تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 5 آبان 1393 کد مطلب:5307
گروه: درس‌گفتارها

«خرد رندانه» با بهره‌مندی از زیبایی و عشق کمال می‌یابد

سی‌ویکمین مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی حافظ به بررسی و شرح و تحلیل مکتب رندی حافظ اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر اصغر دادبه در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار ‌شد.

آناهید خزیر: یکی از مهم‌ترین و اساسی‌ترین اصطلاح در شعر حافظ رند و رندی است که مکتب حافظ را مکتب رندی نامیده‌اند و بدون شناخت رندی، دشوار است که به جهان‌بینی و شناخت اندیشه و هنر حافظ راه یافت. رندی یا مکتب رندی عنوانی است که بر شیوه‌ی خاص تفکر حافظ و نیز بر مجموع آراء و عقاید این شاعر می‌توان اطلاق کرد، آرا و عقایدی که به زبان شعر رندانه بیان شده است.
خرد رندانه حاصل میراث فرهنگی ایران است
بحث ما راجع به «خرد رندانه» بود. خرد رندانه حاصل میراث فرهنگی ایران است که در حافظ متجلی شده و به کمال رسیده است. در فرهنگ ایرانی این توقع وجود داشته است که عقل، غیر از کار برهان و استدلال که عملکرد طبیعی آن است (نظریه یونانیان)، می‌بایست یک هنر دیگر هم داشته باشد و آن هنرِ«شهود» است. اما شهود چه گونه اتفاق می‌افتد؟ در یک کلام پاسخ این است که عشق باید این کار را بکند. اما عشق چه گونه این کار را می‌کند؟
ما در ارتباط با عشق و زیبایی، دو نظریه در طول تاریخ داشته‌ایم. یک نظریه که آن را به اسپینوزا نسبت می‌دهند، این است که چون ما چیزی را دوست داریم در نظر ما زیبا می‌نماید. اگر بخواهیم این نظریه را فرموله بکنیم چنین می‌شود که: «عشق مادر زیبایی است؛ علت زیبایی است». اما در حوزه‌ی عرفان ایرانی و فلسفه‌ی افلاطونی قضیه برعکس بوده است. آنها می‌گفتند «عشق فرزند زیبایی است.»
برحسب عادت این گفته را به افلاطون نسبت می‌دهند. چون به لحاظ ثبت و ضبط در آثار افلاطون آمده است. ترجمه‌ی عبارت او هم که در کتاب سوم «جمهوری» آمده این است: «مگر نه این است که آن چه زیباست عشق می‌آفریند؟» پاسخی هم که می‌دهد مثبت است. حافظ هم همین طور فکر می‌کند. دلایل آن هم روشن است. مساله متصل است به ماوراء و عالم دیگر. در نتیجه اینها همه تجلیات آن زیبایی مطلق می‌توانند باشند. پس اساس زیبایی است و زیبایی علتِ عشق آفرینی. یا به تعبیر اسپینوزایی: «مادر زیبایی».

