تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : چهارشنبه 28 آبان 1393 کد مطلب:5406
گروه: یادداشت و مقاله

این منم، هرمز میلانیان

متن سخنرانی دکتر ژاله‌آموزگار در مراسم بزرگداشت دکتر میلانیان

ژاله آموزگار: سوگی دیگر در فقدان عزیزی دیگر، ابراز غمی ریشه‌دار به یاد نازنینی دیگر، به کجا می‌رود این رشته‌ی دراز؟
به یاد می‌آورم آن میز بزرگ گروه زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی را که استاده‌های جوان تازه از راه رسیده در کنار پیشکسوتان شانه به شانه می‌نشستیم، گل می‌گفتیم و گاهی بد می‌گفتیم. اگر هم شکرآبی می‌شد با قند دوستی شیرینش می‌کردیم.  در کنار هم خوشبخت بودیم و شاید نمی‌دانستیم چه نعمتی داریم. در این سال‌های اخیر، بسیاری از این جمع گران‌قدر راه دیار نیستی در پیش گرفتند، برخی آرام و برخی با رنج و درد، برخی نابهنگام و در پی حوادثی ناگوار، و برخی چون هرمز میلانیان غریبانه و دلسوزانه.
به یاد می‌آورم صدای قدم‌های تند میلانیان را که غالبا دیر می‌رسید. و به قول خودش برای این‌که شب‌ها را تا دیر وقت کتاب‌ خوانده و بیدار مانده بود. دیر می‌رسید اما پربار می‌رسید. با شتاب وارد کلاس می‌شد و زود و راحت آن را ترک نمی‌کرد و آن‌قدر مطالب تازه داشت که بلافاصله محیطی گرم و قابل استفاده ایجاد کند، دانشجویانش دوستش داشتند از او بهره می‌بردند و بیشترشان اکنون استادان برجسته‌ی زبان‌شناسی هستند.
قدمت دوستی من و هرمز میلانیان کمی کمتر از نیم قرن است. سخت است بدرود گفتن به عزیزانی که سال‌های درازی با آن‌ها دمساز بوده‌ای و غم‌ها و شادی‌هایت را با آن‌ها تقسیم کرده‌ای و در شرایط خوب و بد آن‌ها در کنار خود داشته‌ای، یاد روزگارهای گذشته جان می‌گیرد، به حسرت تبدیل می‌شود. سینه‌ مالامال درد می‌شود، نه برای این‌که چرا مرگ از راه رسید، برای این‌که چرا در شرایطی انسان‌ها پیش از مرگ می‌میرند.
گویی از ورای غبارهای زمان، صورت دوست‌داشتنی، خنده‌رو و عجول این دوست درگذشته سربرمی‌دارد که این منم هرمز میلانیان که دوستم داشتید و دوست‌تان داشتم. من هم مثل شما در ایرانی به دنیا آمدم که شما ترکش نکردید و من بازش گذاشتم، من هم مثل شما سال‌های دبیرستان را طی کردم با استعداد و پرانرژی بودم، زبان و ادبیات را دوست داشتم و از این‌ رو در دانشگاه تهران، رشته‌ی ادبیات فارسی را برگزیدم، اشتیاق برای یادگیری‌های بیشتر و زبان‌های دیگر مرا به سوی افق‌های تازه کشاند، به فرانسه رفتم، با برجسته‌ترین زبان‌شناس فرانسه، آندره مارتینه، کار کردم و علی رغم طبیعت نظم‌ گریزم رساله‌ی بسیار خوبی تهیه کردم. گرچه بیشتر آن در کافه‌های فرانسه نوشته شده بود. با یک دنیا امید به ایران برگشتم. یادتان هست که مدت‌ها در بنیاد فرهنگ ایران با مدیریت شادروان دکتر خانلری همنشین گروهی از شما بودم که دانشمندان جوان آن روز بودید. در سال‌ ۱۳۴۴ با سربلندی و خوشحالی کارم را در دانشگاه تهران و در گروه زبان‌شناسی و زبان‌های باستانی که شادروان مقدم پایه‌گذاری کرد، آغاز