تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : دوشنبه 14 تیر 1395 کد مطلب:8070
گروه: گفت‌وگو

اینجا ادبیات جدی گرفته نمی‌شود

گفت‌وگو با فرزانه طاهری به مناسبت انتشار ترجمه جدیدش از «مسخ» کافکا

شرق: «مسخ» کافکا اولین‌بار با ترجمه صادق هدایت در ایران منتشر شد و بعد از آن ترجمه‌های دیگری از این داستان به چاپ رسیدند که یکی از آن‌ها ترجمه فرزانه طاهری بود که سال‌ها پیش به ضمیمه نقدی از نابوکف منتشر شد. طاهری به‌تازگی ترجمه دیگری از «مسخ» به دست داده که متفاوت از ترجمه قبلی‌اش است. او این‌بار به سراغ ترجمه نسخه انتقادی نورتن «مسخ» رفته است. استنلی کرنگلد این کتاب را از آلمانی به انگلیسی برگردانده و در آن پیشینه‌وزمینه «مسخ» و نیز نقدهایی درباره آن را گردآوری کرده است. مجموعه حاضر هم نشان‌دهنده حک‌واصلاحاتی است که کافکا در «مسخ» اعمال کرده و هم دربرگیرنده مهم‌ترین رویکردهای انتقادی به این داستان از ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۵ است. به مناسبت انتشار این کتاب (نشر نیلوفر)، با فرزانه طاهری گفت‌وگو کرده‌ایم و در آن به اهمیت «مسخ» و ویژگی‌های نسخه انتقادی آن پرداخته‌ایم. همچنین در این گفت‌وگو درباره ترجمه هدایت از «مسخ» و تفاوت‌ها و شباهت‌های کافکا و هدایت صحبت کرده‌ایم. در پایان نیز درباره وضعیت فعلی ادبیات داستانی ایران از طاهری پرسیده‌ایم و او بسیاری از داستان‌های امروزی را وبلاگ‌نویسی‌هایی دانسته که به اسم ادبیات منتشر می‌شوند. در ادامه این گفت‌وگو را می‌خوانید:

‌ سال‌ها پیش «مسخ» کافکا را به همراه مقاله‌ای از نابوکف ترجمه کرده بودید و به‌تازگی ترجمه تازه‌تان از «مسخ» منتشر شده و ازاین‌رو به‌نظر می‌رسد دغدغه‌ای درباره «مسخ» داشته‌اید که در این سال‌ها همچنان باقی بوده است. چرا به سراغ ترجمه مجدد این اثر کافکا رفتید؟
«مسخ» تنها کتاب مهمی است که من از زبان دوم ترجمه کرده‌ام و خیلی با ترس‌ولرز هم این کار را کردم. ترجمه اولم از «مسخ» به بیست‌وپنج سال پیش برمی‌گردد و راستش به‌خاطر اشاره‌های نابوکف به داستان به سراغ ترجمه‌اش رفتم. آن زمان برای نقل‌قول‌های مکرر و فراوان نابوکف به داستان به ترجمه هدایت از «مسخ» رجوع می‌کردم و می‌دیدم که این ترجمه مشکلاتی دارد و در نتیجه تصمیم گرفتم خودم ترجمه‌اش کنم. بعدها متن انگلیسی را که مبنای ترجمه‌ام بود با کمک دوستی آلمانی‌دان با متن اصلی اثر تطبیق دادیم و متوجه شدم متن انگلیسی هم ایرادهایی دارد. این اتفاق باعث شد که دیگر هیچ‌وقت به سراغ ترجمه از زبان دوم نروم، چون در این حالت مترجم امکان مقایسه را از دست می‌دهد. تا اینکه ترجمه  کرنگلد از «مسخ» منتشر شد و البته ترجمه‌های انگلیسی دیگری هم وجود دارد. اما بر اساس تحقیقاتم به این نتیجه رسیدم که ترجمه کرنگلد ترجمه بهتری است و او برای ترجمه‌هایش از آلمانی به انگلیسی جایزه‌هایی هم گرفته است. ضمنا بیست‌وپنج سال هم از ترجمه قبلی‌ام می‌گذشت و وقتی به ترجمه انگلیسی بهتری برخوردم، تصمیم گرفتم که «مسخ» را دوباره ترجمه کنم. ازاین‌رو ترجمه حاضر ویراست تازه‌ای از ترجمه قبلی نیست بلکه ترجمه دیگری است و البته آن قالب قبلی را هم حفظ کرده‌ایم. باتوجه به این‌که مقاله نابوکف را در ترجمه قبلی «مسخ» به‌طور کلی مورد تجدیدنظر قرار داده بودم، تصمیم گرفتم آن قالب قبلی یعنی «مسخ» و «دربارهٔ مسخ» از نابوکف با ترجمه‌های جدید همچنان تجدید چاپ شود. درست است که ترجمه تازه ویژگی‌های خاص خود را دارد و هفت مقاله درباره «مسخ» ضمیمه آن است، اما در تحلیل نهایی فکر می‌کنم برای عده‌ای از خوانندگان و مشخصا کسانی که می‌خواهند برای بار اول «مسخ» را بخوانند، اتفاقا خوب است که کتاب «مسخ و درباره مسخ» را بخوانند. چون درسگفتار نابوکف درباره «مسخ» پله اول است به دلیل اصرار نابوکف بر درست و دقیق خواندن متن. یعنی بهتر است اول خود داستان را فارغ از هرآنچه «کافکائسک» در ذهن دارد، از تشویش و بوروکراسی توتالیتر و از خودبیگانگی و «ابسورد» و اینها، بریزد دور و عریان به سروقت داستان برود. حالا البته در کتاب جدید رویکردهای مختلف به متن هم مطرح می‌شود که نابوکف مخالف خیلی‌هایشان است و حتی به نوعی این نوع نگاه به ادبیات را دست می‌اندازد. پس به‌طورکلی درگیری من با ترجمه «مسخ» بیش از هرچیز به ترجمه از زبان دوم برمی‌گشت که انگار هیچ‌وقت خیالم از این‌بابت راحت نبود. ضمن این‌که در فاصله ترجمه قبلی‌ام از «مسخ» تا ترجمه جدید، دست‌کم یک ترجمه از زبان آلمانی هم منتشر شد. این ترجمه را هم خواندم و راستش راضی‌ام نکرد و احساس کردم زبان کافکا آن‌طور که باید منتقل نشده است. اگرچه ترجمه من ترجمه از زبان دوم است اما هنوز معتقدم که ترجمه خوبی است و به متن وفادارتر است. حالا اگر زمانی ترجمه بهتری از «مسخ» از زبان آلمانی انجام شد، من دیگر ترجمه‌ام از این داستان را تجدیدچاپ نمی‌کنم.
