تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
آناهید خزیر: ناصرخسرو، متکلم، شاعر و نویسندهی ایرانی در سال ۳۹۴ ق. در قبادیان متولد شد و از دورهی نخست زندگی وی، پیش از سفر به مصر و گرایش به مذهب اسماعیلی، اطلاع چندانی در دست نیست. از ناصرخسرو آثار متعددی به نظم و نثر بر جای مانده است که از نمونههای برجستهی نظم و نثر فارسی در قرن پنجم به شمار میآیند. با آنکه ناصرخسرو از شاعران و نویسندگان بزرگ زبان و ادب فارسی است اما شایسته است از زندگی پر از حادثه و از شعر دینی و الهیات فلسفی و اندیشههای کلامی او بیشتر بدانیم.
ناصرخسرو اهل تسامح و تساهل نسبت به ادیان است
محقق سخنانش را اینگونه آغاز کرد: هر یک از شعرای ما مقام خودشان را دارند. ولی ناصرخسرو از نظر زندگی و اندیشههایش جایگاه ویژهای دارد. متاسفانه دو علت باعث شده که «ناصرخسرو شناسی» آنچنان که باید و شاید پیشرفت نکند. یکی این که ناصرخسرو شیعه بود و مورد توجه اهل سنت نیست. بهویژه آنجاهایی که باید مورد احترام و تجلیل قرار بگیرد (مثل افغانستان و تاجیکستان). دیگر آن که در ایران هم توجه چندانی به او نشده است. به علت این که شیعهی اسماعیلی بوده است. ولی آن زبان ارزشمندی که ناصرخسرو بهکار برده و مطالبی که در آثارش آورده است درخور مطالعه و تحقیق است و باید بیش از پیش مورد توجه قرار بگیرد.
به هر حال ناصرخسرو در زمانی زندگی میکرد که علوم اسلامی در درجهی عالی بود و در مدارس خراسان تدریس میشد. شعرای ما همه از قرآن و حدیث شروع میکردند تا ادبیات عرب و امثال و اشعار عربی و علوم متداول زمان خودشان که حساب و هندسه و موسیقی و جبر و مقابله بود تا تفسیر و حدیث. نمونهاش «رسائل اخوان الصفا» است که مولفانش حدود ۴۲ رساله را در آنجا ذکر کردهاند. هر رسالهاش هم دربارهی یک علم خاص است. در مدارس خراسان علوم مورد بحث و فحص بود و مثل اروپای قرون وسطا هر شهری کرسی یک علم را داشت. شهرهای خراسان به همین کیفیت بود.
به هر حال نخست باید دید که تلقی ناصرخسرو از علم کلام (علم عقاید دینی) چه بوده و نسبت به اندیشههای زمان خودش چه موضعی داشته است. از اشعار ناصرخسرو برمیآید که او در عین این که مُبلغ دین بود و یک تصلب و سختگیری داشت ولی اهل تسامح و تساهل نسبت به ادیان دیگر هم بود. مثلا نسبت به دین مسیح میبینیم که بسیار بسیار تسامح و تساهل دارد.
ناصرخسرو میگوید مسیحیان مشرک نیستند
میدانیم که خصیصه اسلام «توحید» است. توحید یعنی یگانگی خداوند. اما مسیحیان عقیده به تثلیث داشتند. این در دین اسلام شرک حساب میشود. خداوند شریک ندارد. پس چگونه میتوان عیسی را پسر خدا دانست؟ ناصرخسرو کوشش میکرد که این مساله را حل بکند و بگوید که کشیشان نمیفهمیدند. چون کشیشان نظر به باطن و تاویل مسائل ندارند و ظاهر را میگیرند. با این کیفیت ناصرخسرو میخواهد بگوید که مسیحیان مشرک نیستند و خدای یگانه را میپرستند. منتهی کشیش تاویل نمیتواند بکند. در یک جایی میگوید:
قول مسیح آن که گفت زی پدر خویش/ میروم، این رمز بود پیش افاضل
میگوید این که مسیح از «پدر» نام میبرد به این معنا نیست که او پدر جسمانی در آسمان داشت. بلکه این کلمه رمز است. رمز همان است که فرنگیها به آن «سمبُل» میگویند و در فارسی کنونی کلمه «نماد» را بهجای آن بهکار میبرند. رمز چیزی است که ظاهر آن مراد نیست، بلکه باطن آن مراد است. ناصرخسرو در جایی دیگر میگوید:
این همه رمزها و مثلها را کلید / جمله اندر خانهی پیغمبر است
هر که بر تنزیل بیتاویل رفت / او به چشم راست در دین اعور است
ای گشایندهی در خیبر، قرآن / بی گشایشهای خوبت خیبر است
ناصرخسرو سخن مسیح را رمز میداند
میگوید همانطور که در خیبر را گشودی (اشاره به حضرت علی علیهالسلام است) قرآن هم بدون تفسیر و تاویل تو به خیبر میماند. بنابراین ناصرخسرو میگوید که کلمهی «پدر» رمز است و مضمونش همان است که در قرآن کریم هم آمده است: «ای نفس مطمئنه (روح آرامگیر)، برگرد به اصل خودت، سوی پروردگارت». این نفسِ جزیی متصل میشود به اصل و منشاء خودش که نفسِ کلی باشد. پس منظور عیسی آن بود که نفس من از عالم بالا آمده، روح من چند روزی در این جهان بوده است و اکنون به اصل خودش میپیوندد. در ادبیات ما هم آمده است: «جان نهاده سوی بالا بالها / تن زده اندر زمین چنگالها». تن جسمانی ما به خاک میپیوندد و جان هم به بالا پرواز میکند.
