تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 23 فروردین 1395 کد مطلب:7522
گروه: گفت‌وگو

موبی‌دیک اثری ضدآمریکایی است

گفت‌وگو با صالح حسینی

آرمان: «صدایم کن اسماعیل!» شروعی شادی‌آور و شکوهمند برای یک شاهکار. شاهکاری که از نامش هراس به تنت می‌اندازد و چنگ به دلت: «نهنگ بحر» یا آن‌طور که در رمان آمده «وال» یا «وال سفید» یا آن‌طور که در کتاب ایوب آمده: «لویاتان را به قلاب توانی کشید؟ یا زبانش را بست به زهی که فرو فرستی؟ در بینی او مهار توانی کرد؟ یا پوزش را به تیغ سُفت... پوستش را توانی به تیغ انباشت؟ یا سرش را به سنان صیادان؟... چون قد افرازد، زورمندان به هراس افتند؛ خیزاب خم زند از بیم. تیغ که به او افکنند، او را نگزاید: سنان نیز، ناوک نیز، جوشن نیز. آهن به کاه برگیرد، و مفرغ به چوب تباه. درنرمد از تیر: سنگ فلاخن به کاهبن گیرد. ناوک‌ها کاه شمرد: به صفیر سنان خنده زند... لجه را چون دیگ جوشاند: بحر را چون دیگ عطاران کند. گذرش را پشتاپشت تابان کند؛ آنگونه که لجه بور نماید...» و اینک «موبی‌دیک» دیگربار از پس گذار زمانه، با ترجمه صالح حسینی پیش روی ما است برای خوانشی دیگر و دیگربار از قصه‌ای که با زمان و آدمی پیش آمده و پیش می‌رود... ما نیز با آن، با «نهنگ بحر/ وال سفید/ لویاتان» پیش می‌رویم در اقیانوس بی‌کران این ادبیات: از شرق تا غرب. از جرج اُرول و کارل چابک تا دنیل کویین و یان مارتل، از سهراب و نیمای خودمان تا ساموئل کالریج شاعر «سرود دریانورد کهن». این‌ها و بیشتر از این‌ها همه دریچه‌هایی است که در این گفت‌وگو گشوده شد برای ورود به دنیای عظیم هرمان ملویل و شاهکارش «موبی‌دیک»؛ هرچند تا وقتی او زنده بود، برایش هیچ عایدی نداشت، با این‌حال بعد از دو قرن هنوز موبی‌دیک سوار بر بی‌کرانگی دریای ادبیات زنده و پویا می‌غرد و پیش می‌رود: «این است داستان نبرد آخاب با موبی‌دیک آن وال سفید» و در اینجا، این است گفت‌وگوی ما با صالح حسینی در نبرد با «موبی‌دیک» این بی‌مثال‌ترین و بی‌بدیل‌ترین شاهکار ادبیات جهان.

پیش از ترجمه «موبی‌دیک»، چه تصویری از این رمان داشتید؟ این تصویر از خوانش ترجمه‌های پیشین این رمان به فارسی بوده یا دیدن فیلم‌های اقتباسی از این رمان یا...؟

من در دوره‌های مختلف تحصیل -چه در داخل و چه در خارج- با این رمان سروکار داشته‌ام. شاید بهتر باشد بگویم که چهار سال از دوران تحصیل من صرف یادگیری ادبیات آمریکا شده است. از بین رمان‌نویسان آمریکایی مجذوب آثار هاتورن و ملویل و مارک تواین و همینگوی و فاکنر بوده‌ام. می‌دانید که از فاکنر سه اثر ترجمه کرده‌ام: خشم و هیاهو، آبشالوم آبشالوم و برخیز ای موسی. ترجمه آثار ملویل و همینگوی را گذاشته بودم برای وقتی که هم فارسی‌دانی‌ام بهتر شده باشد هم درک و دریافتم با گذشته اندکی توفیر داشته باشد. خوشبختانه «موبی‌دیک» را بعد از سه سال کار مداوم، به قول فاکنر «عذاب و عرق‌ریزی روح» توانسته‌ام به پایان ببرم. این روزها دچار داستان‌های همینگوی شده‌ام، روشن‌تر بگویم که از مجموعه ۴۹تایی داستان‌های همینگوی، تاکنون ۱۸ داستان را ترجمه کرده‌ام.

