تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 کد مطلب:7793
گروه: یادداشت و مقاله

«فیلسوفان» بنیانگذار علوم‌اجتماعی بودند

«نسبت فلسفه و علوم‌اجتماعی» به روایت دکتر رضا داوری اردکانی

ایران: «فلسفه» و «علوم‌انسانی» در کشور ما گرچه با هم بیگانه نبودند اما رقابت و نسبتی نیز با هم نداشتند. آن زمان که دانشجو بودم، دکتر غلامحسین صدیقی به ما فلسفه یونان و جامعه‌شناسی درس می‌داد. در آن دوره، هنوز رشته‌های علوم‌اجتماعی در کشور تأسیس نشده بود. واقعیت این است که در تأسیس علوم‌اجتماعی، فلاسفه بسیار دخیل بودند و می‌توان گفت فیلسوفان بنیانگذار این علم هستند. عنوان «جامعه‌شناسی» نام جعلی عجیبی است که توسط «آگوست کنت» بنیان نهاده شد؛ وی با ترکیب زبان یونانی و لاتین، لفظ sociology را ایجاد کرد و دکتر صدیقی، آن را بدرستی «جامعه‌شناسی» ترجمه کرد و این ترجمه چنان رایج شد که گویی جامعه‌شناسی از ازل ترجمه لفظ sociology  بوده است!
«علوم‌اجتماعی» در فرانسه، انگلیس و آلمان در شرایط بسیار خاص قوام پیدا کرد تا به رفع تعارضات و حل مسائل بپردازد. واقعیت این است که علوم‌اجتماعی همه‌جا و همیشه نمی‌توانست وجود داشته باشد؛ یعنی ما نمی‌توانستیم در قرون وسطی علوم‌اجتماعی داشته باشیم؛ چراکه انسان قرون وسطی انسان دیگری بود و عالم قرون وسطی عالم دیگری و هر عالمی، علم‌ها، قول‌ها، فعل‌ها و زبان‌های خود را دارد و هر قول، فکر، زبان و علمی را نمی‌توان از عالمی به عالم دیگری برد.
علوم‌اجتماعی در قرن هجدهم به وجود آمد، قبل از آن هم اصلاً چنین علمی وجود نداشت در حالی که «دانش فلسفه» و «علم سیاست» وجود داشت و این دو به‌هم پیوسته بودند و وقتی افلاطون از «فلسفه»، «اخلاق» و «علم» حرف می‌زد، این موضوعات از بحث «مدینه» منفک نبودند. این‌ها بحث‌های به‌هم وابسته بودند. ارسطو انسان را «حیوان مدنی‌الطبع» تعریف می‌کرد؛ یعنی انسان در مدینه و با مدینه «انسان» می‌شود.  اینجا باید تذکر داد که نباید دیدگاه ارسطو را با نظریه دورکیم که انسان را ساخته و پرداخته جامعه می‌داند، یکسان بینگاریم؛ این مطلب دیگری است. من از درستی و نادرستی و ترجیح یکی بر دیگری حرف نمی‌زنم اما مطلب ارسطو چیز دیگری است؛ حرف او این است که انسان در «مدینه» تحقق پیدا می‌کند و انسان به «مدینه» و «سیاست» نیاز دارد. تأکید افلاطون و ارسطو بر سیاست، سیاست «دوستی» است و با سیاست زمان ما و سیاستی که بعد از رنسانس و در قرن هجدهم به وجود آمد، متفاوت است. زیرا آن عالم، عالم متفاوتی بود. آن عالم، اصول و مبادی خود را داشت و این عالم اصول و مبادی دیگری دارد.  اگر بخواهم به تحولاتی که در این دو عالم اتفاق افتاده است، بپردازم؛ بسیار مطول خواهد شد. از این رو، تنها بر یک بعد متمرکز می‌شوم. قبل از تجدد، علم، «علم واقع» بود. انسان صرفاً جزئی از عالم پنداشته می‌شد و به تعبیری انسان از آن حیث که انسان است در دوره جدید متولد می‌شود و «انسان‌شناسی» در دوره جدید به وجود می‌آید.
«انسان‌شناسی» محصول تفکر کانت است. کانت پرسید که «چه می‌توانم بدانم؟»، «چه باید انجام دهم؟» و «به چه امیدی می‌توانم باشم؟» این سه سؤال مهم کانت است و  هر سه پرسش را در قالب سؤال «انسان کیست؟» پاسخ می‌دهد.  کانت، از «کیستی» و «چیستی» انسان پرسید. انسان با عالم جدید «مظهر قدرت» شد؛ یعنی قدرت پیدا کرد و طبیعت را تصرف کرد. اما این جهان، جهان تصرف بود. این جهان، جهانی بود که انسان را هم تصرف می‌کرد. بر این اساس، «انسان تصرف‌کننده» تصرف شده بود، «مسخرکننده» مسخر شده بود. اما این جهان جدید، اصولی داشت و با این اصول، همه علوم از جمله «علوم‌انسانی» قوام پیدا کردند.
