تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : شنبه 25 مهر 1394 کد مطلب:6941
گروه: یادداشت و مقاله

شعر «آمدنی» است

متن ویرایش و تلخیص شده از سخنرانی دکتر رضا داوری اردکانی در همایش زادروز حافظ

ایران ـ رضا داوری‌اردکانی: ما از شاعر توقع نداریم که فلسفه بگوید. فلسفه و شعر یک چیز نیستند. درست است که شاعر و فیلسوف هردو متفکرند اما تفکر نحوه‌ها و انواع دارد و هر تفکری ضرورتاً به علم تعلیمی مبدل نمی‌شود. «علم» بر اثر برخورد (دیالوگ) همراه با بار و بهایی منتقل می‌شود. این همان علمی است که در مدرسه می‌آموزند. «شعر» علمی نیست که آموخته شود. ما شعر نمی‌آموزیم؛ اگرچه شأن ادبیاتی شعر را فرا می‌گیریم.
ما در دانشکده ادبیات متن حافظ را در درس فارسی می‌خواندیم و برای ما بیت حافظ را شرح می‌کردند. در این زمینه هم آثار بسیاری نوشته شده است، از جمله کتاب جناب آقای بهاءالدین خرمشاهی و کتاب‌های مرجع دیگری که حافظ‌خوانان و دوستداران حافظ در زمان مواجهه با مشکل (ادبی) به این کتاب‌ها رجوع می‌کنند.
اما ما شعر را به قصد یاد گرفتن چیزی نمی‌خوانیم. حتی هنگام مراجعه به قصد کشف مشکلی بدان مراجعه نمی‌کنیم. دیوان شعر کتاب لغت نیست، به عبارت دیگر، ما شعر را مصرف نمی‌کنیم. ما به شعر نیاز داریم و این نیاز همیشگی بشر بوده است. یعنی این‌طور نیست که شعر مشکلی را از مشکل‌های ما حل کند یا وسیله‌ای برای رسیدن به مقصدی باشد؛ شعر مطلوب بالذات است. سعدی خطاب به همه ما که شعر سرمان نمی‌شود و ذوق موسیقی نداریم، می‌گوید:
 اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
حاصل بیان سعدی این است که اگر از شعر لذتی نمی‌بری و موسیقی گوش نمی‌دهی، کژ طبع جانوری!
تفکر فلسفی در ۲۵۰۰ سال اخیر تفکر غالب بوده است و از ابتدا بنا را بر این گذاشته که تفکر اول است. از همین رو مشاهده می‌شود که فلاسفه از ابتدا درباره شعر نظر داده‌اند و کتاب نوشته‌اند. ارسطو یکی از مهمترین، عمیق‌ترین و متأسفانه کوتاه‌ترین آثار مکتوب را درباره شعر نوشته است. (او می‌پرسد) شعر چیست؟ از کجا می‌آید؟ و چرا شعر هست؟
شعر از آن زمان تا قرن ۱۸، یک صورت داشت و بعد از آن، در دو قرن اخیر، به صورتی دیگر بدل شده است که آن را «استیتک» می‌خوانیم. در زمان ما هم که نقد شعر مطرح است.
به هر روی، فیلسوفان از جمله ارسطو معین کردند که «شعر» و «فلسفه» دو چیز متفاوتند. ارسطو پنج نوع قیاس (سفسطه، خطابه، جدل، برهان و شعر) را برشمرد و درباره آنها پنج کتاب نوشت. وی زبان‌ها را از هم جدا کرد و معین کرد که برهان «زبان فلسفه» است، جدل «زبان علم کلام» (یا زبان علم کلام شده است)، خطابه «زبان سیاست»، اقناع، تبلیغ و ترویج است؛ و سفسطه «زبان ظاهربینی» به شمار می‌رود.
شعر در نظر ارسطو مقدماتش «مخیلات» است. شعر به عالم خیال باز می‌گردد. در این باره که عالم خیال چیست، هیچ دو فیلسوفی را نمی‌شناسم که درباره «عالم خیال» یک نظر داشته باشند، بنابراین این تفسیر ما لایه لایه خواهد بود. اما باید بپذیریم که شعر، سخن «زبان مخیل» است.
 بنابراین فلسفه و شعر دو راه دارند، دو کارند، دو امرند. هر دو «تفکر» هستند و به هم بسته‌اند. شاعران کمتر به فلسفه رغبت داشته‌اند، اما فیلسوفی نمی‌شناسم که به شعر رغبت نداشته باشد. شاعران می‌توانند نسبت به فلسفه توجهی نداشته باشند، چنان که به نظر بنده، با آنکه حافظ که صاحب دیوان است و شرح مواقف می‌خوانده، شاید چنان که می‌گویند مذاق اشعری حاکم در مدرسه‌ای که وی درس می‌خوانده (سبب شده تا) کمتر به فلسفه علاقه پیدا کند (آنچه محمّد گلندام نوشته است).
البته حافظ اطلاعات فلسفی داشته است؛ چرا که وی یک دانشمند به شمار می رود. (با این حال) لزومی ندارد که شاعران فلسفه بخوانند؛ ولی اگر فلسفه بدانند در کار و فکر و گفته آنها اثر می‌کند. کمتر شاعری را می‌شناسم که در شعرش فلسفه باشد. شاید «عرفان» غیر از این باشد. ما شاعران عارف داریم (سنایی، عطار، مولوی، عراقی). اما باز شاعران، بیان عرفان نظری نمی‌کنند، بلکه احوال عارفانه را بیان می‌کنند.