به زعم شما، «موبی‌دیک» چه ویژگی‌ها و مشخصه‌هایی دارد که همچنان آن را خواندنی می‌کند که آن را ترجمه کنیم؟ (همانطور که می‌دانید پیش از شما دو ترجمه کامل در سال‌های پیش از انقلاب از «موبی‌دیک» شده بود: علی اصغر محمدزاده و پرویز داریوش و یک ترجمه خلاصه هم برای نوجوانان که محمد طلوعی انجام داده بود.)

درباره ترجمه‌های قبلی موبی‌دیک حرفی نمی‌زنم، چون نکند دامنه گفتار به خرده‌گیری و ترجمه تحت‌اللفظی کشانده شود و این تصور پیش آید که می‌خواهم ترجمه خودم را حلواحلوا کنم. اما مقدمتا بگویم که از میان نویسندگان آمریکایی، آثار سه تن ضدآمریکایی است: ملویل، همینگوی و فاکنر. (البته اکثر آثارشان) وگرنه سه‌گانه یا به قول عطار مثلث «USA» جان دوس‌پاسوس هم این‌گونه است. فاکنر و همینگوی حتی در داستان‌های کوتاهشان از فرانمایی شر و فساد فروگذاری نمی‌کنند. منتها ملویل خاصه در موبی‌دیک، بیش از دیگر نویسنده‌های آمریکایی به فساد و قساوت ناشی از خودگرایی و خودپرستی در جامعه آمریکایی می‌پردازد. این خودگرایی و خودپرستی در وجود «آخاب» جلوه پیدا می‌کند. سبب‌ساز این خودگرایی و خودپرستی، غرور بیش از اندازه او است. همانطور که فوئنتس می‌گوید غرور و خودمداری دوقلوی مادرزادی‌اند، از چنین نظرگاهی این رمان نقد عمیق فلسفه‌های ضداجتماعی و فردگرایانه‌ای را به دست می‌دهد که تا حدودی بنیان دنیای جدید و خاصه ایالات متحده است. قاعدتاً آدمی برای جلوگیری از این خودپرستی، باید از خودش نافرمانی کند و از خدا فرمانبرداری کند. همانطور که پدر ماپل در موعظه خودش می‌گوید لازمه فرمانبرداری از خدا روی‌برتافتن از ممّونا (واژه سریانی به معنای دولت) یا مظهر زر است، چون به گفته عیسی مسیح (در انجیل متی، باب ۶)، آدمی نمی‌تواند هم بندگی خدا را بکند هم بندگی ممّنونا. اما در آمریکا همیشه رسم بر این بوده است که خدا و ممنونا را باهم بپرستند. جلوه آن در دلار مشهود است: «in god we trust» که می‌شود: توکل ما به خداست. آخاب با توجه به جاذبه پول و طلا، سکه طلا را به عنوان جایزه انتخاب می‌کند، چون از حرص آدمیان برای زر آگاهی دارد و این البته برای همه ما عبرت‌آموز است. به این معنا اثر ملویل، اثری جهان‌شمول است؛ درباره انسان است و زیاده‌خواهی‌ها و سرکشی‌ها و نافرمانی‌های او، و انذار و هشداری است برای همه ما. و در یک کلام، این رمان عجیب ضدآمریکایی است.

«صدایم کن اسماعیل» اولین جمله این رمان آنقدر تکان‌دهنده است، که وقتی آن را می‌خوانی یاد لحظه‌ای می‌افتی که ابراهیم، اسماعیل را می‌خواست قربانی کند. انگار از همان لحظه هرمان ملویل دارد خواننده را به قربانگاه نهنگ بحر می‌برد؟ و این نکته را هم بگویم که رمان به نوعی ارجاعات مذهبی به کتاب مقدس هم فراوان دارد و گویی مدام نیز خواننده را از این طریق به تأمل و تعمق وامی‌دارد و از سویی دیگر هشدار می‌دهد.