‌ آیا امکان ویرایش ترجمه قبلی‌تان وجود نداشت؟
نمی‌خواستم این کار را بکنم. چون ویرایش به‌هرحال ما را در چارچوب مشخصی محبوس می‌کند و اجازه پرواز آزادانه را نمی‌دهد.
‌ استنلی کرنگلد نه فقط «مسخ» بلکه برخی دیگر از داستان‌های کافکا را نیز به انگلیسی ترجمه کرده و کافکاشناس مشهوری نیز به‌شمار می‌رود. این نکته چقدر در انتخاب ترجمه او توسط شما تأثیر داشت؟
همین‌طور است. کرنگلد راجع به کافکا کارهای زیادی دارد و همچنین آثار مهم دیگری مثل «رنج‌های ورتر جوان» را ترجمه کرده و استاد زبان و ادبیات آلمانی نیز هست. او نشریه‌ای هم در زمینه کافکاشناسی منتشر می‌کند. اما نکته مهم‌تر برای من سری کتاب‌های «نورتن» است و به نظرم چنین مجموعه‌ای باید درباره تمام شاهکارهای ادبیات جهان منتشر شود. دست‌نوشته‌های خیلی از نویسندگان امروز در دست است و می‌توان نسخه انتقادی شاهکارهای ادبیات را منتشر کرد. از این‌سری نزدیک دویست‌وپنجاه کتاب تا حالا منتشر شده، از نمایش‌نامه‌های شکسپیر تا «خشم‌وهیاهو»ی فاکنر و کنفوسیوس و رمان پروست و «دکامرون» بُکاتچو و برخی رمان‌های هاوثورن و جوزف کنراد و خلاصه خیلی‌ها. اما در نسخه انتقادی «مسخ»، دستنوشته‌های کافکا نشان می‌دهد که او چقدر عبارت‌ها را خط زده و حک و اصلاح کرده و چقدر دقت و وسواس داشته است. به‌این‌اعتبار شاید مهم‌ترین درسی که می‌توان از این کتاب گرفت میزان دقت کافکاست. این کتاب نشان می‌دهد که کافکا چقدر دقیق بوده و اگر ناآگاهانه کوچک‌ترین چیزی که از استراتژی متن بیرون بوده از دستش درمی‌رفته، در بازخوانی اصلاحش می‌کرده و در نتیجه هیچ کلمه یا جمله‌ای باقی نمانده که اضافه باشد یا از چارچوب دلخواه کافکا بیرون زده باشد. برای من این مجموعه و نیز جست‌وجوی مترجم برای پیداکردن داستان پیدایش «مسخ» از بین متن‌های خود کافکا، چه در داستان‌ها چه در یادداشت‌های روزانه و نامه‌ها، خیلی جالب بود، چون پیوندی میان زندگی کافکا و دیدگاه‌های او درباره ادبیات و نوشتن این شاهکار ادبی برقرار می‌کند. مجموع اینها کنار هم شیوه نوشتن کافکا و طرز نگاه او به «مسخ» را نشان می‌دهد و همچنین نمونه‌ای از مهم‌ترین رویکردهای انتقادی به «مسخ» از ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۵ در این مجموعه حضور دارند: مثل روانکاوی پسافرویدی، فمینیزم، نوتاریخی‌گری، پساساختارگرایی، مطالعات فرهنگی، هویت... مقاله خود کرنگلد درخشان است و من مقاله او را بیش از دیگر مقاله‌ها دوست داشتم چراکه در آن از دید زبان‌شناسی و نشانه‌شناسی به کافکا نگاه کرده است و بحث درباره حقیقی/ لغوی‌کردنِ دوباره استعاره. این بحث درمورد کافکایی که این‌قدر درباره زبان وسواس داشته خیلی مهم است.
‌ ترجمه «مسخ» باتوجه به ویژگی‌های مختلفش چه دشواری‌هایی دارد و از سوی دیگر ترجمه مقالات کتاب چه دشواری‌هایی داشت؟
ترجمه خود «مسخ» از دیگر بخش‌های کتاب سخت‌تر بود. با اینکه کافکا ظاهرا زبان تخت و ساده‌ای دارد اما حفظ همین سادگی کار دشواری است. من در این ترجمه سعی کردم خطاهایی را که در ترجمه‌های دیگر وجود داشت مرتکب نشوم. درباره ترجمه مقالات، برای همگی آنها دستگاه نظری‌ای وجود دارد که در آن معادل هر اصطلاح به زبان فارسی عمدتا درست شده است و رواج یافته است و باید گشت و آنها را پیدا کرد. نکته قابل توجه این است که هیچ‌کدام از این مقالات در رسیدن به هدف نهایی‌شان موفق نمی‌شوند و این مسئله بار دیگر عظمت یک داستان چهل، پنجاه صفحه‌ای را نشان می‌دهد و اثبات می‌کند که «مسخ» چقدر بالاتر از این نظریه‌ها ایستاده است. تقریبا تمام نظریه‌ها در برابر «مسخ» ناکام می‌مانند و هریک در نقطه‌ای خود را نقض می‌کنند یا به تناقض‌گویی کشیده می‌شوند. حتی جاهایی داستان را کمی کج‌ومعوج می‌کنند تا در دستگاه نظری‌شان بگنجد. نابوکف دقیقا با همین مسئله مخالف بود. در جاهایی از مقالات کتاب، جرقه‌ای در ذهن من زده می‌شد و بخشی از داستان را روشن می‌کرد ولی همان مقاله به تنهایی تمام زوایای داستان را روشن نمی‌کرد و برای همین فکر می‌کنم این مقالات روزنه‌های نوری از این‌سو و آن‌سو بر متن می‌تابانند، بااین‌حال اما همچنان ابهام و معمای داستان سر جایش باقی می‌ماند. این مسئله هنوز وجود دارد که کافکا چطور با جمله اول داستانش ضربه را به آدم می‌زند - ضربه‌ای که با خنثی‌ترین و بی‌خیال‌ترین لحنی که کافکا دارد صدچندان قوی‌تر می‌شود و این لحن تمام داستان را از همان جمله اول بنا می‌کند- و بعد آدم این هیولا را می‌پذیرد و کافکا کاری می‌کند که آدم با او همدلی کند. همراه با او توانایی‌های جدیدش یا محدودیت‌های تنِ جدیدش را کشف می‌کند، گاه به صداقت روایتش یا دریافت‌هایش شک می‌کند، ولی با او همدل می‌ماند. از همان جمله اول، این ماجرا با هیچ منطقی پذیرفتنی نیست ولی خواننده «مسخ» آن را می‌پذیرد. نکته دیگر این است که چطور این هیولائیت فقط هولناک نیست بلکه فضای گروتسکی در داستان ایجاد می‌شود که آدم را به‌رغم همه‌چیز به خنده هم می‌اندازد. «مسخ» فقط تراژدی یا ملودرام نیست و جاهایی از داستان خنده‌تان می‌گیرد و اگر نگیرد یعنی داستان درست خوانده نشده است. اگر در این کتاب داستان را در یک کفه و مقالات را در کفه‌ای دیگر قرار دهیم، کفه داستان همچنان سنگین‌تر است و در ترجمه نیز خود «مسخ» خیلی دشوارتر بود.