میبینید که ناصرخسرو سخن مسیح را رمز میداند. او میگفت دانایان میفهمند که مسیح چه میگفت. ولیکن «رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل». بدین گونه ناصرخسرو میکوشد که از مذهب مسیح شرکزدایی کند و آن تثلیث را توجیه کند. به هر حال آن سختگیری و تعصب مذهبی که در میان قشریون نسبت به مذاهب دیگر وجود داشته در ناصرخسرو نبوده است.
سهروردی میگوید ایرانیان باستان مشرک نبودند
در مورد مذهب ایرانیان باستان هم به همین گونه بود. شیخ شهابالدین سهروردی در «حکمت الاشراق» خود میگوید که آنها مشرک نبودند که بگویند دو نیرو حاکم بر عالم است: یکی یزدان و یکی هم اهریمن. حکمتی که سهروردی معرفی میکند «حکمت خسروانی» نام میگذارد، یا «حکمت فهلویون». شیخ هادی سبزواری هم میگوید حکمای فهلویون «وجود» را مثل نور میدانستند. همانطور که نور یک چیز است و خودش ظاهر است، چیزهای دیگر را هم ظاهر میکند. منتهی «تشکیک» است. تشکیک یکی از اصطلاحات منطقی است. آن مفهومی را تشکیک میگویند که افرادش در درجات مختلف باشند. در برابر آن «متواطی» است که افرادش یکسان هستند. نور نیز متواطی است. یک نور شمع داریم، یک نور چراغ. تا برسیم به «انوار قاهره» که سهروردی آن را «انوار اسپهبدیه» مینامد.
سهروردی میگوید ایرانیان باستان مشرک نبودند. حاج ملاهادی سبزواری هم میگوید که «شّر» هویت وجودی ندارد. هویت وجودی «خیر» است. وقتی خیر نبود شّر جای آن را میگیرد. میبینیم که شیخ اشراق هم از ایرانیان باستان شرکزدایی میکند و میگوید این را با الحاد مانی نباید اشتباه کرد. چون مانی حقیقتا عقیدهی شرک داشت. اما ایرانیان اصیل عقیده به خدای واحد داشتند.
ناصرخسرو از مذهب ثنویت آگاهی داشت
در هر حال ناصرخسرو از مذهب ثنویت آگاهی داشت. او عقاید زمان خودش را میشناخته است؛ مخصوصا مذهب تثلیث و ثنویت را. در ضمن آگاهی از مذهب مانی هم داشته است. مثلا میگوید:
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد / ره از اینجا گم شده ست ای عاقلان بر مانوی
میگوید روز نور است و شب ظلمت است و یک نهاد ندارد. خداوند واجبالوجود است و نور محض است. ولی ممکنالوجود، که «ما سوی الله» باشد، ظلمت است. اگر هم نوری دارند از نور واجبالوجود میگیرند. اولیا و انبیا که نور در وجودشان سرشته شده این نور را از خداوند گرفتهاند وگرنه ممکنالوجود از خودش چیزی ندارد: «ما کهایم اندر جهان پیچ پیچ / چون الف از خود ندارد هیچ هیچ». از این جهت است که شیخ محمود شبستری وقتی میخواهد ممکنالوجود را در برابر واجبالوجود بیاورد میگوید: «سیهرویی ز ممکن در دو عالم /جدا هرگز نشد، ولله اعلم». «سیهرویی» تعبیری از ظلمت است. ظلمت هویت وجودی ندارد. نور است که هویت وجودی دارد.