ورای حُسن ظاهری، حُسن باطنی هم هست
در حافظ موارد متعددی می‌توانیم بیابیم که زیبایی (با تعبیر «حُسن» و «جمال») به همین گونه بوده است. حتی در آن غزل کاملا عرفانی که آفرینش تبیین می‌شود هم همین گونه است: «در ازل پرتو حُسنت ز تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد». در واقع اگر بیت را فرمول‌بندی کنید این گونه است: «حُسن متجلی می‌شود، آن گاه عشق پیدا می‌شود» به قول اهل منطق، این یک «قیاس ضمیر» است. در این جا حُسن جلوه‌گر می‌شود، علم حق تعالی به حُسن حق تعالی تعلق می‌گیرد و در نتیجه‌ی تعلق علم به حُسن، عشق تولید می‌شود. علم به کمالات نتیجه‌ی این عشق است. منتهی در راس کمالات، جمال قرار دارد، یا حُسن.
نتیجتا حُسن را به عنوان نمونه‌ی اعلی کمال می‌گیرند؛ با این باور که ورای حُسن ظاهری، حُسن باطنی هم هست. حافظ این فرمول را اساس کار قرار داده و می‌گوید می‌توان با بهره‌مندی از زیبایی و رسیدن به عشق، آن «خرد خام» را کمال بخشید. هنرها را، در زیبایی‌شناسی و فلسفه‌ی هنر، بر اساس دو حس بینایی و شنوایی تقسیم‌بندی می‌کنند. زیبایی‌های هنری را که از طریق بینایی به انسان لذت می‌دهند، اصطلاحا «هنرهایی دیداری» می‌نامند. مثل مجسمه‌سازی و نقاشی. هنرهایی را هم که از طریق شنوایی موجب تلطیف درون می‌شوند «هنرهای شنیداری» نامگذاری می‌کنند. موسیقی در راس هنرهای شنیداری است. این به هیچ وجه سخن تازه‌ای نیست. چنین تقسیم‌بندی را در کار قدما، و از جمله حافظ، منتهی با نگاه ویژه‌ی عرفانی- اشراقی می‌بینید. آن جا هم داستان همین است. عشق و تلطیف درون از طریق دیدن و شنیدن حاصل می‌شود. این جاست که باید در واژه‌ی «نظر» دقت کرد.
در کتاب لغت «نظر» را «نگاه کردن» و «فکر کردن» معنی کرده‌اند. این دو با هم ارتباط دارند. اما «نظر کردن» با «نگاه کردن» متفاوت است. نظر، نگاه ژرف و عمیق است؛ بالاتر است از نگاه کردن. به چند بیت خود خواجه دقت کنید:
بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم/ که یک نظر فکن خود فکندی از نظرم
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست/ وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست.
صالح و طالع متاع خویش نمودند/ تا که قبول افتد و که در نظر آید

زیبایی علت عشق است

وقتی ترکیب «نظر بازی» را درست می‌کند همان قصه‌ای است که در زیبایی‌شناسی و فلسفه‌ی هنر هنرهای دیداری را به وجود می‌آورد. فرمول اصلی هم این است که زیبایی علت عشق است. یکی از جلوه‌های زبیایی هم زیبایی‌هایی است که دیده می‌شود و مورد توجه خاص قرار می‌گیرد. قصه‌ی «نظر بازی» برای آنها چنین معنایی داشته است. طبیعی است که کمال آن زیبایی در انسان بوده است؛ چون اشرف مخلوفات است (در بحث‌های سقراطی هم این حرف‌ها را می‌توان یافت). اما به طور عام این طور نیست. زیبایی‌های طبیعی هم می‌تواند مورد توجه باشد و نظر به آن بشود و از این طریق تلطیف درون صورت بگیرد. آن غزل معروف حافظ هم همان را می‌گوید:
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند/ من نمودم که چنینم دگر ایشان دانند
کسی که این معانی را در نظر نداشته باشد نظر بازی در نگاه او به «چشم چرانی» تنزل پیدا می‌کند. بعد می‌گوید:
عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند

نظر بازی تولید عشق می‌کند

اگر به شیوه‌ی بعضی از شارحان اینها را مرتبط با هم بدانیم، همان قصه است که: نظر بازی تولید عشق می‌کند؛ چون تماشای جمال است. بنابر این کسی که تنها اهل عقل است این را نمی‌تواند بفهمد. تنها عشق است که می‌داند آنها در این دایره سرگردانند.
جلوه‌گاه رخ او دیده‌ی من تنها نیست/ ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
این حرکت از مجازی‌ترین تا رسیدن به عالی ترین و فراطبیعی‌ترین، همیشه در حافظ هست.
اگر به موارد متعدد ابیات حافظ نگاه کنید و مورد «نظر بازی» را در نظر بگیرید، ملاحظه خواهید کرد که تا چه اندازه‌ای این قصه قابل توجیه است. مهمترین همان بود که خواندم. موارد دیگر چنین است:
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر/ عاقبت را با نظربازی فراق افتاده بود
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام/ هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز/ بس طور عجب لازم ایام شباب است
می خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز/ وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
صوفیان جمله حریف‌اند و نظرباز ولی/ زآن میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
یک جا هم داریم که نظر معنی «طرز نگاه» می‌دهد: «کمال دلبری و حُسن در نظربازی است/ به شیوه‌ی نظر از نادران دوران باش». مخاطب این بیت معشوق است. می‌گوید خودِ نگاه کردن باید هنرمندانه باشد.