‌ سختی ترجمه «مسخ» چقدر به روایت سرد و حفظ فاصله توسط راوی برمی‌گردد؟
این ویژگی در «مسخ» دقیقا وجود دارد و این سردی و فاصله‌ای که می‌گویید در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است. پیش از کافکا مضمون مسخ را در آثار کلاسیک داشته‌ایم اما مسئله این است که آن مسخ‌ها هیچ‌یک در متن زندگی روزمره اتفاق نمی‌افتادند و باوقوع مسخ جهان هم انگار عوض می‌شد. اما در داستان کافکا تغییر در همین جهان رخ می‌دهد و دگردیسی در یک روزمرگی دیده می‌شود و این ویژگی این نوع مسخ را هولناک‌تر می‌کند. پذیرش این دگردیسی به هولناک‌بودن ماجرا می‌افزاید و حفظ این ویژگی‌ها در ترجمه کار دشواری است. مترجم هنگام ترجمه این وسوسه را دارد که از سطح وسیع واژگان استفاده کند. اما وقتی کلمه‌ای عینا در متن تکرار می‌شود باید معادل فارسی‌اش را هم تکرار کرد و از اتهام فقر واژگانی نترسید. در ترجمه «مسخ» باید از قلم‌فرسایی دوری کرد همان‌طور که خود کافکا در داستان‌هایش این کار را کرده است. او در نامه‌هایش اما این‌طور نیست و در آنجا گاهی شوروشیدایی دیده می‌شود. در ترجمه کافکا مهارکردن وسوسه خیلی مهم است و در ترجمه‌اش نباید قدرت‌نمایی کرد. انتخاب کلمات مهم است و سطح کلمات را باید نگه داشت. وسواسی که کافکا داشته دست‌وپای مترجم را می‌بندد و از این‌نظر ترجمه‌اش دشوار است. البته به‌طورکلی ترجمه داستان از ترجمه مقاله و نقدونظر دشوارتر است اما آثار کسی مثل کافکا صدپله دشوارتر است.
‌ ویژگی مهم دیگر «مسخ» سویه‌های مختلفی است که در آن وجود دارد و این ویژگی دقیقا در مقالات این کتاب و تنوع موضوعی آنها دیده می‌شود.
بله، حسن این مقاله‌ها در این است که خواننده از زاویه‌های دیگری به داستان نگاه می‌کند. یکی از مقاله‌ها از دید «گرته» به ماجرا نگاه می‌کند و می‌پرسد چرا هیچ‌کس گرته را ندیده است؟ مثل افیلیا که می‌گویند در «هملت» دیده نشده و بعدها فمینیست‌ها به او پرداختند. در «مسخ» و در طول داستان با گرته همدردی نمی‌شود اما پایان داستان که ظاهرا پایانی خوش برای خانواده است، برای گرته هولناک است چون حالا او کم‌کم جایگزین گرگور می‌شود و دوباره قربانی است. پس با تغییر زاویه دوربین منظر متفاوتی هم فراهم می‌شود اما معمای داستان همچنان حل‌ناشده می‌ماند. بر همین اساس است که کرنگلد می‌گوید همه در برابر «مسخ» بیش‌وکم شکست می‌خورند.
‌ کافکا در ایران با هدایت شناخته شد و «مسخ» از جمله داستان‌هایی است که توسط او به فارسی ترجمه شد. مهم‌ترین اشکالات ترجمه هدایت از «مسخ» در چه مواردی است؟
هدایت آن‌قدر ارج‌وقرب دارد که انگار نمی‌توان به او نزدیک شد. اما برخی تفاوت‌های متن اصلی «مسخ» با ترجمه او حیرت‌انگیز بود. سال‌ها پیش، همان موقع که می‌خواستم «مسخ» را ترجمه کنم، گشتم و ترجمه فرانسوی مبنای ترجمه هدایت را پیدا کردم. در اواخر «مسخ»، راوی می‌گوید گرته به دلیل ماجراهای اخیر پریده‌رنگ شده بود اما در ترجمه هدایت آمده به دلیل کرم زیبایی که زده بود رنگش پریده بود. حیرت کردم که چرا هدایت این عبارت را این‌طور ترجمه کرده است. اما بعد که به ترجمه فرانسه رجوع کردم دیدم آنجا هم همین عبارت نوشته شده و حالا دقیقا نمی‌دانم از کجا و بر چه مبنایی این اتفاق افتاده. ضمن این‌که ترجمه هدایت در بیشترِ متن تحت‌اللفظی است و سلطه ساختار زبان فرانسه کاملا در زبان فارسی او دیده می‌شود. اما شاخص‌ترین استفاده‌ای که من از ترجمه هدایت کردم به کارگرفتن کلمه «خرچسونه» بود برای کلمه آلمانی به معنای سرگین غلتان که معانی ضمنی‌ای در زبان آلمانی دارد و در فارسی ندارد. این معادلی که او انتخاب کرده درخشان است و نبوغ او را نشان می‌دهد. جدا از ایرادهای ترجمه هدایت، مسئله قابل‌توجه این است که خواندن و معرفی‌کردن کافکا و خیلی دیگر از نویسندگان مدرنیست در زمان هدایت خیلی مهم است. درست است که «پیام کافکا» نوشته‌ای یکسونگرانه است و انگار هدایت در این متن می‌خواهد تأیید خودش را در کافکا ببیند، اما نفس ماجرا بسیار ارزشمند است. از «مسخ» ترجمه‌های زیادی صورت گرفته که من خیلی‌ها را نخوانده‌ام. وقتی ترجمه از متن اصلی منتشر شد، به این فکر افتادم که این ترجمه را ببینم و اگر به نظرم چنان بود که می‌بایست، ترجمه خودم از «مسخ» را دیگر تجدیدچاپ نکنم. اما به نظرم این‌طور نیامد. نمی‌دانم چه استدلالی ممکن است پشت آن کلماتی که در این ترجمه به کار رفته وجود داشته باشد. لحن و جمله‌سازی‌هایش به نظرم با متن کافکا منطبق نبود، منتها نمی‌توانم این را اثبات کنم چون همیشه این چماق که تو آلمانی نمی‌دانی و در زبان آلمانی عبارات و کلمات به این شکل آمده‌اند وجود دارد.