کردم. با دیگر همکاران جوانم نظریه‌های جدید زبان‌شناسی را مطرح کردیم. دانشجویانم را با فرضیه‌های مارتینه که در آن زمان نو و تازه بود آشنا کردم و چه خوشحال بودم. با فرهنگستان آن زمان همکاری کردم و شما شاهدید در همه این موقعیت‌ها خوش خلق و سازگار بودم. ضمن پابرجایی بر عقاید خودم هرگز شما را نرنجاندم. در فرصت مطالعاتی سفری به ایلینوی کردم. فارسی درس دادم. اما بازگشتم و همچنان مهربان و صمیمی در کنار شما و دانشجویانم ماندم.
در سال‌های بحرانی موقعیت مناسبی پیش آمد که برای مدتی استاد بخش فارسی دانشگاه سوربون فرانسه باشم با خانواده‌ام راهی این سفر شدم. در سال‌های اول هنوز هرمز میلانیان بودم. خوب درس می‌دادم. حتا مدیر آن بخش شدم و در این مدت همکاری خوب و سودمندی با استاد برجسته ژیلبرت لازار در تدوین واژه‌نامه‌اش داشتم. در مقدمه آن کتاب با کلماتی بسیار حق‌شناسانه مورد لطفش قرار گرفته‌ام.
اما وقتی شرایط تغییر کرد و نامظلوب شد از محیط دانشگاه به کنار افتادم و زندگی وادارم کرد که از قالب هرمز میلانیان واقعی فاصله بگیرم. سعی کردم در آن‌جا ریشه بدوانم. اما ریشه‌ام در آن شرایط در آن‌جا پا نگرفت. من شاخه‌ی گیاهی سودمند بودم که جای واقعی‌ام در ایران بود و از آن‌جا درد غربت واقعی بدون آن‌که خود بدانم، دامنگیرم شد.
این درد چون خوره به جانم افتاد. ظاهرم را بی‌خیال نشان می‌دادم. سرم را بالا می‌گرفتم با شرح خوشی‌های زودگذر تصوری ایجاد می‌کردم که بی‌غمم ولی درد ذره ذره درونم را فراگرفت و به بیماری‌ دیرپایی تبدیل شد باز بدون آن‌که خود بدانم. غم بی‌‌شمایی، غم جدایی از این خاک عزیزی که پدرم برای پاسداری از آن جان باخته بود، رمق‌های آخر مرا گرفت. چرا با شما نماندم؟ چرا سال‌های عمرم را در شرایطی گذرندام که چنین پایانی را برایم رقم بزند؟
 با وجود ظاهر بی‌غمم، من خرد شده بودم، فرو ریخته بودم، منِ با سواد، منِ زبان‌دان، منِ با استعداد، منِ باهوش چگونه شکستم؟ من شاخه‌ای نبودم که جز در هوای وطنم جان بگیرم و حتا زمانی که با پایمردی دوستان عزیزم دوباره برگشتمو مدت کوتاهی خدمات فرهنگی‌ام را از سر گرفتم، دیر شده بودم، درونم فرو ریخته بود، دوستانم دوره‌ام کردند که برخیزم. اما آن درد غربت بیش از اندازه نابودم کرده بود.
دوباره به غربت برگشتم. دیگری بیماری‌ام بیش از سلامتی‌ام خود را نشان داد. گرچه به طور غریزی در فاصله‌های کوتاهی سعی می‌کردم هرمز میلانیان باقی بمانم و خوشبختانه همسر و دخترانم را در کنار داشتم. در آن دوران سخت بیماری‌ام که هر از گاهی برخی از دوستانم این فرصت را  داشتند که مرا ببیند، هنوز ذهنم جرقه می‌زد، به لغت‌ها می‌پرداختم. یادم بود که چه اصطلاحاتی را ساخته‌ام آن‌ها را پیش می‌کشیدم و ناخودآگاه حس رضایتی مرا فرامی‌گرفت. من آخرین سفرم را کردم. می‌دانم که عزیز شما هستم. می‌دانم که غم مرا دارید. می‌دانم که از غریبانه مردنم دلگیرید، ولی به لحظات خوشی که با من داشتید، فکر کنید. من آسوده شدم.

http://www.bookcity.org/detail/5406