تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
اعتماد ـ منوچهر دین پرست: هگل از جمله فیلسوفانی است که در ایران سرنوشت تاملبرانگیزی داشته است. از سال ۱۳۲۰ که محمدعلی فروغی کتاب سیر حکمت در اروپا را منتشر و هگل را به ایرانیان معرفی میکند چندین دهه میگذرد. طی این سالها هگل گاه در قامت یک مارکسیست برای چپها مطرح بوده و گاه در قامت شاعر و عارف. در این میان نیز عدهای سعی کردهاند از نحوه تفلسف هگل برای رفع برخی نابسامانیهای تاریخی و فرهنگی کشورمان بهره ببرند. البته باید اذعان داشت که در این مدت کوششها در جهت فهم هگل، فهم نسبتِ اندیشههای وی با فرهنگ مدرن، و استفاده از میراث هگلیان در فهم بهتر جامعه و فرهنگ ایرانی بوده است. امروز هگل در کنار متفکرانی چون دکارت، کانت، هایدگر، نیچه و ویتگنشتاین و حتی فیلسوفان معاصر غربی از متفکران شناخته شده نزد ایرانیان است. این شناخت واجد مراتب مختلفی است، اما در هر صورت هگل در خزانه دانایی اهل فکر، نقشی غیرقابل حذف دارد. طی این سالها کتابهای مختلفی از هگل یا درباره هگل منتشر شده است. به تازگی کتابی با عنوان «هگل و پدیدارشناسی روح» اثر رابرت استرن توسط نشر ققنوس منتشر شده که بهانهای شد با یکی از مترجمان این اثر گفتوگویی درباره سیر هگل پژوهی در ایران - هر چند مختصر - و نگاهی به این اثر داشته باشیم. دکتر محمد مهدی اردبیلی، نویسنده، مترجم و مدرس فلسفه غرب است. از وی تاکنون آثاری مانند «آگاهی و خودآگاهی در پدیدارشناسی روح هگل»، «واسازی هگل»، «خودآگاهی هگلی و پساساختارگرایان فرانسوی»، «دفترهای سیاست مدرن ۱ (منتخبی از نوشتههای سیاسی هگل) » و «نقادی نقدِ عقل محض» منتشر شده است.
نحوه رویارویی فرهنگهای غیراروپایی با متفکران غرب، موضوعی قابل تامل و آموزنده است. اگر فیلسوفان بزرگ غربی را راویان اصول فرهنگ مدرن و معاصر بدانیم، این پرسش بسیار مهم است که اهل فکر در فرهنگهای دیگر چه نسبتی با آنها برقرار کردهاند. آیا نسبت به آنها بیاعتنا بوده و از آنها اثری نپذیرفته، یا نسبت به آنها موضع دفعی گرفتهاند، یا اندیشههای آنها را در خود جذب و هضم کردهاند. مثلا میتوان با بررسی نحوه مواجهه ایرانیان با متفکرانی چون دکارت، هیوم، کانت، هگل، نیچه، هایدگر، پوپر و ویتگنشتاین به بسیاری از خصوصیات پنهان فرهنگ ایرانی پی برد. بد نیست در ابتدای بحث این پرسش را از شما داشته باشم که نحوه مواجهه ما با هگل، این فیلسوف نامدار آلمانی چگونه بود؟
یادم هست که نقل قولی از فیشته خواندهام که روزی به شاگردانش گفت که «به دیوار بیندیشید. بعد به خودتان بیندیشید که دارید به دیوار میاندیشید. بعد به کسی بیندیشید که دارد به کسی میاندیشد که به دیوار میاندیشد و... ». البته فیشته از این مثال برای توضیح مفهوم «منِ مطلق» استفاده میکرد، اما من میخواهم آن را در مورد بحث خودمان به کار ببرم. به نظرم این خود یک رویکرد هگلی است که ما در عین آنکه به هگل میاندیشیم، به خودمان نیز بیندیشیم که داریم به هگل میاندیشیم. حتی میتوان از این هم فراتر رفت و گفت تا وقتی که ما به خودمان و نوع مواجههمان با هگل نیندیشیم، حقیقتا نمیتوانیم به خود هگل بیندیشیم. بحث