فیلسوف بحث مفهومی می‌کند. مولوی تا حدودی عرفان را در قالب داستان به صورت درسی و بحثی بیان کرده است. ناصر خسرو قبادیانی شاعر دیگری که در عین شاعر بودن فیلسوف است و در شعرش فلسفه آورده است و در دوران معاصر علامه اقبال لاهوری در زمره این دسته معدود از شاعران قرار می‌گیرد. اما اینها هم در واقع اظهارات و احکام‌شان، بیان سلبی است نه ایجابی. یعنی نظر فلسفه را شرح نداده‌اند و آنچه را فلسفه نفی یا سلب می‌کند آورده‌اند. برای مثال ناصر خسرو می‌گوید:
به کنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس به قعر دریا
این نظری فلسفی است، یعنی خداوند در عقل ما نمی‌گنجد و از عقل ما برتر است و به کنه ذات او پی نمی‌بریم. ولی وی استدلال نمی‌کند که خدا هست، نیست، چیست؟ یا استدلالی درباره «توحید» ارائه نمی‌دهد.
ما در شعر مقصودی را بیان نمی‌کنیم. شاعر اول چیزی را فکر نمی‌کند تا بعد آن را به نظم درآورد. نه اینکه قادر نباشد چنین کاری انجام دهد، در غیر این صورت شاعر نمی‌توانست مدح بگوید. شاعر با سفارش نمی‌تواند شعر بگوید، شاعر می‌تواند فکر کند و در مورد چیزی شعر بگوید، ولی معمولاً کار وی این نیست. او چنان انسی با زبان دارد که می‌تواند در موارد دشوار و صعب غیر عادی و بیرون از احوال خویش چیزی را بیان کند. برای مثال به ملک الشعرای بهار می‌گویند؛ آیا می‌توانید یک رباعی بگویید که چهار لفظ نامربوط در آن باشد و وی این کار را می‌کند. اما در همه (این نوع از شعرها) تصنع پیداست و شعری که تصنع ندارد، «آمدنی» است.
در فلسفه می‌توانید مطلب را بگویید، شرحش کنید و در عین حال، ارزش آن اصلی که شرح می‌دهید نیز حفظ شود. کسی عبارتی فلسفی گفته و شما هم همان مطلب را (به صورتی دیگر) بیان می‌کنید و شاید قابل فهم‌تر هم باشد. اما شعر را نمی‌توانید به زبان دیگر بیان کنید، اگر اینگونه شود، دیگر شعر نیست. لطف شعر در موسیقی و آهنگ آن است و این از معجزه «زبان وجود» نشأت می‌گیرد. الفاظ در شعر درست در جای خود می‌نشینند و شما نمی‌توانید الفاظ را جابه‌جا کنید. بر همین اساس، در شعر صورت و معنا را نمی‌توان از هم جدا کرد. شعر مضمون شاعرانه دارد، ما چیزی از شعر یاد نمی‌گیریم، بلکه شعر ما را متنبه و متذکر می‌کند. در جان ما روشنی و نشاط به وجود می‌آورد و ما را پرورش می‌دهد؛ ولی نه آن چنان که علم ما را پرورش‌دهد. شعر ما را دگرگون می‌کند، اما چیزی بر ما اضافه نمی‌کند.
من تجربه‌ای در مورد خود دارم. وقتی سؤال می‌کنیم که آیا حافظ اهل فلسفه است یا وی نظری فلسفی دارد؟ از خود پرسیدم و با خود گفت‌وگو کردم که آیا تو که به فلسفه می‌پردازی، حافظ که می‌خوانی به کدام شعرها توجه کردی؟ آیا این شعرها فلسفی است؟ در اینجا به چند بیتی اشاره خواهم کرد که در نوشته‌های خود از آنها بیشتر استفاده کرده‌ام و شاید مناسبت بهتری با فلسفه داشته باشند:
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست و خرابم صلاح بی ادبی است
٭٭٭
کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او
٭٭٭
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
٭٭٭
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
٭٭٭
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
٭٭٭
نه من سبو کش این دیر رند سوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست
هرچه از خود می‌پرسم که این ابیات با افلاطون، ارسطو، ابن‌سینا، ملاصدرا، دکارت، کانت، هگل، هوسرل و دیگر فلاسفه چه ارتباطی دارند، جواب روشنی ندارم، اما می‌دانم که اینها به من در فهم و نوشتن کمک می‌کند. شاید این اشعار، مرا به تأمل بیشتر برمی‌انگیزند، اما نمی‌دانم چه درس فلسفی‌ای از آنها گرفته‌ام. می‌فهم که مقام شعر غیر از مقام زندگی معمولی است و مقام فلسفه غیر از تفکر زندگی روزمره‌ام.
«شعر» تفکر است و صورت‌های گوناگون دارد. هنرمندان متفکر هستند و خلاصه همه هنرها «شعر» است. «هنرمندان» متفکرانند اما ضرورت ندارد که فیلسوف باشند. «بنیانگذاران سیاست»، متفکرانند؛ «انبیا» کلام‌شان، کلام تفکر است، اگرچه ممکن است کلام‌شان کلام وحی باشد؛ و بالاخره «فیلسوفان» متفکرانند. اینها چهار گروه از متفکران به شمار می‌آیند و هر کدام جایگاه خودشان را دارا هستند؛ آنها به هم پیوند دارند و از یکدیگر بهره می‌گیرند. اگر کسی می‌خواهد فیلسوف باشد باید با همه این موارد آشنایی داشته باشد و از آنها بهره بگیرد.   

 

 

http://www.bookcity.org/detail/6941