تنظیمات | |
قلم چاپ | اندازه فونت |
حوای ساده! چه کردی ایمان بارآورم را
در دست شیطان نهادی دستان عصیانگرم را
یک لحظه، یک لحظهی گم، نه سیب ماند و نه گندم
یک شعلهی بیترحم، آشفت خاکسترم را
ناگاه طوفانی از غم، ما را جدا کرد از هم
پاشید در قعر دوزخ خاکستر پیکرم را
احساس کردم حرامم، یک روح نیمهتمامم
انگار گم کرده بودم آن نیمهی دیگرم را
هر چند حسرت نصیبم، آوارهی عطر سیبم
اما تو را دوست دارم...دشمنترین یاورم را
دور از تو دور از بهشتم، در برزخ سرنوشتم
بگذار بگذارم ای دوست بر شانههایت سرم را
سهم من از تو همین است، از بوی تو مست باشم
عمری به راهت بدوزم چشمان ناباورم را
محمدرضا ترکی