من درباره این سؤال، این نکته را به گفته شما اضافه کنم که «موبی‌دیک» از معدود رمان‌هایی است که دوری است؛ خصلتی که خاص ادبیات شرق است. در پرانتز بگویم که این یکی دیگر از جاذبه‌های این رمان برای من است. سرلوحه «پایان سخن» رمان از کتاب ایوب است: «و تنها من برستم، خبر به تو باز آرم.» خواننده این کتاب هم باید مرتب برگردد و به‌سرآمده‌های اسماعیل را از سر نو بخواند. از سوی دیگر، همه ما انگار در شکم نهنگ بحر قرار داریم، و برای رهایی، علاوه بر به قول حافظ «نقش خودپرستیدن»، در تجربه اسماعیل هم سهیم شویم، بلکه امکان نجات‌یافتن و رستگارشدن ما هم فراهم شود. اضافه کنم چنین سیروسلوکی پنجاه سال بعد در «دل تاریکی» جوزف کنراد هم رخ می‌نماید. مارلو هم بعد از سیروسفر بازمی‌گردد و شرح به‌سرآمده‌های خود را می‌گوید تا مگر مخاطب محرمی بیابد و راز سیروسلوکش را دریابد و خود نیز به مقام رهایی برسد. دقیقاً این همان چیزی است که در «سرود دریانورد کهن» ساموئل کالریج است. در آن‌جا هم دریانورد کهن برمی‌گردد از بین آن همه که از بین رفته‌اند، هرچند خود او نیز به نوعی مرده، اما درحقیقت زندگی مجدد است. چون در آن واحد همه دنیا را گشته و حالتی بر او رفته و به صورت دیگری برگشته، «پر از گرمی گفتار». چون در جست‌جوی مخاطب محرمی است که با او حرف بزند و شرح به‌سرآمده‌های خود را برای دیگران بگوید. در «دل تاریکی» هم این‌گونه است. مارلو دنبال کسی است که چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن داشته باشد، به قول کنراد «چشمش بشنود و گوشش ببیند» یا به قول بیدل دهلوی: «در این گلشن که رنگش ریختند از گفت‌وگو بیدل/ شنیدن‌هاست دیدن‌ها و دیدن‌ها شنیدن‌ها» در این معنا اسماعیل نامی ندارد به همین سبب می‌گوید: «Call me Ishmael» و نمی‌گوید «my name is Ishmael». به نظرم یکی از ویژگی‌های «Call me Ishmael» این است که می‌گوید من نامی ندارم، اگر هم می‌خواهید نامی روی من بگذارید، بگویید اسماعیل. شاید این‌گونه بهتر «من و تو»ی خواننده می‌توانیم در تجربه اسماعیل سهیم شویم و من و تو، ما شویم. و همه از فردیت و خودپرستی رها شویم.

یک جورهایی شبیه «صدایم کن سهراب»؟

بله. البته سهراب می‌گوید «صدا کن مرا». نیما در یکی از چارپاره‌هاش می‌گوید: «او را صدا بزن».

برخی می‌گویند «اسماعیل خطابم کنید!»

درست است که این رمان با توجه به نثر آن موقع، متکلف است، که در آمریکا اسمش هست Genteel Tradition. ملویل با توجه به این زبان نوشته، اما درعین‌حال متوجه این هم هست که صداهای مختلف را در رمان بیاورد. برای همین آدم‌های مختلفی را انتخاب کرده و در جاهایی زبان عامیانه را هم آورده. تا شاید سی سال بعد راه را بازتر کند برای مارک تواین تا «هاکلبری فین» را بنویسد. البته چندصدایی در روایت اسماعیل هم مشهود است. اسماعیل در جاهایی فیلسوف است، جاهایی شاعرانه حرف می‌زند، در خیلی جاها ساده حرف می‌زند مثل ابتدای رمان؛ برای همین «اسماعیل خطابم کن» به جای جمله ساده «Call me Ishmael» مناسبتی ندارد.