‌ پیوند هدایت و کافکا در ایران باعث به‌وجودآمدن سوءتفاهم‌هایی درباره کافکا شده و از جمله این‌که او نویسنده‌ای کاملا ناامید تصویر شده که در آثارش هیچ ردی از طنز وجود ندارد، درحالی‌که آثار کافکا دارای طنزی پنهان و قدرت‌مند هستند. یا از سویی دیگر کافکا نویسنده‌ای منزوی شناخته شده که آثارش هیچ ارتباطی با وضعیت عینی پیرامونی‌اش ندارد. نظرتان در این مورد چیست؟
اگر قرار بود هدایت طنز بنویسد کل اثر گزنده‌اش طنز می‌شد اما مثلا در «بوف‌کور» هیچ‌جایی نیست که به خنده بیفتیم. در «مسخ» اما خنده وجود دارد. به‌خصوص در آن صحنه که گرگور از اتاقش خارج می‌شود و پدرش دنبالش می‌کند. اگر تعقیب و گریز با حرکت آهسته‌ای را که در این‌جا تصویر شده تجسم کنیم، واقعا موقعیت خنده‌آوری است. یا حتی موقعی که شب آخر دارند درباره نابودی گرگور حکم می‌دهند حالات و حرف‌های پدر یک نوع «فارس» و نمایش مضحکه است. در طنز کافکا، خود کلمات اصلا خنده‌دار نیستند ولی موقعیتی که ایجاد شده کاملا خنده‌دار است یا گاه نحوه به‌کارگیری کلمات در متن طنزآمیز است. مثلا دویدن گرگور روی سقف و دیوار و تجسم این موقعیت‌هاست که خنده‌دار می‌شود. کل ماجرای «مسخ»، هرچند که سویه‌های تراژیک دارد، این طنز را هم در درون خود دارد. هدایت جز در آثار هزل‌آمیز یا طنزآمیزش این طنز را نداشت و تلخ‌تر از این حرف‌ها بود. تلفیق امر هولناک و امر خنده‌دار و حالت گروتسکی که ایجاد می‌شود در آثار هدایت وجود ندارد. جز آثار واقع‌گرایانه‌اش، و آثار طنزآمیزش، می‌شود او را سوررئالیست دید. اما همان‌طور که اشاره کردید، به خاطر ترجمه‌های هدایت و «پیام کافکا» درهم‌آمیختگی کافکا و هدایت به وجود آمده است. اما بی‌تردید یک‌چیزهایی در شخصیت‌هایشان به هم شبیه است. کافکا به‌لحاظ زمانی فاصله زیادی با هدایت ندارد و بیست‌سالی از او قدیمی‌تر بوده و در این مملکت شناخت نویسنده‌ای غربی با این فاصله زمانی اندک نکته‌ای قابل‌توجه است. کافکا آدم‌ها را دوست داشت؛ هدایت هم حتما کسانی را دوست داشت اما نفرتش خیلی بیشتر بود. در فضای استبدادزده چنان از مطیع‌بودن‌ها و دوزوکلک‌ها و خرافه‌ها به خشم می‌آمد که گاه اثر ادبی که خلق می‌کرد آسیب می‌دید. کافکا این‌گونه نبود و به گمانم ذهن خیلی پیچیده‌تری هم داشت. او زندگی اجتماعی داشت و انزوای مطلقی که درباره او تصور می‌شود اصلا درست نیست. البته کافکا موقعیت اقلیتی داشت و هدایت هم به‌نوعی در این مملکت موقعیت اقلیتی داشت. ولی اگر هدایت در جاهایی برای نجات خودش یا آدم‌ها به ماقبل اسلام چنگ می‌زند، کافکا این‌کار را نمی‌کند. به‌رغم این‌که کافکا پیشینه یهودی دارد اما اصلا به گذشته‌اش یا سنّت نمی‌آویزد. او نیز از فولکلور قومی‌اش بهره می‌گیرد اما این‌کار را برای ستیز با موقعیت اقلیتی‌اش نمی‌کند و نمی‌خواهد سیستم دیگری را جایگزین سیستم موجود کند، حال آنکه در جاهایی این ویژگی در هدایت دیده می‌شود. برای مثال هدایت حالت عرب‌ستیزی دارد اما این نوع ستیزه‌گری اصلا در کافکا دیده نمی‌شود. او حتی نسبت به آلمان یا مجارستان و اتریش یا هر نیروی سلطه‌گر دیگری این احساس را ندارد و سلطه با عوامل خیلی عمیق‌تری گره می‌خورد. کافکا با شم هنرمندانه‌اش وقوع نازیسم یا فاشیسم را گویی پیش‌بینی کرده بود و از آن وحشت داشت. کافکا و هدایت خیلی با هم متفاوت‌اند و البته خیلی از این تفاوت‌ها را شاید نشود گفت.
‌ در نسخه نورتن «مسخ» به کرات به یادداشت‌ها و نامه‌های کافکا اشاره شده است. بخشی از این آثار پیش از این به فارسی ترجمه شده بودند، شما در این کتاب چقدر از این ترجمه‌ها استفاده کردید؟
من سعی کردم تا جای ممکن از ترجمه‌های موجود استفاده کنم اما جاهایی که ترجمه صراحتا با نوشته‌های کافکا مغایرت داشت تغییراتی در ترجمه دادم. اصرار من همیشه بر این بوده که از متن‌های ترجمه‌شده به فارسی استفاده کنم تا آن‌ها هم مطرح و معرفی می‌شوند. اما اگر جایی ببینم ترجمه موجود اختلاف زیادی با متن دارد رهایش می‌کنم، اما اگر اختلاف در حد عبارت یا کلمه باشد، یا در قلاب می‌گذارمش یا درستش را می‌نویسم و ذکر می‌کنم که با حک و اصلاح آن را نقل کرده‌ام.