چگونگی مواجهه ما با هگل ابعاد گستردهای دارد که در اینجا، در مقام یک مصاحبه، نمیتوان به کفایت به آن پرداخت. اما به هر حال، من هم به نوبه خودم مدتی است به این مساله فکر میکنم و دقیقا همین مساله را در ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» در قالب سلسله ویژهنامههایی با عنوان «نسبت ما و هگل» در سه شماره مورد بررسی قرار دادهام که دو شمارهاش امسال منتشر شد و در اینترنت قابل دسترسی است و شماره سوم و آخر آن هم احتمالا بهار سال آینده منتشر خواهد شد. در آنجا تمام یادداشتها، مقالات و مصاحبهها مشخصا و دقیقا به همین مساله مواجهه ما و هگل اختصاص دارد. اگر بخواهم پاسخم به سوال شما را با طرح یک ایده کلی به پایان ببرم، به نظرم این نسبت میان ما و هگل واجد سه عنصر اساسی است که اندیشیدن درباره مساله را تنها میتوان با واکاوی آنها آغاز کرد.
اول آنکه وقتی میگوییم «مواجهه ما»، یا «نسبت ما»، یا «فرهنگ ما» و غیره، منظورمان از این «ما» چیست؟ به نظرم در این خصوص ما دچار همان توهمی هستیم که هایدگر در ابتدای «هستی و زمان»، به فهم ما از مفهوم «هستی» نسبت میداد. ما واقعا فکر میکنیم که این «ما» را به وضوح میشناسیم، اما وقتی با پرسش «کدام ما؟» مواجه میشویم، دچار ابهام میشویم. آیا منظورمان «مای ایرانی» است؟ یا «مای فارسی زبان»؟ یا «مای مسلمان»؟ یا «مای شرقی»؟ یا منظورمان یک طبقه روشنفکر تحصیل کرده فلسفه خوانده است؟ حالا روی هرکدام از این «ما»ها هم که تمرکز کنیم، باز مساله حتی مبهمتر هم میشود. نهایتا خود را با یک «ما»ی مبهم، تکهپاره، گسسته و وهمآلود مواجه میبینیم که به میانجی وصلهپینههای تاریخی، سیاسی، فرهنگی، قومی و مذهبی میکوشیم تا به آن وحدت ببخشیم و بارها هم در این خصوص شکست خوردهایم.
عنصر دوم خود «هگل» است. منظور ما کدام هگل است؟ برخی اساتید وقتی نام هگل را میبرند، انگار با یک ذات منسجم واقعی روبه رو هستند که خب حالا در توبینگن درس خوانده و در ینا نخستین آثار فلسفی جدیاش را نوشته و نهایتا در برلین به اوج شهرت رسید. انگار با یک شخصیت تاریخی واحد طرف هستند. این اسطوره دقیقا بعد از مرگ هگل در همان آلمان هم زیر سوال رفت. ما وقتی میپرسیم «کدام هگل؟»، باید بدانیم که با هگل تکهپارهای طرف هستیم که یک تکهاش به کتاب آشفته و منسوخ استیس درباره هگل برمیگردد که متاسفانه هنوز یکی از پرخوانندهترین آثار در مورد هگل است و حتی اساتید دانشگاه هم همچنان به آن ارجاع میدهند؛ یک تکهاش ترجمه فاجعهبار زیبا جبلی از پدیدارشناسی روح است که با نوعی هگلِ مهملگو و بیمعنی مواجهیم؛ یک تکهاش آن اثر ژرژ پولیتزر درباره هگل است که اصلا ربطی به هگل ندارد و نهایت تلاش حزب توده برای معرفی هگل در ایران بود. پس مساله این است که ما وقتی میگوییم هگل، باید بدانیم از کدام هگل سخن میگوییم؟
