تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : چهارشنبه 11 شهریور 1394 کد مطلب:6652
گروه: یادداشت و مقاله

حبسیه‌های کودکانه

گذری بر کتاب «نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند» اثر «فریده چیچک‌اوغلو»

آیدین فرنگی: «نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند اثر «فریده چیچک‌اوغلو»، نویسنده‌ی اهل ترکیه را می‌‌توان در رده‌ی ادبیات زندان یا حبسیه‌ها طبقه‌بندی کرد. نویسنده، طبق آنچه از یادداشت آغاز کتاب برمی‌آید، در دهه‌ی هشتاد سال‌های ۱۹۰۰ تجربه‌ی زندان را پشت سر گذاشته است. در همان زندان او با پسر کوچکی آشنا می‌شود به‌ نام «باریش» که به دلیل زندانی بودن مادرش، ناچار تجربه‌ای از جهان بیرون به دست نیاورده است. چیچک‌اوغلو درباره‌ی باریش می‌نویسد: «باریش به من آموخت که چگونه بر بال پرندگان به دشت‌های دوردست سفر کنم. در کلمات نصفه‌ونیمه‌ی او واقعیت و رؤیا چنان درهم می‌آمیخت که گویی تمام زشتی‌های دنیا ابری می‌شد و از آسمان نصفه‌ونیمه‌ی ما می‌گذشت و می‌رفت. در آن حیاطِ سنگی از او آموختم که چگونه بادبادک‌های خیالی را به پرواز درآورم.» (ص ۵)

باریش در زبان ترکی به معنای صلح است؛ اما نویسنده برای اینکه خواننده در پس این نام به جست‌وجوی لایه‌های معنایی خاصی برنیاید، همان اول کار توضیح داده است که: «اسمش را نه به مناسبت سال صلح چنین انتخاب کرده بودند و نه برای اینکه مانع وقوع جنگی بشود. باریش نام نوازنده‌ای بود که پدرش دوست داشت. فقط همین!» (ص ۵)

باریش‌کوچولو هم‌سلولی‌ها و هم‌بندی‌های مادرش را دوست می‌داشت. آنجا دیگران به باریش دل بسته بودند و باریش به دیگران. باریش هر یک از زندانی‌ها «را جداگانه دوست داشت. حتی آنهایی را هم که از آنجا بیرون رفتند تا بتوانند بالای سرشان ستاره ببینند، از یاد نبرد. برای آنها نامه‌ها فرستاد، نامه‌هایی که هرگز به مقصد نرسیدند یا حتی بر کاغذ نوشته نشدند.» (ص ۶)

«نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند» چیزی نیست جز نامه‌هایی که چیچک‌اوغلو از زبان باریش نوشته است. اما باریش خردسال که سواد نوشتن ندارد! در تخیل نویسنده‌، باریش گوینده‌ی متن نامه‌هاست و نویسنده‌ی هر کدام‌شان یکی از زندانی‌ها. در واقع هر نامه با کمک یکی از بزرگتر‌ها نوشته شده و رد حرف‌های آنها را نیز در بسیاری جاها می‌توان به روشنی مشاهد کرد؛ که به باور من در چند بخش، نگاه و نگارش ایدئولوژیک و کلیشه‌ای آدم‌بزرگ‌های سیاسی به کتاب آسیب زده و از صمیمیت متن‌ها کاسته است.

در کتاب با دو گروه از زندانیانِ زن سروکار داریم: نخست زنانی با جرائم عمومی و دیگری دخترانی با جرائم سیاسی. دختران همگی متعلق به گروه‌های چپگرا هستند و دستی در کارهای فرهنگی دارند. در واقع می‌توان همگی را روشنفکران چپی دانست که در دهه‌ی هشتاد قرن گذشته، سر از زندان‌های ترکیه درآوردند: «نِوین» به گفته‌ی خودش برای این زندانی شده است که آدم‌ها را دوست دارد؛ «سِویم» که خوب بلد است شعر بخواند، به خاطر نوشتن یک شعر سر از زندان درآورده و «فیلیز» برای خواندن برخی کتاب‌ها محبوس شده است؛ جرم زینب هم داشتن عقیده است. (ص ۱۵، ۱۹، ۲۶، ۵۷)