‌ مضمون مسخ در تاریخ ادبیات سابقه‌ای طولانی دارد و نمونه‌های متعددی از مسخ را در آثار ادبی می‌توان سراغ گرفت. مضمون مسخ در داستان کافکا چه تفاوت‌هایی با آثار دیگری که از این مضمون استفاده کرده‌اند دارد؟
«مسخ» اوید را، که یکی از مهم‌ترینِ این آثار است، خیلی سال پیش و در دانشکده خواندم. مسخ در ادبیات گذشته حالت متافیزیکی دارد یا در قلمرو خدایان می‌گذرد. همچنین مقصود از مسخ‌هایی که در فولکلور یهودی آمده‌اند رستگارشدن است. اما «مسخ» کافکا این ویژگی‌ها را ندارد. برای گرگور رستگاری وجود ندارد و مسخ  او را اگر از منظر عرفان یهودی ببینیم، نوعی کیفر است و حالا می‌توان پرسید کیفرِ چه گناهی؟ آیا کیفر فراموش‌کردنِ خود یا فداکاریِ مفرط است؟ «مسخ» کافکا در هیچ قالب از پیش‌تعیین‌شده‌ای نمی‌گنجد و نمی‌توان آن را در نظام‌های قبلی جای داد. جز این، مسخ کافکا اصلا متافیزیکی نیست. گرگور بعد از مسخش به حیاتش ادامه می‌دهد و حتی همچنان شعورش را دارد و به عبارتی «منِ» انسانی در درونش زنده است. البته این مسئله هم مطرح شده که گرگور پیش از این دچار مسخ شده بوده و فقط جسمش مانده بوده تا تغییر کند که می‌کند. چون گرگور جوانی است که یکسره همچون برده کار می‌کند و تفریحی هم ندارد. از سوی دیگر این مسئله هم وجود دارد که گرگور به اتفاق پیش‌آمده واقف است و شعور انسانی‌اش همچنان ادامه دارد و این چیزی است که مطلقا نظیر نداشته است. باقی‌ماندن گرگور در خانواده انسانی ماجرا را هولناک‌تر می‌کند و تا جایی که من می‌دانم، قبل از کافکا چنین متنی وجود نداشته است. تمام مسخ‌های پیش از کافکا در ماورای طبیعت اتفاق می‌افتند و در آنها خدایان و اساطیر وجود دارند ولی «مسخ» کافکا کاملا زمینی است و گرگور هنوز هم خودش است. گرچه ممکن است برخی غرایز او تغییر کرده باشد اما او همچنان خودش است و این خیلی عجیب است.
‌  کافکا در برخی از یادداشت‌ها و نامه‌هایش از مسخ و به‌خصوص پایان آن ابراز نارضایتی می‌کند. آیا این حسی کلی است که کافکا راجع به تمام آثارش داشته و یا مشخصا از «مسخ» ناراضی بوده و آن را هنوز داستانی ناتمام می‌دانسته است؟
بخشی از این نارضایتی عام است و به این مسئله برمی‌گردد که کافکا هیچ‌گاه از داستان‌هایش رضایت کامل نداشته است. بخشی دیگر از این احساس هم به این برمی‌گردد که او «مسخ» را باوقفه می‌نویسد و این داستان مثل «حکم» در یک نشست و پشت‌هم نوشته نمی‌شود. جز این، این بحث همیشه مطرح بوده که در بیشتر داستان‌های کافکا کفه ابتدای کار سنگین‌تر است تا پایان‌بندی. حتی دو، سه جمله آغاز داستان‌ها که در دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش نوشته آن‌قدر قوی است که هریک می‌توانند بدل به داستانی جدا شوند که البته ادامه نمی‌یابند. در نتیجه این احساس نارضایتی ممکن است درباره غالب کارهای او صدق کند ولی به هرحال از نظر کافکا «مسخ» جزء آثار تمام‌شده‌اش بوده که آن را به چاپ می‌سپرد. منتها فکر می‌کنم ناراحتی اصلی او همان چیزی است که خودش می‌گوید؛ این‌که نتوانسته مثل یک زایمان پشت‌هم و کامل انجامش دهد و این اتفاق مثلا درباره «حکم» افتاده و از پایان این داستان ناراضی نیست. ضمنا کافکا پیوندی میان «مسخ» و «حکم» و فصل اول رمان «آمریکا» می‌دید و می‌خواست این سه را با هم چاپ کند که البته «آمریکا» ناتمام ماند. به هرصورت کافکا «مسخ» را چاپ کرده و این با داستان‌هایی که او وصیت به سوزاندنشان کرده بود فرق می‌کند. من اما به‌شخصه این حس را ندارم که پایان «مسخ» پایان بدی است. به خصوص از منظرهایی که در نقدهای کتاب به داستان پرداخته شده، «مسخ» پایان بدی ندارد. مثلا پایان داستان گویی آغاز مسخ گرته است  و دایره در اینجا بسته می‌شود. شاید کافکا فکر می‌کرده سروته داستان را هم‌آورده و به این دلیل از پایان «مسخ» ناراضی بوده. اما به‌طورکلی وسواس کافکا باعث شده که او از همه کارهایش ناراضی باشد. کمااین‌که در دو چاپ بعدی «مسخ»، او تا لحظه آخر پیش از چاپ در داستان دست می‌برد و هنوز از آن راضی نبود.