از این گفتارها می‌خواهم نتیجه بگیرم که «علوم‌انسانی» به «عالم تجدد» تعلق دارد؛ چراکه در این عالم «انسان» اعتبار می‌یابد. اعتقاد ما به اصول عالم جدید، آنچنان است که ما گمان می‌کنیم اصل جاویدان تاریخ است و همه در «قول»، «فعل» و «عمل» به آن وفا داریم.  واقعیت این است که تکنولوژی به علم جدید تعلق دارد و با پیشرفت علم جدید، تکنولوژی و به تبع آن علوم‌انسانی نیز
پیشرفت کرد.
«تکامل»، «آزادی»، «تملک» و «تصرف جهانِ قدرت» اصول جهان جدید است. سازمان‌ها و نظام‌ها همه نسبتی با این اصول دارند، از این رو، اگر خواهان تحول و دگرگونی علم هستیم باید این اصول دگرگون شوند و دگرگونی در این اصول، وقتی رخ می‌دهد که جهان دگرگون شود و این چیزی نیست که با مصلحت کسی صورت پذیرد. حتی فیلسوفان نیز چنین داعیه‌ای نداشتند. همچنین عالمان علوم‌اجتماعی نیز علوم‌اجتماعی را برای مقصودی طراحی نکردند، یعنی قصد موافقت و مخالفت با چیزی را نداشتند. اصلاً نظر سیاسی نداشتند؛ علم که با نظر سیاسی ساخته نمی‌شود. آن‌ها کار خود را انجام دادند و چون کار خود را انجام دادند، «عالِم» شدند. ما نمی‌توانیم علم را با سلائق و خواست‌های خود دستکاری کرده و تغییر دهیم.  آنچه طی 20 سال اخیر در کشور ما برجسته شده است «اسلامی‌کردن علوم‌اجتماعی» است. من با این امر نمی‌توانم مخالفتی کنم اما به عنوان دانشجوی فلسفه وقتی به این مسأله نگاه می‌کنم می‌بینم که علوم‌اجتماعی در اروپا و در فضای سکولار و سکولاریزه شده به وجود آمده است و این در حالی است که علم و جهانش به‌هم وابسته‌اند؛ نه این علت آن است و نه آن علت این؛ آن‌ها باهم در پیوستگی هستند و رابطه، رابطه علت و معلولی نیست. حال اگر از علوم‌اجتماعی بر مبنای اصول دینی سخن می‌گوییم، حرفی نیست اما باید پرسید که آیا می‌شود علمی را که در جهان دیگری بوده است با این  اعتقادات میزان کرد؟ جامعه‌شناسان ما فکر نکردند که باید به این مسأله مهم که در جامعه ما مطرح شده است، پاسخ دهند.  حتماً می‌گویید این‌ها مبانی فلسفی است و جامعه‌شناسان با مسائل اجتماعی سر و کار دارند؛ اما واقعیت این است که ما امروز در حال تأسیس دوباره علوم‌انسانی هستیم. بنابراین استادان همه رشته‌های علوم‌اجتماعی باید فکر کنند که در شرایط کنونی با تأمل در مبانی و مبادی چگونه می‌شود علوم‌انسانی را متحول کرد؟ نمی‌توان هر کس، هر چی گفت، دانشمند آن را تأیید کند. این خواست باید «خواستی جهانی» باشد. علم، یک «خواست جهانی» است، یک «خواست تاریخی» است؛ «خواست تفکر» است. آنچه فرد به عنوان نماینده یک گروه می‌خواهد، محترم است اما این خواست به خودی خود نمی‌تواند منشأ تحول در تاریخ شود. چون تحولات با خواست‌ها انجام نمی‌شود. اگر واقعاً خواستیم جهانی تأسیس شود که این جهان غیر از «جهان تجدد» باشد باید بدانیم که به علوم انسانی دیگری وارد شده‌ایم چراکه علوم‌انسانی به عالم تجدد تعلق دارد. اگر می‌خواهیم به قرون وسطی برگردیم، باید بگویم که قرون وسطی به علوم‌اجتماعی نیازی ندارد. بنابراین، اگر قرار است علوم‌اجتماعی تحولی داشته باشد این تحول مربوط به جهان آینده است. آینده باید ساخته شود، اینکه یک جامعه چگونه تحول پیدا می‌کند و جامعه‌ها به چه صورت در می‌آیند خود یک امکان است و ما نمی‌توانیم هیچ دخالتی داشته باشیم. علوم‌اجتماعی ما بی‌تردید باید تحول پیدا کند و در چگونگی آن «فلسفه» می‌تواند به ما کمک کند.

 

 

http://www.bookcity.org/detail/7793