عنصر سوم هم خود مفهوم «مواجهه» است. منظور ما از مواجهه چیست؟ آیا مواجهه یعنی شنیدن نام هگل که احتمالا به ۱۵۰ سال پیش یعنی اندکی بعد از مرگ هگل بازمیگردد که در گزارشی که هنوز برای من قابل باور نیست، کنت دو گوبینو مینویسد که برخی شاهزادگان قاجاری در مهمانی شبانهای از او درباره فلسفه اسپینوزا وهگل پرسیدهاند؟ یا حضور نام هگل در تمام جزوات سازمانی چریکهای چپ در سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ به عنوان مقدمهای برای مارکس؟ یا منظورمان از مواجهه، «ترجمه» آثار هگل به فارسی است که از زمان مرحوم عنایت تاکنون پیشرفت چندانی نداشته است؟ یا منظورمان از مواجهه، «فهم» هگل است؟
پس ما در خود مساله اصلیمان، یعنی مواجههمان با هگل، در حقیقت میکوشیم تا به بررسی دو امر مبهم و تکهپاره، یعنی «ما» و «هگل» بپردازیم. به نظر من پیش از هر پاسخ و هر اظهارنظری، باید تکلیفمان را با خود پرسشمان روشن کنیم، تازه در آن زمان است که خود سروکله زدن ما با این مسائل، ما را به سمت فکر کردن به مواجههمان با هگل سوق میدهد. البته نهایتا رویکرد من هم در این خصوص ذاتانگارانه نیست و مثلا معتقد نیستم که حتما ما باید همه مفاهیممان را روشن کنیم و بعد آنها را به کارگیریم. اتفاقا به نظرم میتوان با تحلیل و واکاوی خود این مفاهیم، آنها را نه منفک از یکدیگر، بلکه با اتکای به یکدیگر بازخوانی و تحلیل کرد و البته این شیوه دیالکتیکی را هم خود هگل به ما آموخته است.
با توضیح مختصری که اشاره کردید خالی از لطف نیست به این نکته اشاره کنم که وضع هگلپژوهی در ایران را باید در ذیل وضع فلسفه و تفکر در ایران معاصر فهمید. فلسفه مدرن اروپایی نیز مانند سایر پدیدههای مدرن هرگز با تفکر پیشین، و برنامه گروهی از متفکران و بر اساس تحلیل عمیق شرایط فرهنگ ایرانی و عالم مدرن وارد ایران نشده است. علایق شخصی و برداشتهای تک افراد یا جریانهای خاص اجتماعی و سیاسی، اراده قدرتهای حاکم و گاهی هم انگیزههای محققانی که قصد دفاع از عناصر فرهنگی را داشتهاند، عوامل موثر در جریان آموزش و پژوهشهای فلسفی بوده است. سیر هگل پژوهی در ایران، نمونهای از این سیر است. به تازگی شما به همیاری سیدمحمد جواد سیدی کتاب «هگل و پدیدارشناسی روح» اثر رابرت استرن را ترجمه کردید. به عبارتی هم میتوان شما را در زمره همان افرادی دانست که به سبب علاقه شخصی این اثر را ترجمه کردید. رابرت استرن واجد چه ویژگیای بود که به این کتاب در میان کتابهای بسیاری که درباره شرحهایی که به هگل نوشتهاند پرداختید؟
پیش از پرداختن به اثر استرن، لازم میدانم حرف شما را تصدیق کنم که در فضای فعلی ما قضیه بیشتر شخصی و فردی است. مثلا آقای داریوش آشوری شخصا اقدام به ترجمه آثار نیچه میکنند و تصور کنید که اگر ایشان این کار را نمیکردند، این تشتت و تنوع عجیب و غریب در ترجمه آثار نیچه به کجا میرسید؟ یا مرحوم لطفی که به واسطه تعلق خاطرشان به یونان، شخصا تمام آثار افلاطون و ارسطو را ترجمه کردند. اگر ایشان نبود، به نظرم هر رساله افلاطون و ارسطو در دست مترجمان مختلف پراکنده میشد و احیانا غیر از ترجمه مرحوم دکتر شرف از متافیزک ارسطو، چیز دندانگیری نصیب علاقهمندان نمیشد. اما این امر خود نشانه وضعیت نامطلوب ترجمه آثار فلسفی در ایران است. ما باید منتظر حوادث بمانیم تا مثلا یکی مانند دکتر جهانگیری پیدا شود که اخلاق اسپینوزا را ترجمه کند، وگرنه معلوم نیست سرنوشت این کتابها چه شود؟ اما این رویه دایما ما را به بن بست میکشاند. بعد از این همه سال بحث و گفتوگو درباره کانت و هگل، هنوز یک ترجمه مطلوب و قابل استفاده در زبان فارسی زنده، از پدیدارشناسی روح هگل و نقد عقل محض کانت منتشر نشده است. مشکل اصلی این است که ترجمههای ما فردی و با انگیزههای شخصی انجام میشود. نهایتا من از ترجمه جمعی دفاع میکنم، به ویژه اینکه دستکم در ترجمه آثار کلاسیک و اصلی فلسفه، باید این ترجمه تحت حمایت و مدیریت یک نهاد انجام گیرد که خب طبیعتا باید مانند کشورهای دیگر نهادی آکادمیک باشد. اما فعلا آکادمیهای ما چنان سرگرم امور بیارزش، امتیاز جمعکردن، رزومه پر کردن و صرف بودجهها بر سر مسائل کاذب هستند که فرصتی برای این کارها ندارند. البته در مورد ترجمههای خود من هم این انتقاد وارد است که به دلیل انگیزهها و دغدغه شخصیام به هگل چسبیدهام و بخش اعظم ترجمهها و تالیفاتم به وی اختصاص دارد، اما به نظرم نهایتا اینکه یک مفسر یا مترجم به دلیل علایق شخصیاش روی یک متفکر متمرکز شود، عملا بهتر از آن است که «از هر دری سخنی» بگوید و به هر متفکری «نوکی بزند.»
در مورد کتاب استرن هم به جرات میتوانم بگویم که اهمیت و ارزش این کتاب مرا به ترجمهاش کشاند. این کتاب به قول فردریک بیزر «سرراستترین شرح پدیدارشناسی روح در زبان انگلیسی است» و نویسنده با دقت و جدیت تمام تلاش کرده تا شرحی شستهرفته، منسجم و پیوسته از مراحل مختلف پدیدارشناسی روح هگل عرضه کند که تمام مراحل و فصول کتاب را دربرگیرد. البته انتقاداتی هم به کار استرن وارد است که من در مقدمهام آنها را حتی الامکان توضیح دادهام و تفاوت موضع خودم را با استرن روشن کردهام. اما از آنجا که سالهاست روی پدیدارشناسی روح کار میکنم و یکی از منابع جدی در این حوزه همین کتاب بوده، از سالها پیش قصد ترجمه و انتشارش را داشتم تا بالاخره این مهم با همراهی و کمک دوست و همکارم جناب آقای سیدی محقق شد.
بد نیست قدری به بحث پدیدارشناسی روح نزد هگل بپردازیم. پدیدارشناسی روح هگل از جمله موضوعات مهمی است که تاثیری جدی در فلسفه پس از هگل داشته است. اما در کتاب رابرت استرن ما مواجهه همدلانه و نقادانهیی از پدیدارشناسی روح هگل میبینیم. آیا شما هم این نظر را قبول دارید و معتقدید رابرت استرن توانسته شرحی از پدیدارشناسی ارایه دهد که نقادانه نیز باشد؟
شرح رابرت استرن از کتاب پدیدارشناسی بیشتر شرحی آکادمیک به شمار میرود و وی در این کتاب کوشیده است تا با نگاه به منابع تفسیری و اصلی متعدد، در حدود ۲۵۰ منبع، آنها را به صورت منسجم و در یک پیوستار مفهومی عرضه کند. اما البته همانگونه که در مقدمهام توضیح دادهام، در برخی موارد استرن به دلیل موضع و رویکردش، برخی شرحها را نادیده گرفته یا کمتر به آنها پرداخته است که شاید در این زمینه با وی اختلاف نظراتی هم داشته باشم. اما روی هم رفته میتوان آن را یک شرح درخشانِ آکادمیک دانست. در مورد همدلانه و نقادانه بودن شرح استرن هم میتوان در جای جای کتاب همدلی استرن را با هگل مشاهده کرد و هرچند گهگاه انتقاداتی نسبت به هگل مطرح میکند، اما به نظرم نمیتوان، در معنای حقیقی کلمه، این شرح را شرحی نقادانه دانست، بلکه تلاش استرن بیشتر شرح و توضیح معنای خود اندیشه هگل بوده است، نه نقد هگل.
