرور». از اضداد است. شخص ولی از یک طرف در کمال فنا در مقابل حق است و در عبودیت و نیستی مطلق است و از طرف دیگر در هستی مطلق. علامت ولی بودن همین است. آنها «پاسبانان حرم دل» هستند:
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب / تا در این پرده جز اندیشه‌ی او نگذارم
به این «مقام صوم القلب» می‌گویند. یعنی «روزه‌ی دل» این پارادوکس در وجود «ولی» پدید می‌آید. هم هست و هم نیست. از یک طرف عجز است و از طرف دیگر پادشاهی آسمان. این خیلی شگفت انگیز است. اولین چیزی که در وجود انسان عارف به وجود می‌آید از حیرت به مقام عشق رسیدن است. تمام عشق‌ها مولود شناخت است. عشق بی شناخت وجود ندارد. کما این که تمام جنگ‌ها و دشمنی‌ها مولود عدم شناخت است:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا

مرتبه‌ی ارتباط انسان با حضرت حق
بزرگترین و مجردترین بخش وجودی هر کسی مرتبه‌ی ارتباط او با حضرت حق است. در شعر حافظ، هم مرابطه می‌آید، هم عشق می‌آید و هم راه صحیح را نشان می‌دهد. او می‌گوید:
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف / ور بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
یک حالت فرا تاریخی و مرابطه است. عشق با انسان دائم ازلی است؛ یعنی عشق با انسان کامل. مرابطه با انسان کامل، مرابطه با حق است.
شعر حافظ خونگرم و زنده است. چون خود او بعثت روحانی دارد. انتقاد هم می‌کند و راه را هم نشان می‌دهد. می گوید راه، راه علی است: حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق / بدرقه‌ی رهت شود همت شحنه‌ی نجف «خاندان» در این جا یعنی خاندان علی. پس ما وقتی داریم یک غزل را می‌خوانیم، با یک عالم بزرگ ارتباط پیدا می‌کنیم. همه چیز را در آن می‌بینیم. واقعا جام جهان نما و معرفت است. این کلام به گونه‌ای است که ما خودمان را در آن آینه می‌بینیم؛ «خود»ی که هستیم و «خود»ی که باید باشیم.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی / تا راه بین نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق / هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
خواب و خورت ز مرتبه‌ی عشق دور کرد / آن گه رسی به دوست که بی‌خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد / بالله کز آفتاب فلک خوب‌تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود / در راه ذوالجلال چو بی‌پا و سر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود / در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا / باید که خاک درگه اهل بصر شوی


تجمیع حماسه و شعر عرفانی در دیوان حافظ

تمام مطالب عالی و بلند مرتبه‌ی سیر و سلوک در این غزل مطرح شده است. این را «مرابطه‌ی وجه الله» می‌گویند. این هم مخصوص عارف ولی است. حافظ آن را دقیق بیان کرده است. در این مرابطه تبدلات و تغییراتی در اثر شناخت به سالک دست می‌دهد که جنبه‌ی فراتاریخی دارد. این تبدلات و تغییرات در شعر حافظ مطرح شده است. آن جا که می‌گوید: «بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود» اشاره‌اش به میلاد ثانوی (تولد دوم) است. تولد دوم مرتبه‌ای است که در آن انسان کاملا تغییر می‌کند. حافظ به تولد دوم بسیار اشاره دارد:
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
جالب است که در این تاریخ و فرا تاریخ، حماسه و شعر عرفانی که در آن تذلل و نیستی هست، با هم جمع می‌شوند. از این رو حافظ یک حماسه سرا هم هست. می‌گوید:
فردا اگر نه روضه‌ی رضوان به ما دهند / غلمان ز غرفه حور ز جنت به در کنیم
این حماسه است. یا آن جا که می‌گوید:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد / من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم
می‌بینید که آدمی که هیچ ندارد، چقدر قدرتمند می‌شود!

تبدیل انسان ضعیف و ناتوانی به پادشاهی قدرتمند

سه نسل بعد از حمله‌ی مغول شرایط اجتماعی و فرهنگی ایران بسیار تخریب شده بود. آثار حمله‌ی مغول سه نسل بعد خود را نشان داد. ولی بزرگانی مثل حافظ آمدند و انسان غارت شده و ذلیل شده‌ی مشرق زمین را باعظمت نگه داشتند. این خیلی کار بزرگی بود. ما وقتی می‌گوییم: حافظ، یعنی «هستیم و خواهیم بود». وقتی می‌گوییم: سعدی و مولانا، یعنی «هستیم و خواهیم بود». اگر بدون آنها زندگی کنیم، دیگر نیستیم. عظمت و ارتفاع تفکر و پیام آنها چنان است که هر بشری به آن نگاه کند، سر تعظیم فرو می‌آورد. برای این که زبانی برگزیده‌اند که در آن تاریخ و فرا تاریخ جمع می‌شود؛ و یک انسان ضعیف و ناتوان و همه چیز باخته تبدیل به یک پادشاه قدرتمند می‌شود. این چنین بود که مغول را با همه‌ی قدرت و نفوذی که داشت، با فرهنگ خود شکست دادیم. این قدرت فرهنگی است. چرا که انسان یاد گرفته بود که چگونه با عالم مرابطه داشته باشد.
اگر ما یاد بگیریم که مرابطه با شعر و کلام بزرگان داشته باشیم، خوب و زیبا زندگی خواهیم کرد. پس باید به جوانان یاد داد که خود و استعدادات و سابقه‌ی فرهنگی کشورمان، عظمت دیانت و مذهبمان را بشناسند. آنگاه است که در برابر این میراث بزرگی که دارند سربلند خواهند بود. اگر با یک نگاه عارفانه به همه‌ی این مقولات بنگرند، انسانی خواهند شد که مثل حافظ به زندگی نگاه خواهد کرد: انسانی که با پشمینه‌پوشی تاجدار است؛ با فقر ثروتمند است و با راه‌نشینی تاج بر سر دارد.

http://www.bookcity.org/detail/5113