نامه‌هایی که نوشته می‌شوند، به دلیل محتوایشان - به جز دو مورد - «به درهای آهنی گیر می‌کنند» و به دست مخاطب نمی‌رسند. مخاطب نامه‌ها یکی از همان دخترانی است که پیشتر به جرم سیاسی در زندان بود و اکنون آزاد شده است: «اینجی». دو بار هم جواب‌های اینجی از میان درهای آهنی راه به درون زندان پیدا می‌کند. هر نامه، فصلی است از کتاب. نویسنده با نوشتن دو نامه‌ی به مقصد رسیده، با طنز به مصاف اقتدارگرایان می‌رود و در جاهای دیگر بارها به ستایش کردن از آزادی می‌نشیند. در نامه‌ی سوم نوامبر - که از نامه‌های گیرکرده به میله‌هاست است! - می‌خوانیم: «امشب دلم نمی‌خواست بیایم توُ. هوا خیلی خوب بود. پرنده‌ها هم در غروب آواز می‌خواندند. یادت می‌آید که از حیاط زندان یک درخت سپیدار دیده می‌شد؟ آفتاب درست به بلندترین شاخ‌وبرگ آن تابیده بود، همین‌طور به بال‌های پرنده‌ها. همه می‌گویند غروب آفتاب خیلی زیباست. راست می‌گویند؟ من تا حالا غروب آفتاب را ندیده‌ام. طلوعش را هم همین‌طور. نِوین می‌گوید: پرنده‌ها آخرین روشنایی‌های آفتاب را برای ما جمع می‌کنند تا غروب را روی بال‌های آنها تماشا کنیم...» (ص ۵۰)

رخنه به درون برخی وقایع زندان از ویژگی‌های کتاب است. روزی تعدادی از زندانی‌ها بر سر رئیس بند (سرگروه) که از محکومان جرائم عمومی است می‌ریزند و کتکش می‌زنند. او زندانی‌ها را اذیت می‌کرد و عامل رؤسای زندان بود. مادر باریش هم که به دلیل ارتکاب جرمی عمومی زندانی است، با هیجان به زنان شورشی می‌پیوندد؛ اما وقتی غائله خاتمه پیدا می‌کند و شورشی‌ها دستگیر می‌شوند، مادر باریش در اداره‌ی زندان می‌گوید که یکی از زندانیان سیاسی او را وادار کرده تا رئیس بند را کتک بزند و بدین ترتیب کاسه‌کوزه‌ها سر سیاسی‌ها شکسته می‌شود. (ص ۶۵)

یکی از بخش‌های کتاب که برایم جذاب بود ماجرای مربوط به هسته‌ی زردآلویی است که ننه‌کلثوم، یکی از زندانیان جرائم عمومی، در کیف خود حمل می‌کرد: «ننه‌کلثوم می‌گوید: پرنده به پرواز احتیاج دارد، همان‌طور که هسته‌ی زردآلو احتیاج دارد درختِ زردآلو بشود. دل ننه‌کلثوم برای درخت‌های جلو خانه‌شان خیلی تنگ شده. چند تا لوبیا خشک گذاشته بودیم لای پنبه‌ی خیس که حالا جوانه زده. ننه‌کلثوم آنها را نگاه می‌کند و آه می‌کشد. از درخت‌هایش برایم تعریف می‌کند. توی باغچه‌شان یک درخت گنده‌ی زردآلو دارند که توی این فصل شکوفه می‌دهد... با ننه‌کلثوم توی یک قوطی، هسته‌ی زردآلو کاشتیم... هسته هم مال اولین میوه‌ی درخت زردآلوی حیاط ننه‌کلثوم بود که سال‌ها آن را توی کیسه‌ی پولش نگه داشته بود. ما هم همان هسته را کاشتیم...» (ص ۹۱ و ۹۲) باریش بارها به هسته‌ی کاشته شده سر می‌زند و آبش می‌دهد، اما دریغ از جوانه: «صبح‌ها تا در حیاط را باز می‌کنند می‌روم سراغ هسته‌ی زردآلو. اما هنوز خاک، صافِ صاف است.» آن هسته‌ی زردآلو در اثر مرور زمان، چیزی نبوده است جز یک پوسته‌ی سخت!

کتاب «نگذار به بادبادک‌ها شلیک کنند» برای دوستداران ادبیات زندان، ادبیات چپ و ادبیات ترکیه می‌تواند جذاب باشد. مترجم کتاب فرهاد سخا است و نشر ماهی آن را در ۱۰۴ صفحه و به قیمت ۶۵۰۰ تومان منتشر کرده است.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/6652