آیا به نظر شما، اساسا انتشار شرحهایی از فلسفه هگل به روایت استادان ایرانی میتواند در این مسیر کمکرسان باشد؟ اصلا نویسندگان ایرانی حق دارند و میتوانند به خودشان اجازه دهند در مورد هگل شرح بنویسند؟
بله، من قویا از نگارش شرح و تفسیر درباره فلسفه هگل به زبان فارسی استقبال میکنم. ما باید بتوانیم فهم و برداشت خودمان از هگل را بنویسیم. اما در این خصوص چهار قید وجود دارد که نباید از آنها غفلت کنیم: اولا، لزومی ندارد که ما به سراغ شرح کل فلسفه هگل برویم. در این خصوص منابع درخشان در زبانهای انگلیسی، آلمانی و فرانسوی آنقدر زیاد است که اولویت اصلی ما باید ترجمه آنها باشد. انتقاد من به آثار اساتیدم درباره هگل همین است. هرچند سه کتاب دکتر مجتهدی، دکتر مصلح و دکتر ذاکرزاده، واجد ارزشهایی هستند و طرحی کلی و اجمالی از هگل برای دانشجویان و علاقهمندان مبتدی ترسیم میکنند، اما واقعا در مقابل آثار بزرگ تفسیری معرفی هگل، که تعداشان هم کم نیست، واقعا چه توجیهی وجود دارد که ما بیاییم کل فلسفه هگل از بیوگرافی تا شرح همه آثار او را در یک کتاب جامع به نام «فلسفه هگل» یا «افکار هگل» یا «هگل» جمع کنیم؟ آیا بهتر نیست که به ترجمه تفاسیر دسته اول و جامعتر و دقیقتر در همین حوزهها اقدام کنیم؟ این مشکل نه تنها در کتابها، بلکه حتی در خود پایان نامههای دانشجویی در مقاطع ارشد و دکترا هم به چشم میخورد. هنوز شما عناوینی کلی نظیر «مفهوم اخلاق نزد فلان فیلسوف» یا «معرفتشناسی بهمان متفکر»، یا مثلا «بررسی عقل در قرون وسطی» و امثالهم را در گروههای فلسفه مشاهده میکنید. پس به نظر من باید تالیف کرد، اما نباید سراغ کلیات رفت، بلکه باید یک دقیقه خاص و مشخص را انتخاب کرد، در مورد آن اندیشید. تنها در این صورت ممکن است حرفی تازه زد و البته ندرتا، ایدهای هم تولید کرد.
ثانیا، نباید دچار «توهم تولید» شد. برخی اساتید وقتی یک ایده به ذهنشان میرسد جوری آن را مطرح میکنند، انگار نه انگار که مثلا در طول دو قرن اخیر این ایده در بیش از ۲۰ کتاب مطرح شده است. به نظرم باید همواره حواسمان باشد که اگر ایدهای به ذهنمان میرسد، اگر خلقی هم صورت میگیرد، این تولید در واقع محصول «دیگری» است.