‌ ادبیات آلمانی‌زبان ابتدای قرن بیستم نوعی از وحشت را در درون خود دارد که شاید این وحشت برگرفته از فضای آن دوره است. این مسئله در مورد نویسندگان یهودی و خاصه کافکا شدیدتر هم هست. این‌طور نیست؟
آلمانی‌ها کلمه‌ای دارند که وحشت توأم با اضطراب یا تشویش معنا می‌دهد و کلمه مهمی است [angst] و از احساسی فردی هم معمولا فراتر می‌رود و از وضعیت بشر یا جهان او هم برمی‌خیزد. در آن دوره بیش‌تر از وحشت، نوعی تشویش شدید وجود دارد که البته به وحشت پهلو می‌زند و حتی به باور برخی مکتب اکسپرسیونیزم آلمان در پاسخ به تشویشی به وجود آمد که در آن سال‌ها در فضا پرپر می‌زد. فضای غریبی در آن دوران وجود داشت؛ به‌خصوص در پراگ و برای نویسندگانی که یهودی بودند و با زبانی دیگر [آلمانیِ پراگ] حرف می‌زدند. ولی ظاهرا این خصلتِ دو، سه دهه اول قرن بیستم بوده و نویسندگان حس می‌کردند که یک اتفاقی دارد می‌افتد. به‌خصوص در آلمان احساس تحقیر و زخم‌خوردگی وجود داشت. در این‌میان وضعیت کافکا هولناک‌تر هم هست چراکه بعدها دو خواهر او در اردوگاه نازی‌ها مردند. نازی‌ها عبارت حشره انگلی و موذی [همان لفظی که در جمله اول «مسخ» به کار رفته] را برای کسانی که به اتاق گاز فرستاده می‌شدند به کار می‌بردند. این خیلی اتفاق غریبی است و نوشتن اثری مثل «مسخ» از حساسیت نگاه و اندیشه‌ای قدرت‌مند برمی‌آید. «مسخ» هم به لحاظ فردی و هم به لحاظ اجتماعی اثر عظیمی است. آن‌چه گلشیری درباره پیشگویی در ادبیات و کارکردن شاخک‌های داستان‌نویس می‌گفت درباره کافکا به‌وضوح مصداق دارد و او تشویش موجود در فضا را کاملا احساس کرده بود.
‌ اضطراب و تشویشی که در آثار نویسندگان آلمانی‌زبان ابتدای قرن بیستم وجود دارد چقدر با عنصر وحشت در آثار نویسندگانی مثل آلن‌پو متفاوت است؟
داستان‌های آلن‌پو کاملا از جنس دیگری است. وحشت در داستان‌های او گوتیک است درحالی‌که کارهای کافکا به نظر من گوتیک نیست. برخلاف فضای گوتیک داستان‌های آلن‌پو، فضای خیلی از آثار کافکا بسیار پیش‌پاافتاده و روزمره است. مثلا مکالمه‌های خانواده گرگور دقیقا این روزمرگی و پیش‌پاافتادگی را نشان می‌دهد. آنها نابود شده‌اند اما اصلا چنان که انتظار می‌رود به اتفاقی چنین خارق‌العاده در اتاق بغلی واکنش نشان نمی‌دهند و کم‌کم زندگی معمولشان را از سر می‌گیرند، با تغییراتی البته که ناگزیر است. پذیرش فجیع‌ترین امر ناممکن فضای عجیب و درخشانی در «مسخ» رقم زده است. در داستان‌های آلن‌پو مکان‌ها هم گوتیک هستند و آدم‌ها نیز معمولا آدم‌هایی معمولی نیستند. در داستان‌های آلن‌پو وحشت وجود دارد اما در داستان‌های کافکا تشویش موج می‌زند.
‌ به مسئله پیشگویی در ادبیات اشاره کردید، کافکا را از جمله نویسندگانی می‌دانند که در داستان‌هایش فضای آینده را پیش‌بینی کرده است. آثار کافکا از این‌نظر بازتاب‌دهنده روح‌ِزمانه و کاملا اجتماعی هستند و این ویژگی برخلاف تصور رایج درباره آثار اوست؛ تصوری که داستان‌های کافکا را بی‌ارتباط با وضعیت عینی جهان می‌داند. نظرتان دراین‌باره چیست؟
دقیقا همین‌طور است. داستان‌های کافکا پیام اجتماعی ندارند اما روح زمانه را در خود دارند. اگر «مسخ» اثری صرفا فردی بود چرا بعد از گذشت صدسال آدم‌ها هنوز درگیرش هستند؟ هرچند تردید دارم که  باید به خود ببالیم که این داستان هنوز هم مصداق دارد. تفسیرهای مختلفی می‌توان از «مسخ» کرد و اتفاقا داستان پاسخ‌گوی همه این تفسیرها هم هست. این ویژگی نشان می‌دهد که «مسخ» اثری بی‌نظیر است و در عین ظاهر ساده‌اش معمایی دارد که هرکسی به شکلی می‌خواهد آن را حل کند. مارکسیست‌ها در تفسیرهایشان گرگور را نماد از خودبیگانگی انسان از خود و از کار می‌دانند و گرایش‌های دیگر نظری و فکری تفسیرهای خود را از داستان به دست داده‌اند، حتی با تمثیل‌گرفتن گرگور برای سالمندان و بیماران در خانواده. پس «مسخ» نمی‌تواند اثری شخصی باشد. عظمت «مسخ» در این است که گرایش‌های کاملا متضاد می‌توانند با آن مواجه شوند و بهره خود را از آن ببرند. اگر «مسخ» کاملا فردی بود محدود می‌شد اما محدود نیست و جهان گسترده‌ای است که هرکس با کلید خودش به سراغ آن می‌رود.