از «چالش و شادی» ترجمه «موبی‌دیک» بگویید؟

اول درباره چالش نکته‌ای را بگویم. از بد حادثه باب شده است که این واژه را در برابر challenge بیاورند. challenge همانطور که استاد نجفی در «غلط ننویسم» گفته‌اند به معنای مبارزطلبی و مجازاً ستیزه‌جویی است. واژه چالش در اصل ترکی است، به معنای خود جنگ. این هم چند مثال از استاد نجفی در منبع غلط نویسم: نظامی: «بفرمود شه تا دلیران روم/ نمایند چالش در آن مرزبوم.» سعدی: «بیا تا در این شیوه چالش کنیم/ سر خصم را سنگ بالش کنیم»، مولانا: «آدمی هم‌چون مارماهی است، نیم ماریش سوی عالم خاک می‌کشد و نیم ماهیش سوی دریا، این نیم با آن نیم در چالش و جنگ است.» من خودم ترجیح می‌دهم از کلمه همآوردی یا به قول خیام «پهلوزدن» -آن قصر که با چرخ همی زد پهلو- استفاده کنم. خب، این پهلوزدن توأم بوده با عذاب و عرق‌ریزی روح، همان که فاکنر می‌گوید و ادامه می‌دهد «تا از مصالح روح بشری چیزی ساخته شود که قبلاً وجود نداشته». من در مقام مترجم می‌گویم تا از مصالح زبان فارسی چیزی ساخته شود که قبلاً در زبان وجود نداشته. درعین‌حال چنین تجربه‌ای با شادی هم توأم بوده؛ چون رنج و سرمستی به هم بازبسته است. به قول سهراب «غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است» بسیار پیش می‌آمد که نزدیک به ده ساعت صرف بازآفرینی یک پاراگراف کنم. گاهی برخی جملات در بازآفرینی دو-سه هفته‌ای ذهنم را مشغول می‌کرد. در بازآفرینی اثر ادبی، به وام از شاملو با اندکی دستکاری، مترجم لازم است در زیج جست‌وجوی کلامم، ایستاده ابدی باشد، تا سفر بی‌انجام ستارگان معنا بر او گذر کند، در چنین صورتی است که مترجم می‌تواند اثر نویسنده را کامل کند. همچنان که گفته‌اند واژه «translation» از «Translatus» لاتینی است به معنای بردن یا انتقال‌دادن از مکانی به مکان دیگر. و در این بردن و انتقال‌دادن لازم است از حالت اولیه یا اصلی (Original) خارج شود و خودینه یا Authentic شود. مفهوم بازآفرینی یا به قول برادران دوکامتوس، فراآفرینی به نوعی همین است، وگرنه این روزها که همگان ترجمه می‌کنند و تا دلتان بخواهد ترجمه ماشینی فراوان است، البته من این دعوی را ندارم که در موبی‌دیک به فراآفرینی موفق شده‌ام، منتها تلاش خودم را کرده‌ام که چنین بشود.

«دریا» برای ما ایرانی‌ها خیلی ملموس است، اما هیچ‌گاه از این عنصر برای خلق رمان استفاده نکردیم. یعنی رمان دریایی شاخصی نداریم. (البته شاید اگر ارجاع بدهیم به هزارویک‌شب، به داستان‌های سندباد بحری برسیم) ولی برای غربی‌ها هر چیزی به ویژه دریا، یک عنصر برای خلق رمان است. شاید الان وقتی این پرسش را مطرح کردم خیلی‌ها بگویند در قرن ۲۱ چه کسی درباره دریا می‌نویسد؟ شما می‌دانید که همین سال اخیر (۲۰۱۵) اقتباسی از یک کتاب غیرداستانی صورت گرفت به نام «در دل دریا» (نوشته ناتانیل فیبریک، که نویسنده برای همین کتاب، جایزه کتاب ملی آمریکا، ۲۰۰۰ را نیز گرفت. همین نویسنده کتاب دیگری دارد به نام «چرا موبی‌دیک خوانده شد؟» که در ۲۰۱۲ منتشر شده و در آمریکا بسیار مورد توجه قرار گرفت). داستان درباره یک کشتی شکار نهنگ است که در ۱۸۲۰ غرق می‌شود، و این فیلم و کتاب هم الهامی است از رمان «موبی‌دیک». یعنی دریا و داستان‌های دریایی می‌تواند جذاب باشد.

