تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
آناهید خزیر: تفکر ناصرخسرو قاعدهمند است و بر اساس دستگاه فکری خود کوشیده جهان، انسان و جامعه را تبیین کند. این تعهد به چارچوب، او را تا حدی، از آزاداندیشی مطلق دور کرده است. بخش مهم اندیشههای ناصرخسرو، تبیین جهان است و او اعتقاد دارد برای این منظور باید دانش آموخت و تقوا اندوخت.
برای ناصرخسرو شاعرانگی مهم است یا تعهد؟
دکتر محبتی سخنانش را اینگونه آغاز کرد: اگر ادبای بزرگ فرهنگ خودمان را بخواهیم تقسیمبندی بکنیم، یکی از مبانی تقسیمبندی این است که باید دید شاعرانگی برایشان مهمتر است یا تعهد؟ شاعرانگی یعنی دلدادگی شاعر به زیباییهای ادبی، که خودش ذیلی از مکتب بزرگ «هنر برای هنر» است. دو سنخ هنرمند داریم: یکی آنهایی که میگویند هنر صرفاً باید زیبایی خلق بکند؛ مهم هم نیست که این خلق زیبایی متناسب با دعوتهای بیرونی باشد یا نباشد. از همین جا دو جریان ایجاد میشود. جریانی که میگوید هنر برای هنر اصالت دارد؛ و جریانی که میگوید هنر باید در خدمت پیام بیرونی قرار بگیرد. اما آن نگرههای بیرونی چه چیزهایی است؟
اگر استقصای خیلی دقیقی انجام بدهیم مجموعهی پیامهایی که در بیرون، ما را به خود دعوت میکنند چهار حوزه دارند: یکی دعوت به امور اخلاقی است که شامل سه حوزهی دین و مذهب و ایدئولوژی است. دعوت دومی که در تعهد مطرح است گرایشهای سیاسی است. سومین حوزه مسائل اجتماعی است. یک دعوت دیگر هم هست کمتر به آن توجه شده است: یعنی دعوت عرفانی. در اینجا عرفان به مثابهی تعهد است. مثلاً وقتی مولانا میگوید: «خود ز فلک برتریم وز مَلک افزونتریم/ زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست»، میبینیم که دعوت زیبایی است که میگوید جهان باقی، جهان درون توست. این یک نوع دعوت است؛ اما از بس ظریف است چندان به مثابهی تعهد به آن نگریسته نمیشود. اتفاقاً عرفای ما بیشتر از همه، شعر متعهدانه گفتهاند.
سه ویژگی اصلی مکتب «هنر برای هنر»
مکتب «هنر برای هنر» معمولاً سه ویژگی دارد. البته در اینجا تأکید ما بر هنر شعر است. اول میل معطوف به آهنگ است. ما شعری نمیتوانیم بگوییم که هیچ گونه آهنگی نداشته باشد. اصلاً بعضیها گفتهاند که شعر تجلی موسیقایی زبان است. حالا اینکه این آهنگ چیست، جای بحث دارد. آیا آهنگ و وزن فقط وزن عروضی است یا هارمونی و وزن درونی مهمتر از وزن بیرونی است؟ به هر حال چه موسیقی را به معنی آهنگ بیرونی اثر ادبی بگیریم، چه نگیریم، عنصر موسیقی در شعر حرف اول را میزند.
ویژگی دوم، مسألهی خیال است. شعری که خیالانگیز نیست، شعر نیست و به ماوراء دعوت نمیکند. به قول «کافکا» وقتی اثری تو را تکان ندهد، اثر ادبی نیست. این تکان دادن، بیشتر بهوسیلهی تخیل صورت میگیرد. چون انسان به جهان واقعی و متعارف خو میگیرد؛ ولی در آشناییزدایی تخیل، چنین نیست. حالا چگونه میتوان تخیل را به ذهن خواننده منتقل کرد؟ صدها بحث فنی و هنری لازم است. آیا از طریق آشناییزدایی؟ یا بزرگنمایی؟ یا خروج از هنجار؟ یا چیزهای دیگر؟ ولی هیچ کدام حرف آخر را نمیزند؛ چون ما شعرهایی داریم که هیچ کدام از این ترفندها در آن نیست، ولی خواننده را تکان میدهد مثل این شعر سعدی که هیچ ترفندی ندارد ولی شعر بسیار زیبایی است:
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
دیگران منع کنندم که چرا دل به تو دادم/ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن/ تا که همسایه نداند که تو در خانهی مایی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی/ عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
میبینیم که نه تخیل دارد، نه آگراندیسمان و نه خروج از هنجار؛ اما اثرگذار است. پس مرز شاعرانگی چیزی بالاتر است. خوبی هنر هم در همین است.
ویژگی دیگر، عاطفه است. منظورم از عاطفه این نیست که کسی شعر احساسی بگوید؛ بلکه باید شاعر بتواند اشیاء بیرونی را درونی کند. مثلاً وقتی میگوید «گل»، باید کاملاً با آن ارتباط درونی و ملموس داشته باشد. شاعر آن کسی است که میتواند اشیاء بیگانهی بیرونی را با درون خودش به دیگران به صورت معنا و عاطفه ارائه بدهد. فرق شاعر با دیگران در همین است.
