تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!
من «برادر» شده بودم و «برادر» باید
وقت دیدار، رعایت بکند «فاصله» را
دههی شصتی دیوانهی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را
عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
و تو خندیدی و از خاطرهها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!
عشق گاهی سبب گم شدن خاطرههاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را
عبدالجبار کاکایی