در جواب این پرسش، من هم چیزی به گفته شما اضافه می‌کنم؛ ادبیات ما به نوعی ادبیات بری است، به‌جز چند استثنا. یکی از استثناها، داستان کوتاهی است در مجموعه «انتری که لوطی‌اش مرده بود» از صادق چوبک، با عنوان «چرا دریا توفانی شده بود؟» یک جاهایی از این داستان، به نوعی الهام از «شاه لیر» است که جوش و خروش درون در دنیای طبیعت جلوه پیدا می‌کند، به نوعی یگانه‌شدن آدم با طبیعت. تا اندازه‌ای هم می‌توانم بگویم «آینه‌های دردار» گلشیری هم این‌گونه است. اما در شعر بسیار داریم. مثلاً در شعر نیما یا «دریایی‌ها»ی یداله رؤیایی. گاهی در شعر شاملو هم دریا آمده و البته اخوان‌ثالث و سهراب هم (و منوچهر آتشی). ولی برای خود من دریا خیلی جاذبه دارد. بارها تن به آب دریا و اقیانوس داده‌ام. صبح‌ها آنقدر نشسته‌ام کنار دریا تا قرص خورشید تن به آب شسته‌ام و رخشان سر بزند تا من هسبندش شوم. یا همان حیرانش شوم. شاید هم به همین دلیل تا حالا چهار رمان دریایی ترجمه کرده‌ام. لرد جیم، دل تاریکی هر دو از کنراد. و تا اندازه‌ای هم می‌شود گفت «به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف، و این آخری موبی‌دیک. و دیگر اینکه دریا در شعر بزرگانی چون کالریج، که مثال هم زدیم «سرود دریانورد کهن» و شعر «سفر به بیزانس» ویلیام باتلر ییتس، و در ابتدای موبی‌دیک هم هست که آب و مراقبه در کابین یکدیگرند. در «دل تاریکی» هم مارلو به آخرین نقطه کشتیرانی سفر برده، و به غایت تجربه‌اش. و به وقت بازگفت به صورت بودایی تصویر شده که در بحر مکاشفت مستغرق است و اطرافیانش هم در چنین حالتی سهیم‌اند، حتی آسمان و آب هم لحظه‌ای سهیم می‌شوند. مثلاً آسمان چنین تصویر می‌شود که «آسمان بی‌هیچ لکه‌ای نزهتگه بیکران نور زلال بود.» من به دلیل درون‌گرابودنم این حالت مراقبه را که با دریا قرین است دوست دارم.

رمانی هم که در اوایل قرن بیست‌ویک منتشر شد و مورد استقبال هم قرار گرفت و حتی از روی آن یک فیلم به کارگردانی آنگ لی کارگردان بزرگ تایوانی ساخته شد، «زندگی پای» است. اینجا هم به نظرم تأثیر مستقیم از موبی‌دیک است، منتها به شکل دیگری. باز هم یک داستان دریایی موفق آقای حسینی، البته از یک زاویه دیگر.

حالا که شما می‌گویید حتماً همین‌طور است. من دراین‌باره نظری ندارم. چون متاسفانه این رمان را نخوانده‌ام و فیلم ساخته‌شده را هم ندیده‌ام. درنتیجه حرف شما مصداق است.

