تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : سه شنبه 3 اسفند 1395 کد مطلب:9639
گروه: یک استکان شعر

یک استکان شعر نو

شعری از بهزاد زرین‌پور

برای برادرم بهروز که کارون تمامش را پس نداد

  

آن وقت‌ها که دستم به زنگ نمی‌رسید

در می‌زدم

حالا که دستم به زنگ می‌رسد

دیگر دری نمانده است.

برمی گردم:

یکی دو روز مانده به زنگ‌های تفریح

«برنامه‌ی کودک» تازه تمام شده

و ما مثل همیشه توپ را می‌بریم که...

طنین کشدار سوتی غریب

بازی را متوقف کرد

صدای گنجشک‌ها را برید

جنین کال زنی بر زمین افتاد

کارون یک لحظه زیر پل ایستاد

و ما به بازی جدیدی دعوت شدیم

که توپ‌هایش به جای گل آتش می‌شدند

گنجشک‌ها لانه‌هایشان را پایین آوردند

ما بادبادک‌هایمان

و بزرگ‌ترها صدای‌شان را.

از آن پس دیگر

زیر هیچ سقفی سفره پهن نشد.

پیراهنم را درمی‌آورم

کارون مرا به جا نمی آورد

رفتار تلخ آب

اجساد باد کرده را

از ذهن او به فراموشی دریا ریخته

انگار جز ماتم از این رود چیزی نمی‌توان گرفت.

برمی‌گردم:

بابای خط خورده‌ی مدرسه‌مان را

از زیر آوار دفتر بیرون می‌کشند

در یک دستش نقشه ایران مچاله شده

و در دست دیگرش

دستمالی مانده از رقص‌ها و گریه‌های محلی.

و ما با کمال وحشت و بغض‌های طبیعی

نمی‌توانستیم از تعطیلی مدرسه تا اطلاع ثانوی خوشحال نباشیم

روی میزهای ما تقویم جدیدی گذاشتند

که تمام روزهایش تا اطلاع ثانوی قرمز بود.

به تیمار نخل‌های سر خورده می‌روم

طناب می طلبند از من

چقدر شانه‌های‌شان سوخته در حسرت «تاب»

و هنوز روزهای جمعه، سایه‌هایشان را تمیز می کنند.

بر‌می‌گردم

که تاب بیاورم:

باد مشام شهر را پر از بوی انهدام کرده است

هیچ کس از ملامت آفتاب

به ملایمت بی‌اعتبار دیوارها پناه نمی‌برد

وعده‌های توخالی

شکم‌هایی که جای نان گلوله می‌خورند

و نمکی‌های ورشکسته‌ای

که گونی‌هایشان را برای ساختن سنگر به جبهه فرستادند

وحشت، زبان مادربزرگ را چنان گرفته بود

که نمازهای ناخوانده‌اش را درست به جا نمی‌آورد

و آن‌ها که از ما کمی بزرگتر بودند

تفنگ‌ها و خیال‌های ساده‌شان را برمی‌داشتند

و برای پس گرفتن خواب‌ها و رنگ‌های پریده ما

تا مرز باران و دیوانگی پیش می‌رفتند

و چند گلوله بعد

میان مصراعی شکسته تشییع می‌شوند

و ما که دیگر قافیه‌ای برای باختن نداشتیم

مرثیه‌های سپید می‌سرودیم

تا مادر در خانه را قفل کند

پدر در قفس را گشود

اما «کاکا یوسف»*

بی‌اعتنا از کنار درخت‌ها گذشت...

و این ابتدای غربت و جیره‌بندی ماه

و امتداد شب‌های بی‌خیر و پنجره زیر خیمه‌هایی بود

که جا به اندازه کافی برای خواب‌های بی‌جای ما نداشتند

روزهای اول

همه نماز و خیمه‌شان را شکسته برپا کردند

و هر جا می‌رفتند

کلید خانه‌شان را هم با خود می‌بردند

یادشان رفته بود

که پشت پایمان کسی آب نریخت

وقتی شهر را با خودش تنها می‌گذاشتیم.

تمام این سال‌ها

دلم یکپارچه آهن شده بود

غیر از محله کودکی‌ام

هیچ چیز نمی توانست بربایدش

اما حالا دیگر چگونه می‌توان

سر به هوا میان کوچه‌ها و میدان‌های «مین» دوید

و با شیطنت از روی آتشی پرید

که برای سوزاندن برپا شده است؟

چقدر بهانه می‌گیرم

من که این همه سال

چنان فقیر و سربه زیر خواب دیده‌ام

که یک ریال بهانه به دست هیچ کس نداده‌ام

فقط دلم می‌خواهد

دوباره با پول‌های توجیبی‌ام قلک بگیرم

اما این بار از گلوله و گندم پرش کنم

اما این بار...

صدای باد در می‌آید

حس می‌کنم حرف‌های زیادی برای وزیدن دارد

انگشتم را خیس می‌کنم

و بی‌جهت دنبال باد می‌وزم...

ساعت‌های عقب مانده

تفریح‌های زنگ خورده در حیاط مدرسه

نرده‌های درو شده

بذرهای عمل نکرده

نخل‌های روانی

عروسک‌هایی با آرایش نظامی یکدست

بانک‌هایی که خون در حساب هایشان جاریست

تابوت‌های بی‌در و پیکر

شیروانی‌های بی‌پرو بال

ناودان‌های گرفته‌ای که در مرز بریدگی

هنوز احتمال بارندگی به کوچه می‌دهند

پنجره‌های وامانده

دیوارهای شکست خورده

و کوچه‌های له شده‌ای

که خیال بلند شدن ندارند

انگار هیچوقت چراغان نبوده‌اند

برادرم بهروز

در خیال‌های پرداخت نخورده‌اش

از این که کوچه‌ای به نامش خواهد شد

چقدر راضی بود

همیشه می‌گفت

دلم برای آنها که بی‌کوچه می‌میرند می‌سوزد

آی کوچه‌ها، کوچه‌ها

کدامتان تا همیشه بلند می‌مانید؟

آآی ی...

کاروان خوش گل و لای

به ماهیان موج گرفته‌ات بگو

با بلم‌های به ماتم نشسته کنار بیایند

فسیل رقص‌های له شده را

از زیر آوار پل به موزه نمی برند.

 

*همان یا کریم است در گویش برخی از طوایف خوزستان

 

بهزاد زرین پور

 

 

 

 

http://www.bookcity.org/detail/9639