‌ در ادبیات خودمان آیا می‌توان از نویسنده‌ای نام برد که به جهان کافکا نزدیک شده باشد؟ مثلا در برخی داستان‌های بهرام صادقی یا برخی آثار ساعدی نوعی تشویش و اضطراب وجود دارد. به‌نظرتان تشویش آثار صادقی و ساعدی چقدر از جنس تشویش‌های کافکایی است؟
جهان کافکایی اشتباهات و سوءتفاهم‌های زیادی به وجود آورده چراکه کافکا در یک تفسیر خاص نمی‌گنجد اما برخی برداشت‌ها او را تقلیل داده‌اند. تا جایی که آثاری که سال‌ها پیش خوانده‌ام یادم مانده و می‌توانم به گمان خودم پاسخی به پرسش‌تان بدهم، چون قطعا این مقایسه‌ها کاری است مفصل و دقیق که اهلش باید بکنند، هراس‌های ساعدی هراس‌هایی از جنسی دیگر است. یاد داستان «گاو» او می‌افتم، اما آنجا مسخ فیزیکی اتفاق نمی‌افتد و دیگران هم فقط با این باور روانی مش‌حسن همراهی می‌کنند. هراس‌ها معمولا ذهنی و ناشی از ناشناخته‌اند و گاه حس و حالی ماورای طبیعی دارند. اما داستان‌های بهرام صادقی به تشویش کافکایی نزدیک‌ترند چون در موقعیت روزمره رخ می‌دهند. با وجود این اما باز هم جهان کافکایی را در آن‌ها نمی‌بینم، حتی در «ملکوت» که از لحاظ ضربه جمله اول یادآور «مسخ» است، یا حتی با این‌که زبان صادقی هم ساده و سرراست است. طنز صادقی جاهایی به نظرم شبیه به طنز کافکا می‌شود و دقیقا به دلیل لحن سرراست در نقل رویدادی شگفت‌انگیز ایجاد می‌شود. شاید کسانی خواسته باشند شبیه به کافکا بنویسند اما این اتفاق نیفتاده است. در پاسخ به پرسش شما، برخی نوشته‌های شاملو هم یادم می‌آید که البته آنها بیشتر هدایتی هستند تا کافکایی. مثلا «درها و دیوار بزرگ چین» خیلی «بوف‌کور»ی است. گلشیری هم در دست‌کم یکی از داستان‌هایش تحت تأثیر هدایت بوده، داستان «دخمه برای سمور آبی»، که البته خودش این داستان را دوست نداشت. ولی تأثیر کافکا در تک‌وتوکی از داستان‌های صادقی دیده می‌شود؛ آن هم به خاطر این‌که در قصه‌های صادقی نیز اتفاقی غریب در درون روزمرگی رخ می‌دهد و خواننده آن را می‌پذیرد و تعجبی نمی‌کند.
‌ گلشیری چقدر با کافکا درگیر بود؟
یادم هست خیلی‌سال پیش، یعنی دوره‌ای که هنوز دانشجو بودم، اولین‌بار او بود که خندیدن به کافکا را به من گفت. من هنوز خیلی جوان بودم و این خنده را نمی‌فهمیدم. گلشیری درباره آثار کافکا و بکت می‌گفت که باید بخندی و اگر نخندی درست نخوانده‌ای و نفهمیده‌ای. من دبیرستانی بودم که «مسخ» کافکا را خواندم و خنده‌ام نگرفت. ماجرا به‌قدری برایم هولناک بود که با گرگور همدلی می‌کردم و خشمی که از خانواده‌اش داشتم اجازه نمی‌داد که بخندم. یعنی درواقع آن ذره‌های ملودرام را بیشتر از هر عامل دیگری می‌دیدم. اما گلشیری به آن‌معنا شیفته کافکا نبود. روشنی زبان کافکا را می‌پسندید و به دقتِ زبانی آثار او خیلی توجه داشت و یادم هست در دوره‌ای که «مسخ» را ترجمه می‌کردم بر دقت زبانی و پرهیز از قید و صفت تأکید داشت. این ویژگی‌ای بود که خودش به شیوه‌ای دیگر در داستان‌هایش به کار می‌برد و البته نثر گلشیری هیچ ربطی به زبان کافکا نداشت. گلشیری معتقد بود که آنچه اضافه است نباید در داستان بیاید و فقط آن چیزی که اقتضای اثر است باید نوشته شود. داستان‌های کافکا نمونه درخشان و کامل این ویژگی بودند و این نکته خیلی برای گلشیری مهم بود چون زبان برایش مهم بود. اما با این‌حال کافکا نویسنده خیلی محبوب گلشیری نبود، همان‌طور که ویرجینیا وولف نبود. جویس و فلوبر نویسندگان موردعلاقه گلشیری بودند.
‌ در نسخه انتقادی «مسخ» میزان حک‌واصلاحات و بازبینی‌های کافکا در متن کاملا نمایان است و ما امروز می‌بینیم که او حتی درباره یک کلمه در متنش چقدر حساسیت و وسواس داشته است. این ویژگی می‌تواند درسی آموزنده برای ادبیات داستانی امروز ایران باشد. ادبیاتی شتاب‌زده که روزبه‌روز حساسیت‌های مختلفش را از دست داده و کار امروز به جایی رسیده که بسیاری از اشکالات داستان‌های منتشر شده را می‌توان با یک‌بار بازخوانی برطرف کرد اما نویسنده انگار فرصت این یک‌بار بازخوانی را هم نداشته است. این میزان از شتاب‌زدگی در ادبیات ایران ناشی از چیست؟
بخشی از ماجرا که در مورد عده‌ای از نویسندگان امروز مصداق دارد این است که آن‌ها انگار وبلاگ‌نویسی می‌کنند. در وبلاگ‌نویسی شما چیزی می‌نویسید و بعد دکمه را فشار می‌دهید و متن می‌رود و به‌سرعت منتشر می‌شود و در آن فضا دیگر کاری نمی‌توان با متن کرد. در این داستان‌ها نیز همین میزان از شتاب دیده می‌شود و آدم‌ها می‌نویسند و فورا چاپ می‌کنند. بخشی از این اتفاق به وسوسه ثبت‌شدن در تاریخ در سریع‌ترین زمان ممکن مربوط است. امروز اما شتاب‌زدگی در خیلی جاهای دیگر هم دیده می‌شود. این حالت در جدی نگرفتن مطالعه و تحقیق‌نکردن راجع به چیزی که می‌خواهند درباره‌اش بنویسند وجود دارد. شتاب‌زدگی در شناخت‌نداشتن و درونی‌نکردن موضوع هم دیده می‌شود. شتاب‌زدگی در حوزه ترجمه هم وجود دارد و به‌طورکلی من این‌طور فکر می‌کنم که نوعی بی‌اخلاقی از صدر تا ذیل و ذیل تا صدر همه کارهایمان را گرفته و این چرخه‌ای است که همین‌طور گسترش می‌یابد. امروز عدم مسئولیت فراگیر شده و این مسئله در حوزه‌های مختلف وجود دارد. وقتی مثلا درباره محیط زیست هیچ مسئولیتی احساس