به راه خیر یا شر برویم؟ تصیمگیری با ماست!
ناصرخسرو در مورد جبر و اختیار هم معتقد است که تصمیمگیری با خود ماست که به راه خیر برویم یا به راه شّر: «راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده ست»، اکنون خواه سوی خیر برو یا سوی شّر. این همان است که در مکتب شیعه به آن «امر بین الامرین» میگویند. در همین مسالهی جبر و اختیار ناصرخسرو میگوید:
به میان قَدر و جبر ره راست بجوی / که به نزد عقلا جبر و قدر درد و عناست
این همان مفهوم «امر بین الامرین» است. نیروی اولیه از خداوند است اما خود ما آن نیرو را به اختیار خودمان بهکار میبریم. قدر و جبر راه راست نیست. حضرت علی (ع )میفرمایند: «چپ و راست انسان را به هلاکت می افکند. جادهای که انسان را به مقصود میرساند راه میانه است». اشاعره میگویند قدر خیر و قدر شّر از خداوند است. ولی معتزله میگویند خداوند قدرتهای اولیه را میبخشد و ما به اختیار خودمان بهکار میبریم.
ناصرخسرو عالم را حادث میداند
ناصرخسرو مسائل فلسفی را هم مطرح کرده و اصطلاحات فلسفی را بهکار برده است. در یکی از قصایدش میگوید: «عالم قدیم نیست سوی دانا / مشنو محال دهری شیدا را».
«دهری» کسانی بودند که عقیده به خداوند نداشتند. قدیم بودن عالم هم به این معناست که عالم خلق نشده، بلکه همیشه بوده است. اشکال این حرف در این است که ما این همه میگوییم خداوند «خالق» است. مهمترین صفت او همین است. پس چگونه میتوانیم صفت «خلق» را از او سلب کنیم؟ این درست نیست. اشعریها میگفتند که خداوند در زمان موهوم عالم را خلق کرده است. فلاسفهی شیعه جواب میدادند که «زمان موهوم» مابه ازاء خارجی ندارد.
برای همین است که میرداماد بر اساس دادههای فلسفی که در ذهنش بوده گفته است که این زمان برای متغیرات است. افعال و صفات خداوند در این ظرف نیست. میرداماد در کتاب «قبسات» این مساله را حل کرده است. او میگوید ما سه ظرف «زمان»، «دهر» و «سرمد» داریم. خداوند در ظرف ما نیست. به همین کیفیت دیگر علمای شیعه مثل میرفندرسکی، عبدالرزاق لاهیجی، فیض کاشانی، حاج ملا هادی سبزواری به این موضوع اشاره کردهاند. ناصرخسرو هم میگوید دهری عالم را قدیم میداند اما ما عالم را حادث میدانیم. یعنی خداوند عالم را خلق کرده است. منتهی در چه ظرفی؟ این ظرف ظرفِ «زمان» نیست.
ناصرخسرو از یک حکیم گمنام ایرانی میبرد
ناصرخسرو در کتاب «زاد المسافرین» فصلی دارد به نام «رد بر طباعیان و دهریان و اصحاب هیولی». طباعیان کسانی بودند که میگفتند همین طبیعت هست، نه چیز دیگر. هیولی نیز به معنای ماده است. بحث بر سر این است که آن «هیولی اولی» که «ماده المواد» به آن میگویند، به چه کیفیت به وجود آمده است؟ آیا از عدم به وجود آمده؟ این مسائل در کتاب ناصرخسرو آمده است.
در همان کتاب ناصرخسرو از یک حکیم گمنام ایرانی به نام «ابوالعباس ایرانشهری» نام میبرد. ناصرخسرو میگوید که ایرانشهری میگفت خداوند همیشه صانع و خالق بوده است اما زکریای رازی که ایرانشهری استاد و مقدم او بود، آن سخن خوب را به صورت زشت نشان داد و گفت خداوند اصلا خالق نبوده است. پس در آن بیتی که ناصرخسرو میگوید: «مشنو محال دهری شیدا را» منظور او از «دهری شیدا» زکریای رازی است. من این نکته را در کتاب «فیلسوف ری، زکریای رازی» مفصل یاد کردهام.