تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
نسخه چاپی/شهر کتاب
تاریخ : سه شنبه 29 فروردین 1396 کد مطلب:9927
گروه: یک استکان شعر

یک استکان شعر

شعری از سعدی شیرازی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رأی رأی توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده‌مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

 

 

 

http://www.bookcity.org/detail/9927