آیا شاعر نمیتواند هم متعهد باشد و هم شاعرانگی در او قوی باشد؟ باید به این اندیشید. مثلاً ما شاعری داریم که بیتردید در رأس هرم ادبیات ماست؛ یعنی حافظ. در حافظ شاعرانگی قویتر است یا تعهد؟ آیا شعر میگوید تا زیبایی را به اوج رسانده باشد؟ یا شعر میگوید که یکی از آن چهار موردی را که برشمردیم گسترش بدهد؟ بعضی گفتهاند که حافظ عارف فوقالعاده بزرگی است. اما آیا حافظ دعوت به عرفان میکند؟ اگر چنین است خروج از هنجارهای او را چه کار باید کرد؟ مثل این غزل او: «صوفی نهاد دام و سر حُقه باز کرد». آیا حافظ درون سیستم عرفانی جای میگیرد؟ اگر بگوییم نه، پس شعرِ «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند» را چه کنیم؟ یک بیت این غزل شاید در کل ادبیات فارسی به این قدرت کم باشد: «بی خود از شعشعهی پرتو ذاتم کردند/ باده از جام تجلی صفاتم دادند». هیچ کدام از عرفا ادعا نکردهاند که با «ذات» ملاقات داشتهاند؛ همه «صفات» و «اسماء» را گفتهاند.
تعهد ناصرخسرو اجتماعی است، امر اخلاقی یا عرفانی؟
میبینید که قضیه به این سادگیها نیست. یعنی بین تعهد و شاعرانگی آیا تباین است؟ آیا شاعری که به سمت هر یک از آنها میرود از جریان ناب هنر دور میشود؟ یا تطابق است؟ اگر خوب نگاه کنیم هیچ شاعر درجه یکی نداریم که به یکی از آن چهار امر دعوت نکرده باشد. یا اینکه نه تباین است و نه تطابق؛ بلکه تناظر است؟ این شاید معقولتر باشد. یعنی برخی اوقات برخی تعهدها، شعری را ناب میکند و برخی اوقات برخی پیامها را به جمع میکشاند؛ مثل شعرهای خیام و شکسپیر. حالا میخواهیم بدانیم که ناصرخسرو از کدام دسته است؟ جزو متعهدهاست یا جزو کسانی که شاعرانگی را هدف اصلی خود قرار دادهاند؟ تعهدی که در ذات ناصرخسرو هست، آیا تعهد اجتماعی است، امر اخلاقی است یا عرفانی؟ ظاهراً همه میگویند تعهد او برای گسترش دعوت اسماعیلیه است؛ اما شواهدی که در دیوان و دیگر آثار او هست این را تأیید نمیکند. درست است که چنان گرایشی را دارد، ولی گرایشش فقط این نیست. در واقع ناصرخسرو از این راه به مکاشفهی خودش مشغول میشود. او خودش را پیدا میکند و به کشف خودش میرسد.
ناصرخسرو قصیدهای دارد که نشان میدهد از کدام دسته است. این یکی از قصاید معروف اوست:
«پانزده سال برآمد که به یمگانم / از چه؟ از بهر که؟ زیرا که به زندانم
مر مرا گویی چون هیچ برون نایی؟ / چه نکوهیم که از دیو گریزانم
چون که با گاو و خرم صحبت فرمایی / گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم
خنده از بیخردی خیزد چون خندم من / که خرد سخت گرفته ست گریبانم
نروم نیز به کام تن بی دانش / چون روم نیز که از رفته پشیمانم»
بعد ادامه میدهد و میگوید که اگر دنبال این هستی که بدانی کدام مهمتر است: هنر برای هنر یا تعهد در خدمت هنر، نمیتوانم بگویم؛ زیرا هر دو با هم درست است:
«حق نشناسم هرگز دو مخالف را / اینقدر دانم زیرا که نه حیوانم
گه چنین گه نه چنین این سخن مستان است / چشم دارم که نخوانی سوی مستانم»
دعوت ناصرخسرو کشف نقطهی اصلی وجود خود است
ناصرخسرو میگوید که اگر خود را پیدا کنی میبینی که بسیاری از آرزوها و طمعها، جز خواری ذات تو هیچ نیست. بسیاری از چیزهایی که برای تو فریباست، اصلاً لازم نیست. فقط طمع است: «چون من دست خویش از طمع پاک شستم / فزونی از این و از آن چون پذیرم». حرف ناصرخسرو این است که تعهد من، به مکاشفهی وجود خودم است. این چیزی است که تمام زندگیش را بر سر آن گذاشته است. تمام دعوت ناصرخسرو، چه در تعهد و چه در شاعرانگی، کشف نقطهی اصلی وجود خود است. این دعوت، عرفانی نیست. چون ناصرخسرو اصلاً اهل عرفان نیست. هر چند «کشف خود» به حیطهی عرفان برمیگردد، ناصرخسرو قبل از آنها این را دریافته است. سخن او این است که روی آن چیزی که با انسان هماهنگی دارد باید تمرکز کرد. در این صورت هم نبوت را میفهمیم، هم معنی خداوند را و هم معنی ملائکه را و به جایی میرسیم که مرغان همانطور که با سلیمان سخن گفتند، با ما هم سخن میگویند. این سخن ناصرخسرو است.