ثالثا، باید تلاش کنیم که در تالیفاتمان از منابع تفسیری دست اول استفاده کنیم. الان شما یک مقاله را مثلا در مورد مارکس میخوانید که حتی به یک نوشته از خود مارکس یا یک شرح دست اول ارجاع نداده است و مثلا به یک مقاله بیربطتر و ناشیانهتر از خودش رجوع کرده و مثلا از زبان او خواسته مارکس یا هر کس دیگر را معرفی کند. مولف باید نسبت به منابع اصلی موضوع مورد بحثش اشراف داشته باشد، و نمیتوان با مطالعه یک کتاب یا دو مقاله، دچار توهم شد و دست به تالیف زد.
رابعا، مولف باید موضع خود را اول برای خودش و سپس برای دیگران روشن کند. این شعار رایجِ «مفسر بیطرف» از اساس توهم است. بدیهی است که مولف با تکیه به سنت فکری خاصی و با انگیزههای مشخص دست به تالیف میزند. مولفی که موضعی نداشته باشد و بادی به هر جهت باشد و به همه جا سرک بکشد و در نهایت فقط نقل قولها را بیهیچ منطقی کنار هم بچیند، در واقع تالیف نکرده است. مولف باید در اثر مداخله کند، برخی رویکردها را نقد کند و جهتگیری مشخص داشته باشد. مولف و حتی مترجم، باید بداند چه میخواهد و مساله یا پروبلماتیک خود را بشناسد.
در این صورت است که میتوان از نگارش شرح درباره متفکران غربی دفاع کرد. من در پایان میخواهم حتی از این هم فراتر بروم و خوشبینی خودم را نسبت به این نکته اعلام کنم که در این صورت است که شاید ما بتوانیم نه تنها با استفاده از تفاسیر دستهاول فیلسوفان غربی، آثاری تالیفی در مورد آنها بنگاریم، بلکه حتی شاید بتوانیم با تکیه بر عوامل منحصر به فرد تاریخی-فرهنگی خود شرحی جدید از آنها را حتی به خود جهان غرب نیز عرضه کنیم. برای مثال آیا نمیتوان با تکیه بر سنت فلسفی وحدت تشکیکی وجود صدرایی و نظریه حرکت جوهری یا با تکیه بر عرفان ابن عربی، به فهمی تازه از هگل دست یافت و آن را به خود جهان غرب تاباند؟ البته این کار هم باید با وقوف به تفاوتهای بنیادین سنت ما و مدرنیته، یعنی تفاوت بنیادین ملاصدرا و هگل، و همچنین نقد ریشهای و مستمر سنت خودمان و اجتناب از وصلهپینههای مرسوم صورت گیرد. هرچند متاسفانه در این خصوص، دستکم تا این لحظه، من نمونههای چندان رضایتبخشی در این همه آثار تالیفی و پایاننامهها و رسالههای تطبیقی میان فلسفه صدرا و هگل ندیدهام.
به عنوان پرسش پایانی میخواستم از شما بپرسم که طی سالهای اخیر به خصوص در ۱۰ سال اخیر افراد مختلفی سعی کردند با توسل به هگل به برخی مشکلات تاریخی و فرهنگی پاسخ گویند. نظر شما درباره همین رویکرد استفاده از هگل برای مشکلات خودمان چیست؟
اگر به بخش پرسش شما بازگردم، یعنی «بحث مواجهه ما با مسائل و مشکلات خودمان با استمداد از هگل»، باید بگویم که این شیوه از مواجهه با هگل نسبت به بحث قبلی، بسیار مهمتر است. من شخصا باور دارم که شیوه دیالکتیکی هگل قابلیتهای بسیاری برای مواجهه ما با وضعیت و مسائل خودمان دارد. از یک سو، وضعیت هگل از حیث تاریخی- فرهنگی شباهتهایی با وضعیت ما دارد. تقابلها و جدالهایی در زمان هگل وجود داشت که بدون آنکه بخواهیم دچار توهم اینهمانی شویم، میتوانیم مشابهتی میان آنها و مسائل زمانه خودمان بیابیم. از قبیل تقابل سنت