دی. اچ. لارنس موبی‌دیک را «بهترین رمان دریا» برمی‌شمرد. شما مقاله مفصلی که کارلوس فوئنتس بر این رمان نوشته پایان کتاب آورده‌اید که به زعم فوئنتس موبی‌دیک «فوق‌العاده‌ترین اثر قرن نوزدهم آمریکا» است. این نکته را هم من اضافه کنم که جان آپدایک هم یک مقاله درباره ارزش و جایگاه موبی‌دیک نوشته است. تقریباً ۱۶۰ سال از انتشار این رمان می‌گذرد، آیا در ادبیات جهان اثری هم‌سطح یا درحدواندازه «موبی‌دیک» داریم که تصویر دیگری از دریا به ما بدهد؟

بله، مثلاً کارهای جوزف کنراد، «دل تاریکی» و «لرد جیم»، مخصوصاً در «دل تاریکی» که خیلی متأثر از موبی‌دیک است. حتی خود مارلو به نوعی مثل اسماعیل است یا فاکنر که یکی از آرزوهای بزرگش این بوده که رمانی بنویسد شبیه موبی‌دیک، و تمام تلاشش را در «آبشالوم آبشالوم» می‌کند، ولی نمی‌تواند. همینگوی هم در «پیرمرد و دریا» به نوعی خیلی تلاش می‌کند اما به قول معروف این کجا و آن کجا. اما همانطور که گفتم «دل تاریکی» را نزدیک‌تر می‌دانم به موبی‌دیک، برای اینکه کنراد تمام تلاشش را می‌کند که مثل ملویل تمام انواع ادبی را در رمان بگنجاند، یعنی ما هم در موبی‌دیک و همین‌طور در دل تاریکی، عناصری از حماسه داریم، تراژدی داریم، کمدی داریم، و حتی طنز و هزل هم داریم. شاید بتوان گفت موبی‌دیک جز آثاری است که به نوعی انسایکلوپدیک (encyclopedic) یا به قول نورتروپ فرای آمیخته است، حامل معارف بشری است، یا هر چیزی که آدمیزاد می‌داند، و هرچه می‌شود در یک رمان آورد در موبی‌دیک هست، جویس هم به نوعی در «اولیس» این کار را می‌کند، و از این نظر شاید بتوانیم بگوییم جویس هم متأثر از ملویل است. با این‌همه، فکر نکنم کسی در این زمینه به پای ملویل برسد یا رسیده باشد.

برادران کارامازوف هم به‌نوعی این‌گونه است.

بله، حتی از یک نظر شاید به لحاظ رستگاری‌نمایی -آن‌طور که فوئنتس می‌گوید- سرتر باشد، اما در کلیت، اثر ملویل یک چیز دیگر است.

نبرد آخاب با موبی‌دیک، گویی «تکرار تاریخ» و تصویر مدام بشر است که به شکل‌های مختلف تکرار می‌شود. شاید بد نباشد این تصویر نبرد انسان با حیوان را با یکی دو مثال ادامه بدهیم. در رمان «جنگ با بزمجه‌ها» از کارل چابک نویسنده بزرگ چک، این تصویر به وضوح دیده می‌شود که در آخر ناخدا فان‌توخ که به قصد صید مروارید به دریا زده، سعی به نابودی بزمجه‌ها دارد، اما آخر سر چیزی نیست جز نابودی انسان و زمین. تاجایی‌که توماس مان خطاب به چابک می‌نویسد: «نگاه طنزآمیز شما به ژرفای دیوانگی‌های اروپا از امتیاز ممتازی برخوردار است. انسان از این دیوانگی‌ها با شما عمیقاً همدردی می‌کند.» تصویر این نبرد از ۱۸۵۱ در موبی‌دیک تا ۲۰۱۶ چه تغییری کرده؟

