تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
فرهیختگان ـ سیاوش جمادی: نوعی نگاه
تاریخیمحورانه در غرب به سیستم سرمایهداری وجود دارد. یکی کارل مارکس است
که سرمایهداری را حالتی گذار میداند و معتقد است سرمایهداری بر روح
دینداری تأثیر میگذارد اما نیمقرن بعد از مارکس، ماکس وبر میآید که
معتقد است اصلاحات مذهبی و روح پروتستانتیسم علت سرمایهداری است.
این
اختلاف در یک متن کلیتر رخ میدهد، حتی فراتر از مباحث جامعهشناسی، البته
جامعهشناسی قائل به قلمروهایی است که علوم تعیین کردهاند و در آثار ماکس
وبر تا حدودی به فلسفه تبدیل میشود. ما درواقع در اندیشه ماکس وبر با
نوعی جامعهشناسی فلسفی سروکار داریم. اختلاف در بنیاد بر سر این است که در
تعیین پدیدارهایی که اجتماعی و عمومی است، چه چیزی موثرتر و مقدمتر است.
آیا ذهنیتها مقدماند یا آنچه در واقعیت رخ میدهد؟ آگاهی مقدم است یا
هستی؟ مارکس از آغاز یکی از هواداران هگل بوده است، البته هگلیان چپ.
هگلیان چپ بر تفسیری انقلابی از دیالکتیک هگل پای میفشردند. این تفسیر در
مارکس به حد واژگونکردن دیالکتیک میرسید که در آلمانی به آن میگویند
«unbarton»؛ همان اصطلاحی که مارکس در «سرمایه» به کار برده است و براساس
آن میگوید هگل روی سر راه میرود و ما میخواهیم او را مجبور کنیم روی دو
پا راه برود. همچنین او در «گروندریسه» به شکل دیگری میگوید: «آنچه آگاهی
را تعیین میکند هستی اجتماعی است و نه برعکس آن، یعنی این آگاهی نیست که
هستی اجتماعی را تعیین میکند. بنابراین یک اختلاف بنیادی و اساسی وجود
دارد و به عبارت دیگر اختلاف بین رئالیسم و ایدهآلیسم است که قبلاً هم در
تاریخ فلسفه وجود داشته است. اما برای اینکه انصاف را رعایت کنیم باید
بگویم شخصی مثل ماکس وبر که جامعهشناس است اساساً نمیتواند یک ایدهآلیسم
باشد، به این معنا که قائل باشد ذهن و ذهنیت میتواند فرماسیون و شکل
اقتصادی و اجتماعی را تغییر دهد. اگر به زبان ساده بخواهم بگویم دقیقاً مثل
چیزی است که در کشور ما رواج دارد. زمانی که این همه بر گفتهها و
اندیشهها تاکید میکنیم، انگار بر این نکته پافشاری میکنیم که در یک اتاق
فکر میتوانیم جامعهای که قوانین، شکلگیری و تکوین و بالندگی خاص خودش
را دارد، تغییر دهیم. به نظر من مصیبت بزرگی است که ما فکر کنیم میتوانیم
با اراده و با ذهنیت و اندیشه چند نفر در یک اتاق فکر حقایق را تغییر دهیم و
این یک ایدهآلیست افراطی است که مارکس با آن مخالف بود و روزبهروز هم
روشن میشود که حق با مارکس بوده است.
نسبت سرمایه و فرهنگ
نهفقط تحقیقات علمی و فیزیکی درباره پیدایش هستی که براساس تجربه، آزمون و
محاسبات است بلکه از نظر ضرورتها و اضطرارهای سیاسی هم مارکس برحق بوده
است.
برای ماکس وبر ذهنیت وقتی به حیطه مذهب و دین کشیده شود خود
واقعیت اجتماعی است، بنابراین اگر نیک بنگریم و درست قضاوت کنیم، اختلاف
مارکس و وبر را نمیتوانیم در یک قالب و رئالیسم بگنجانیم. به این دلیل که
خود ذهنیت مذهبی از آنجایی که اجتماعی و تاریخی است و تعیینکننده رفتارهای
اجتماعی است، برای ماکس وبر بخشی از واقعیت است. اینکه من نتیجهای بخواهم
به دست آورم که حق با کدام یک از اینهاست واقعاً نمیتوانم، چون خودم
شاگرد و جوینده هستم. ماکس وبر بر این باور است که اخلاق پروتستانی در روح
سرمایهداری تأثیر داشته، چنانکه عنوان کتابش هم است. اخلاق پروتستانی،
اخلاقی نیست که چند نفر نشسته باشند در یک اتاق فکر و براساس ارادهباوری و
تفهیمانگاری، خواسته باشند جامعهای را عوض کنند. اخلاق پروتستانی یک
فرهنگ است. فرهنگ، امری است همگانی، عمومی، تاریخمند، عقبهدار، فراداده و
مؤثر در روحیات و شیوههای بودن و شیوههای زیستن یک اجتماع. بنابراین به
نظر من اختلاف اساسی وجود ندارد جز اینکه آن چیزی که مارکس میگوید
روبناست، اما از دید ماکس وبر کاملاً نمیتواند روبنا باشد، یعنی فرهنگ
کاملاً روبنا نیست. بلکه فرهنگ، جزئی از فرماسیون رفتاری و شیوه هستی و
بودن و زیستن انسانهاست. گرچه من نه در قرن شانزدهم و هفدهم بودهام و نه
اصلاحات کالون را دیدهام، این امر مشخص است حکومتی که کالون تشکیل داد به
دلایلی که باز بسیار موجه است، به سرعت شکست خورد. یعنی اگر حکومتی فکرها
را محدود کند و برپایه جهانبینی و یک ایدئولوژی باشد و تمام امکانات را
برای تکصدا شدن این ایدئولوژی به کار برد محکوم به شکست است؛ نهفقط محکوم
به شکست بلکه تجربه تاریخی نشان داده است که کارش به خشونت، شکنجه و آنچه
در حکومت کالون رخ داد و ماکس وبر از کنارش زیرسبیلی رد شد، کشیده میشود، و
درواقع چیزی محتوم است. اگر ما واقعاً خواهان هژیر هستیم، اول باید ماکس
وبر و مارکس را کنار بگذاریم، مگر بهعنوان کسانی که شیوه و جرات فکر کردن
را به ما میآموزند و بعد باید ببینیم مشکلاتی که مصائب ما را ایجاد کرده و
در روند دموکراسی بنبست ایجاد کردهاند، چه هستند. اینکه یک اصل یا اصولی
از ماکس وبر یا مارکس را آن هم از یک فرهنگ دیگر و جای دیگر بیرون بکشیم و
به شرایط خاص خودمان با زور بیفزاییم، تاکنون به نتیجه نرسیده است.