آرمان ـ ترجمه آزاده فانی: سوزان سانتاگ در آپارتمانی پنجاتاقه با اثاثیهای اندک در طبقه فوقانی ساختمانی در چلسی واقع در سوی غربی منهتن سکونت دارد. همهجا پر است از کتاب، به اندازه پانزده هزار جلد و کاغذ. عمری که بر سر تورق کتابهای هنری و معماری، تئاتر، فلسفه و روانپزشکی، تاریخ طب و تاریخ ادیان، عکاسی و اپرا و موضوعات دیگر صرف شده است. آثار ادبی چند کشور اروپایی- فرانسوی، آلمانی، ایتالیایی، اسپانیایی، روسی و جز آن، همچنین آثار ادبی ژاپن و کتابهایی درباره این کشور – براساس زبان، به ترتیب تاریخی بااندکی مسامحه دستهبندی شده است. در میان کتابها، آثار ادبی آمریکا و انگلیس هم تقریباً از حماسه بیوولف تا آثار جیمز فنتون [منتقد و روزنامهنگار آمریکایی] را دربرمیگیرد. سانتاگ بُرشزن کهنهکاری است و کتابها پر از بریده کاغذ. (به گفته سانتاگ: «هر کتاب علامتگذاری و کادربندی شده است»)، قفسههای کتاب با کاغذهای یادداشتی بدخط همراه نام آثار دیگری برای مطالعه بیشتر ریسهبندی شده است. سانتاگ معمولاً روی میز مرمری و کوتاه اتاق پذیرایی با دست مینویسد. دفترچههای موضوعی کوچک پر است از یادداشتهای رمان در دست نگارشش در آمریکا. یک کتاب قدیمی درباره شوپن بر بالای تاریخ آداب غذاخوری قرار دارد. اتاق با نور دلچسب چراغآویز فورتونی [ماریانو فورتونی: طراح مُد اسپانیایی] یا چراغی مشابه آن روشن است. دیوار اتاق با گراوورسازیهای پیرانِسی [جیوانی باتیستا پیرانسی: معمارایتالیایی] پوشیده شده. (سانتاگ به طرحهای معماری علاقه وافری دارد.) هرچیز در آپارتمان سانتاگ گواهی است بر گستره علایقش. هریک از اینها گویی به تنهایی اثری است. درست مانند گفتوگویش که حکایت از ماهیت پرشور تعهداتش دارد. مشتاقانه هر موضوع را تا جایی که هدایتش کند و پیشش ببرد و حتی فراتر، دنبال میکند. آنچه درباره رولاند بارتس گفته است، درمورد خودش نیز صادق است: «مسئله دانایی و معلومات نیست... بلکه هوشیاری است، رونویسی خردهگیرانه از آنچه محتمل است درباره چیزی اندیشیده شود، آن چیزی که یکباره مرکز توجه قرار گرفته است.» انتشار آخرین کتاب «در عین حال» (رماننویس و استدلال اخلاقی) از سوی نشر «ثالث» و با ترجمه رضا فرنام، مناسبتی شد برای بازخوانی دیگربار آثار سوزان سانتاگ (۱۹۳۳-۲۰۰۴) نظریهپرداز بزرگ آمریکایی که در سال ۲۰۰۴ درگذشت. مصاحبه او که قبل از مرگش با پاریسریویو انجام شده است را میخوانید. «در عین حال» بهطور گریزناپذیری جمعبندی آثار سانتاگ و خشم کلام اوست. بنمایههای مقالات و سخنرانیهای این کتاب، به خوبی نمایانگرِ اگر نه بهتمامی، بسیاری از پرسشهای سیاسی، ادبی، معنوی و اخلاقی است و برای این نویسنده و متفکر بسیار ستودهشده اهمیت داشته است.