بله، مساله نبرد انسان و حیوان هم در موبی‌دیک است. کارل چابک هم به نوعی در «جنگ با بزمجه‌ها» به نوعی گفته، منتها چابک به نظرم، اصلاً قابل قیاس با ملویل نیست. از این زاویه نگاه کنیم: در ادبیات آمریکا، این را با تصویر سر و دل نشان می‌دهند. حتی در داستان‌های کوتاه همینگوی. در «آبشالوم آبشالوم» هم. در مویی‌دیک هم. آخاب همه تن شده سر. سر در معنای سمبولیک. دل را به کل از بین برده. احساس و عواطف انسانی را از بین برده. فقط در فصل «دمسازی» است که یک لحظه با دریا یگانه می‌شود. و قطره اشکی می‌ریزد که به قول راوی: «قطره اشکی چنو که اقیانوس آرام هم دُردانه‌ای نظیر آن را در کران تا کران خود جای نداده است.» این آدم از تمام عواطف انسانی تهی شده، و آدم‌هایی که به سر می‌رسند، ماخولیای مهتری می‌گیرند و آنچه در سرشان هست به صورت «وسوسه دایمی ذهن» درمی‌آید، و فراموش می‌کند خود و دیگری را، چون وسوسه فقط وال سفید است، و باید این کار را به سرانجام برساند، جلوتر که می‌رود، و یک پای استخوان عاج برایش می‌گذارند، با هیولا نبرد می‌کند، ولی خودش هم تبدیل می‌شود به هیولا، مثل «نبرد با بزمجه‌ها» یعنی آدمی تبدیل می‌شود به هیولا؛ یعنی هیولاشدن در نبرد با هیولا. و این به خوبی در فصل آخر تصویر شده: آن‌جا که طنابی که به گردن وال سفید است، می‌افتد به گردن آخاب، بعدش دیگر او را نمی‌بینم، شاید با خود موبی‌دیک یکی شده. برای همین است که ملویل نمی‌خواهد ما فقط یک تعبیر از این داشته باشیم که فقط وال را شر ببینیم یا هیولا. او وال را سفید کرده، که فصلی نیز با عنوان «وال سفید» داریم هم مرتبط با مظاهر قدسی و مذهبی و هم در پیوند با مظاهر بدی و زشتی و حتی رنگ مرگ و سوار بر اسبی سفید بودن مرگ. (در مکاشفه یوحنا). آن‌چیزی که در وجود آدمی است هم افلاکی است هم خاکی. یا به قول نیچه،all- too- human. یا هماوردی بین این دو یا حتی در آدمی مثل آخاب؛ چون خودش را مالک کل دریاهای عالم می‌داند. درعین‌حال با توجه به خلاقیتی که ملویل در موبی‌دیک دارد شاید به تأثیر کمابیش او از کانت هم بتوان اشاره کرد.

این تصویر یکی‌شدن موبی‌دیک و وال سفید یک‌جورهایی ما را سوق می‌دهد به «مزرعه حیوانات» صحنه پایانی: «دوازده صدای خشمگین به‌طور یکسان بلند شده بود. حالا دیگر اینکه چه چیز در قیافه خوک‌ها تغییر کرده بود، مطرح نبود. حیوانات از پنجره به خوک‌ها و بعد به آدم‌ها، و دوباره از آدم‌ها به خوک‌ها نگاه می‌کردند، اما دیگر محال بود بتوان تشخیص داد که خوک کدام است و آدم کدام.»

