محمد زهرایی عزیز
دقیقا دو هفته پیش بود که با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم برایت مراسم تجلیل برگزار کنیم؛ و تجربه یگانه زیستن در کنار تو را، برای دیگران در حضورت بازگو کنیم. ولی افسوس که دست تقدیر، رخصت این همنشینی با تو را از ما گرفت و من اکنون، در حالی که هزاران کیلومتر دورتر از ایران در تنهایی خودم این همزیستی را مرور میکنم؛ تنها راه التیام این درد را بیان گفتنیهایی مییابم که قرار بود در مراسم تجلیل، تقدیمت کنم.
وقتی میخواهم در وصف تو سخن بگویم یا بیندیشم، بیش و پیش از هر چیز یک صفت در ذهنم متبلور میشود و آن انسان بودن است.
بودنی که در زمان حیاتت تو را همچون چشمه زلالی، جاری ساخته بود که همه، آری همه؛ فارغ از صنف و مسلک از آن بهرهمند میشدند. چشمهای که سخاوتمندانه میجوشید و عصارهی سالها تجربه و دانشاندوزی را به اشتراک میگذاشت.
خاطرم هست که چطور دلسوزانه و صادقانه جوانها را راهنمایی میکردی و چه انسانهای متدینی که نشرشان را بر پایه رهنمونهای تو استوار ساختند و چه کتابها که با ایدههای خلاقانه تو خوانده و ماندگار شدند.
یادآوریاش برایم دشوار نیست نام دوستانی که از صنفهای مختلف برای مشورت به تو رجوع میکردند و زیر سایه وجودت بار میگرفتند.
راستی به کدامین سرچشمه نبوغ و خلاقیت متصل بودی که تمامی نداشت؟ دستی بر تالیف و نوشتن داشتی، در صنعت نشر سرآمد بودی، بهترینهای موسیقی را میشناختی و ارائه میکردی، گفتوگوهای تاریخی را ترتیب دادی حوادثی تاریخی در حوزه فرهنگ را رقم زدی.
زهرایی، ایران همان سرزمینی که تا آخرین ثانیههای زندگیات برایش زحمت کشیدی تا در دفتر کارت جان سپردی؛ امروز درسوگ تو نشسته است و برای من عجیب نیست وقتی تصور میکنم که فقیر و غنی، روحانی، وکلا، استاد و شاگرد، دانشجو و طلبه، نویسنده و مترجم، بزرگ و کوچک، دختر و پسر، پیر و جوان در سوگت نشستهاند و فقدان یک شخصیت ملی را افسوس میخورند.
دلم میسوزد و فقدانت رنجورم میکند ولی خداوند را سپاسگزارم که فرزندانت هر یک بعدی از شخصیت تو را به ارث بردهاند و در کنار هم و زیر سایهی مدیریت همه جانبهی همسر مهربانت وجود واحدی، همسان خودت را شکل میدهند که میتواند در فرهنگ ایران عزیزمان نقش آفرین باشد.
مهدی فیروزان – مدیر عامل شهرکتاب