نمی‌شود، طبعا در حوزه‌های دیگر هم همین‌طور است. در ادبیات و ترجمه ادبی هم نمود دیگری از این بی‌مسئولیتی دیده می‌شود و این عرصه تافته‌ای جدابافته از جامعه نیست. وقتی ما احساس شهروند بودن نداشته باشیم و حق‌وحقوق شهروندی را به هر والزاریاتی هم شده مطالبه نکنیم، در نتیجه احساس مسئولیت هم نداریم. به نظرم همه این مسائل در این فرایند کلی وجود دارد. امروز ادبیات جدی گرفته نمی‌شود و سهل‌الوصول‌بودن ویژگی همه‌گیری است که به خواننده‌های سهل‌الوصول‌طلب انجامیده است. داستان‌های امروز هم به هرحال یک‌سری خواننده دارند و این نویسندگان هم فقط به همان‌ها پاسخ می‌دهند. خوانندگان آسان‌گیر از شما چیزی بیشتر نمی‌خواهند و شما هم تلاش بیشتری نمی‌کنید. اهمیت‌ندادن به زبان مسئله دیگری است که در داستان‌های امروزی ما وجود دارد. اما مگر نویسنده به جز کلمات چیز دیگری هم در اختیار دارد؟ کلمه نشان‌دهنده تفکر است، اصلا خودِ تفکر است، و تفکر در داستان‌های امروزی ما بی‌مایه است و بازتابش در زبان هم دیده می‌شود. واژگان این داستان‌ها واقعا نحیف است و گنجینه لغات فقیر آنها به مطالعه‌نکردن برمی‌گردد. زبان تنها ابزار کار نویسنده است و نمی‌توان آن را جدی نگرفت و این‌قدر در زبان شلخته بود. به همین دلیل است که اغلب داستان‌های امروزی خوانده نمی‌شوند و اگر هم خوانده شوند زود فراموش می‌شوند. به نظرم روحیه‌ای کلی در جامعه حاکم است و این در ترجمه و ادبیات هم دیده می‌شود. همه‌گیر شدن جهان مجازی و افزایش سرعت زندگی و کم‌شدن مخاطبان کتاب و غیره بهانه‌هایی غیرقابل قبول هستند چون جاهای دیگر دنیا از لحاظ این فناوری‌های جدید خیلی از ما جلوترند اما ادبیات تکلیفش جداست. این را به ضرس قاطع می‌گویم که امکان ندارد شما کتابی در غرب بخرید و اشکال دستوری در آن پیدا کنید. حتی در رمان‌های پرفروش و مترویی هم غلط املایی و نحوی نمی‌توانید پیدا کنید، اما این موارد در این‌جا به‌وفور وجود دارد. اعتراض هم که بکنیم می‌گویند زبان متحول شده؛ زبان متحول شده اما بی‌قانون که نشده. این‌جور که شما معتقدید زبان متحول شده و این‌جور که شما پیش می‌روید تا چندوقت دیگر اصلا امکان برقراری ارتباط از دست می‌رود. این بلیه تنبلی ذهنی در سطح دانشگاه‌های ما هم وجود دارد و یک مقاله درست در دانشگاه نمی‌توانند بنویسند. از کودکی نیاموخته‌اند و بعد هم دنبالش نرفته‌اند تا بیاموزند. نسل‌های قبل عاشق نویسندگی بودند و در هر شرایطی هم که بودند به ادبیات آن‌طور که باید می‌رسیدند. بارها گفته‌ام که گلشیری بیست‌ودوسال صبح‌به‌صبح می‌رفت و به بچه‌های مدرسه درس می‌داد و بعد می‌آمد و کار خودش را می‌کرد. معاشرتش را هم می‌کرد و جلساتش را هم می‌رفت. این‌که زندگی سخت شده و باید کارهای دیگر کرد بهانه است. بله، زندگی خیلی‌وقت‌ها سخت است اما گاهی نبوغی عجیب‌وغریب مثل کافکا داریم که آدم دلش می‌سوزد از این‌که او مجبور بوده سر کارخانه برود. او سل هم داشته اما بعد از کارش می‌آمده و تا صبح هم که شده داستان‌هایش را می نوشته. امروز جدی نگرفتن کارها کاملا رواج یافته و به همین دلیل است که وضعمان این‌طور شده است.
‌ در مدت اخیر آثار قابل‌توجهی در حوزه نقد و نظریه ادبی منتشر شده‌اند. به‌نظرتان آیا وضعیت نقد و نظریه ادبی در ایران تغییری کرده است؟
مسئله همیشگی‌ای که احساس می‌کنم در این حوزه کمبود داریم کاربست نظریه‌های موجود است. این‌که به‌کمک این نظریه‌ها مثلا بتوانیم آثار معاصر و مدرن ایران را نقد کنیم و نظریه‌ها را به کار ببندیم حائز اهمیت است وگرنه در ایران نظریه کم ترجمه نشده است. برای من بیشتر این مهم است که الگوهایی به دست داده شود تا نقد ما رشد کند و کسانی که نظریه‌ها را هضم می‌کنند بتوانند آنها را درباره آثار خودمان به کار ببندند تا نقد ادبی ما از این حالت فقر مطلق بیرون بیاید. البته ما در حوزه نقد و نظریه ادبی، مثل خیلی جاهای دیگر، دچار پراکندگی و آشفتگی هستیم و از خیلی کارهایی که صورت می‌گیرند خبردار نمی‌شویم. من هنوز هم احساس می‌کنم که فقر نقد در ادبیات ما وجود دارد و اوضاع بلبشویی در این حوزه حاکم است.
‌ در حوزه نقد و نظر ادبی کار دیگری ترجمه خواهید کرد؟
شاید «دن‌کیشوت» نابوکف را ترجمه کنم ولی فعلا قصدی دراین‌باره ندارم و سعی می‌کنم رمان‌های «بی‌مورد» برای ترجمه پیدا کنم.
‌ کتابی در ارشاد دارید که مجوز نگرفته باشد؟
بله، «راستی آخرین بار پدرت را کی دیدی؟» سال هفتادونه یا هشتاد درآمده بود و حالا چاپ دوم آن مدتی است که در ارشاد مانده است. امروز مسئله من بیشتر این است که وقتی در هر حوزه‌ای از فرهنگ مجوزی می‌دهند پشتش بایستند. این‌گونه نباشد که مجوز بدهند و وقتی چند نفری اعتراض کردند مجوز را پس بگیرند. یا روند ممیزی را بردارند تا آدم خودش بداند و آن معترضین، ما سال‌هاست می‌گوییم بگذارید خودمان مسئول کارهایمان باشیم و دادگاهی مثل دادگاه مطبوعات، البته در شکل درستش، یعنی با هیأت منصفه‌ای متخصص در هر حوزه مورد بررسی، بعد از انتشار اثر تشکیل شود. باید مسئولیت به اهل قلم سپرده شود تا نه ناشر درگیر باشد و نه ارشاد و ما با تشخیص خودمان کارهایمان را منتشر کنیم.

 

http://www.bookcity.org/detail/8070