«مزرعه حیوانات» اثری است تمثیلی و بنابراین یک‌بُعدی، ولی «موبی‌دیک» چندبُعدی است. این وال به گفته مولانا نهنگ بحر، در خود رمان هم با نهنگ بلعنده یونس پیامبر قیاس شده است، هم با لویاتان مذکور در کتاب ایوب که با مقیاس و معیار آدمی به سنجه درنمی‌آید، سلاحی در او کارگر نمی‌افتد و به تعبیری رویینه است و در حیطه شناسایی آدمی قرار نمی‌گیرد. این یعنی عین راز هستی ناشناخته است. ملویل تک‌تک اندام‌های او را شرح می‌دهد، همین‌طور هم استخوان‌بندی او را، سنگوارگی‌اش را و تصاویر مختلف او را در نقوش و کتیبه‌ها، حتی در فصل «وال‌شناسی» انواع اقسام وال‌ها را به صورت کتاب با قطع‌های مختلف شرح می‌دهد، اما آخر سر ناشناخته می‌ماند. مثل گل حافظ که شاید قیاس مع‌الفارق باشد، اما به مصداق در مثل مناقشه نیست باید بگویم که گل حافظ هم ناشناخته است. گل را در نقش‌های مختلف آدم - قارون، آدم، معشوق، سلطان، سلیمان- می‌آورد ولی آخر سر، اعتراف می‌کند که گل ناشناخته است. شاید آنچه درباره نامتمایزبودن خوک و آدم در «مزرعه حیوانات» می‌گویید به نوعی در فصل مربوط به «شام استاب» درباره کوسه‌ها و آدم‌ها صدق کند. شاید هم بتوان گفت ملویل به نوعی رندی می‌کند و آدمی‌جماعت را از نظر حرص‌خوردن و شکم‌پرستی با کوسه‌های درنده قیاس می‌کند.

مفهوم رمان‌های آخرالزمانی که با رمان‌هایی چون «جنگ با بزمجه‌ها»، «طاعون»، «کوری» (به ویژه در ادبیات فانتزی که این امر به وفور می‌توان یافت، و البته در سینما) به نوعی فکر می‌کنم «موبی‌دیک» هم این بار آخرالزمانی را بر دوش می‌کشد؛ آن هم در اواسط قرن نوزدهم که این مفهوم هنوز در ادبیات وجود نداشت یا جدی نبود.

مفهوم آخر زمان یا تصویر قیامت و محشر (End of time) در «آپوکالیپس» (مکاشفه یوحنا) است و ملویل هم ذهنش کتاب مقدسی است؛ بنابراین مفهوم آخرزمانی را در «موبی‌دیک» هم می‌بینیم.

پرسش آخرم را با رمان «اسماعیل» به پایان می‌برم: یکی از قوی‌ترین آثار ادبیات اکوآنارشیست، نوشته دنیل کویین نویسنده آمریکایی و یکی از چهره‌های برجسته جنبش حمایت از محیط‌زیست و آنارکو-پریمیتیویسم، که درباره گفت‌وگوهایی میان انسان و گوریل است. اسماعیل، داستان زندگی انسان و زمین است و این که چگونه و از چه زمانی، به خطرناک‌ترین دشمن این سیاره تبدیل شده است. پاسخ اسماعیل: «داستان پیدایش باید برعکس بشه. اول قابیل باید دست از کشتن هابیل برداره. آگه می‌خواین نجات پیدا کنین، این کار ضروری‌یه. نه برای اینکه اونا هم انسانن، بلکه برای این که اونا تنها کسانی هستند که می‌تونن به ویرانگران دنیا نشون بدن که راه‌های دیگ‌های هم برای زندگی هست. و البته شما باید بعدش میوه درخت ممنوعه را تف کنین بیرون. باید مطلقاً و برای همیشه این فکر رو که شما می‌دونین کی باید روی این سیاره زندگی کنه و کی باید بمیره، از سرتون بیرون کنین. پرسش اسماعیل: «با رفتن انسان، آیا امیدی به گوریل خواهد بود؟... با رفتن گوریل، آیا امیدی به انسان خواهد بود؟» پاسخ شما از زاویه دید رمان «موبی‌دیک» چیست؟

من این آفریده ذهن خلاق ملویل را گوریل نمی‌شمارم. چون موبی‌دیک مثل گوریل نیست که با رفتن یا از بین‌برده‌شدنش امیدی به انسان باشد. الّا اینکه تکرار کنم که این اثر درباره رستگاری آدمی است و برای رسیدن به رستگاری لازم است که آدمیزاد تقاص گناهان خود را پس بدهد و اعتراف کند که از ستمکاران بوده است تا خداوند ندای او را بشنود و دعای او را اجابت کند و رستگارش کند.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/7522