و مدرنیته، دین و روشنگری، لیبرالیسم و استبداد، جزماندیشی و دینستیزی، دولتگرایی و فردگرایی و... شیوه دیالکتیکی هگل مواجهه جالب توجهی با این تقابلها داشت که ما همچنان میتوانیم از آن بهره بگیریم. اما از سوی دیگر، ما میتوانیم از این هم فراتر برویم و کاری را کنیم که هگل با سنت و تاریخ خودش کرد. یعنی هگل توانست به کمک فلسفه «وحدت وجود ایدهآلیستی» خاص خودش، کل تاریخ غرب را اعم از اقتصاد، سیاست، فرهنگ، هنر، دین، فلسفه، ادبیات و حتی فیزیک را در یک کل نظاممند جای دهد و همه را در عین آنکه نقد و نفی کند در سطح دیالکتیکی بالاتری حفظ و رستگار سازد. به نظر من، ما میتوانیم همین کار را با تاریخ خودمان، با سنت خودمان، با تمام داشتههای فرهنگی خودمان انجام دهیم. اگر من بخواهم رسالتی را برای جریانهای هگلپژوه ایرانی ترسیم کنم، بیش و پیش از هر چیز همین مواجهه نقادانه و دیالکتیکی با سنتمان، تاریخمان، آرمانهایمان، شکستهایمان و در یک کلام «مواجهه با خودمان» است و البته جالب است که با توجه به این تمثیل هگلی که «آغاز در پایان قرار دارد»، بحث ما نیز در پایانش به همان پرسش آغازین شما درباره «مواجهه ما با هگل» بازگشت. پرسشی که باید بارها و بارها از آن آغاز کنیم و به آن بازگردیم.
برش ۱
من شخصا باور دارم که شیوه دیالکتیکی هگل قابلیتهای بسیاری برای مواجهه ما با وضعیت و مسائل خودمان دارد. از یک سو، وضعیت هگل از حیث تاریخی- فرهنگی شباهتهایی با وضعیتِ ما دارد. تقابلها و جدالهایی در زمان هگل وجود داشت که بدون آنکه بخواهیم دچار توهم اینهمانی شویم، میتوانیم مشابهتی میان آنها و مسائل زمانه خودمان بیابیم .
برش ۲
شرح رابرت استرن از کتاب پدیدارشناسی بیشتر شرحی آکادمیک به شمار میرود و وی در این کتاب کوشیده است تا با نگاه به منابع تفسیری و اصلی متعدد، حدود ۲۵۰ منبع، آنها را به صورت منسجم و در یک پیوستار مفهومی عرضه کند. اما در برخی موارد استرن به دلیل موضع و رویکردش، برخی شرحها را نادیده گرفته یا کمتر به آنها پرداخته است که شاید در این زمینه با وی اختلاف نظراتی هم داشته باشم. اما روی هم رفته میتوان آن را یک شرح درخشانِ آکادمیک دانست .
جملههای کلیدی
نسبت میان ما و هگل واجد سه عنصر اساسی است که اندیشیدن درباره مساله را تنها میتوان با واکاوی آنها آغاز کرد.
بعد از این همه سال بحث درباره کانت و هگل، هنوز یک ترجمه مطلوب و قابل استفاده در زبان فارسی زنده، از پدیدارشناسی روح هگل و نقد عقل محض کانت منتشر نشده است.
لزومی ندارد که ما به سراغ شرح کل فلسفه هگل برویم. در این خصوص منابع درخشان در زبانهای انگلیسی، آلمانی و فرانسوی آنقدر زیاد است که اولویت اصلی ما باید ترجمه آنها باشد.
نباید دچار «توهم تولید» شد. برخی اساتید وقتی یک ایده به ذهنشان میرسد جوری آن را مطرح میکنند، انگار نه انگار که مثلا در طول دو قرن اخیر این ایده در بیش از ۲۰ کتاب مطرح شده است.
هگل توانست به کمک فلسفه «وحدت وجود ایدهآلیستی» خاص خودش، کل تاریخ غرب را در یک کل نظاممند جای دهد و همه را در عین آنکه نقد و نفی کند در سطح دیالکتیکی بالاتری حفظ و رستگار سازد.