اهل عرفان عاطفه را «وجد» نام داده‌اند

اما راه دوم «شنیدن» است. اگر بخواهیم اسمی روی آن بگذاریم باید به شیوه‌ی اهل عرفان آن را «سماع» بنامیم. سماع در لغت یعنی «شنیدن». اما معنی لغوی هر واژه وقتی به یک حوزه‌ی ویژه منتقل شد و تبدیل به اصطلاح شد، معانی دیگر را هم با خود دارد. سماع یک ماجرای چند مرحله‌ای است. مرحله‌ی اول شنیدن موسیقی و ساز و آواز خوش و داوودی است. در مرحله‌ی بعد نتیجه‌ی آن به دست می‌آید. وقتی موسیقی خوب را می‌شنوید و ادراک می‌کنید واکنشی در شما پدید می‌آید که روانشناسان آن را «عاطفه» می‌نامند. عاطفه را اهل عرفان «وجد» نام داده‌اند. وجد و سرخوشی واکنش درونی شنیدن آواز خوش است که دو حالت دارد: یکی «وجد ناقص» است؛ یکی هم «وجد کامل». نتیجه‌ی وجد کامل، چرخ و سماع است:
کمتر از ذره نئی پست مشو مهر بورز/ تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
در نظر آنان چنین سماعی جذب موسیقی، یعنی جذب زیبایی از طریق شنیدن، است. در هر دو حالت یک حالت فراطبیعی به شخص تجربه‌کننده‌ی زیبایی دست می‌دهد که در اصطلاح آنان «سُکر» یا «بی خودی» نام دارد. تمام قصه چنین است که می‌گویند شخص به نیرویی دست پیدا می‌کند که در نتیجه‌ی آن عقل استدلال‌گر توان فوق العاده‌ای می‌یابد تا حقیقت را تجربه کند. آن وقت این سوال پیش می‌آید که آیا در حالت طبیعی هم می‌توان به چنین نیرویی دست پیدا کرد؟ آنهایی که به قول عرفا «اهل صحو» اند می‌گویند: بله، می‌توان. اما آنهایی که «اهل عشق» اند می‌گویند: نه؛ چون حقیقت یک امر طبیعی نیست؛ یک امر فراطبیعی است. نتیجتا تا حال فراطبیعی پیدا نکنید نمی‌توانید با آن امر فراطبیعی ارتباط پیدا بکنید. حافظ می‌گوید:
تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون/ کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد

بیرون رفتن از سرای طبیعت تعبیری برای بی خودی است
در سرای طبیعت بودن، به لحاظ معرفت‌شناسی، یعنی آن حال طبیعی و استشهاری داشتن است. بیرون رفتن از سرای طبیعت تعبیری برای بی خودی است. آن غزل مولانا کاملا مشکل گشاست:
آن نفسی که باخودی یا چو خار آیدت/ وآن نفسی که بی خودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای/ وآن نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند/ وآن نفسی که بی خودی باده‌ی یار آیدت
حافظ این پروسه را در آن مثنوی‌هایی که به «ساقی نامه» و «مغنی نامه» معروف است، بیان کرده است. شنیدن ساز و آواز خوش، به وجد آمدن، رقصیدن، چرخیدن، بی خود شدن و وصال:
مغنی کجایی به گلبانگ رود/ به یادآور آن خسروانی سرود (مرحله‌ی اول)
که تا وجد را کارسازی کنم/ به رقص آیم و خرقه بازی کنم (مرحله‌ی دوم)
یا در آن بیت که آن را با یک انتقاد طنزآمیز در برابر آن‌هایی که ضد عشق و ضد سماع هستند، به کار برده است و تقریبا فرمول را کامل گفته است:

مساله‌ی رندی معادل روشنفکری است
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص/ ورنه با گوشه رو و خرقه ی ما در سر گیر
باری، حرف این بود که اگر بخواهیم مساله‌ی رندی را معادل با اصطلاحی امروزی قرار بدهیم، می‌توانیم آن را تقریبا معادل روشنفکر بدانیم. در اینجا کوشیدم ویژگی‌هایی را که در روشنفکری برمی‌شمارند، در حافظ جست‌وجو کنم. بحث خرد رندانه را هم عنوان کردم که بگویم آن بُعد مهم روشنفکری، یعنی عقلانیت، در بزرگان ما به ویژه حافظ هست. در کنار این عقلانیت، عقلانیت دیگری هم که آن را «خرد رندان» یا «خرد ایرانی- افلاطونی» تعبیر کردم، حضور دارد که ضد هرگونه غیرانسانی رفتار کردن است.

http://www.bookcity.org/detail/5307