کی نوشتن را شروع کردید؟
مطمئن نیستم؛ اما میدانم وقتی ۹ سالم بود، نوشتههایم را خودم منتشر میکردم. کارم را با انتشار ماهانه یک روزنامه چهار صفحهای آغاز کردم. این روزنامه را با روشی بسیار ابتدایی کپیبرداری میکردم و تقریباً بیست نسخه آن را به قیمت ۵ سِنت به همسایگان میفروختم. روزنامه که انتشار آن را در طول سالیان متمادی ادامه دادم، پُر از تقلید مطالبی بود که آن سالها میخواندم. داستان بود و شعر و دو نمایشنامه که به نظرم یکی را با الهام از اثر کارِل چاپِک [نمایشنامه نویس و داستان نویس اهل چکسلواکی] به نام کارخانه روُباتسازی روسوم و دیگری را با استفاده از نمایشنامه اِدنا سنت وینست میلی [نمایشنامهنویس، شاعر و نویسنده آمریکایی] با عنوان آریا دا کاپو نوشتم؛ و البته گزارش نبردهای میدوِی و استالینگراد و غیره. به یاد داشته باشید این ماجرا متعلق به سالهای ۱۹۴۳ و ۱۹۴۴ و ۱۹۴۵ است. آن زمان، برحسب وظیفهشناسی همه اینها تلخیص مطالبی بود که در روزنامههای واقعی منتشر میشد.
در این فکر بودم که جنگ چهطور در زندگی و آثارتان تکرار میشود.
همینطور است. در جریان بمباران آمریکا، دو بار به ویتنام سفر کردم. سفر اولم به ویتنام را در سفر به هانوی نقل کردهام و زمانی که جنگ نبرد اعراب و اسرائیل در ۱۹۷۳ آغاز شد، برای فیلمبرداری به خط مقدم جبهه رفتم. نبرد بوسنی بهواقع سومین سفر جنگیام محسوب میشود.
در اثرتان با عنوان بیماری بهمثابه استعاره نوعی تقبیح استعارههای نظامی دیده میشود. نقطه اوج روایت در شیفته آتشفشان تجسم هولناکی است از خشونت جنگ. زمانی در مقام ویراستار کتابی با عنوان بصیرت دیگرگون: نویسندگان درباره آثار هنری مینویسند، از شما خواستم به گروه نویسندگان بپیوندید و اثری که برای نوشتن برگزیدید تابلوی مصائب جنگ گویا بود.
به گمانم، سفر به منطقه جنگی عجیب به نظر برسد و در مخیله کسی نگنجد؛ اگرچه من متعلق به خانوادهای اهل سیروسیاحت هستم. پدرم تاجر خز بود و در شمال چین به تجارت مشغول. وقتی پنج ساله بودم، همانجا در جریان حمله ژاپنیها درگذشت. به خاطر میآورم زمان ورودم به مدرسه ابتدایی در سپتامبر ۱۹۳۹، زمزمه «جنگ جهانی» را شنیدم. بهترین دوستم در کلاس درس پناهنده جنگ داخلی اسپانیا بود. هنوز هول و هراس روز هفتم دسامبر ۱۹۴۱ را به یاد دارم. یکی از اولین بخشهای زبان که تا به امروز در آن تعمق کردهام، عبارتِ «تا پایان جنگ» است، آنطور که در این جمله آمده است: «تا پایان جنگ کَره یافت نمیشود.» هنوز هم طعم عجیبوغریب و خوشبینانه آن عبارت را به یاد میآورم.
در نوشتن به خودی خود، درباره رولاند بارتس، شگفتیتان را آنجا بیان میکنید که پدر بارتس در یکی از نبردهای جنگ اول جهانی، زمانی که بارتس نوزاد بود، کشته شد و بارتس جوان نیز در جریان جنگ دوم جهانی- زمان اشغال- زندگی میکرد؛ با وجود این وی در هیچ یک از نوشتههایش حتی کلمهای به جنگ اشاره نکرده است. حال آنکه گویی آثار شما به تسخیر جنگ درآمده است.
در پاسخ میتوانم بگویم، نویسنده کسی است که به دنیای پیرامونش توجه نشان دهد.
زمانی درباره جنگ اسرائیل و اعراب نوشتید: «دغدغه من جنگ است و هرچیز درباره هر جنگ که عینیت مهیب تخریب و مرگ را منعکس نمیکند، دروغی خطرناک است.»
نظر تجویزی آن روزهایم تااندازهای مرا خوار و خفیف میکند. با این حال... بلی، تأیید میکنم.
آیا همیشه دلتان میخواست نویسنده شوید؟
وقتی تقریباً شش ساله بودم، زندگینامه مادام کوری را به قلم دخترش، ایو کوری، خواندم. اول خیال کردم شیمیدان بشوم. سپس، مدتی طولانی، یعنی بیشتر دوران کودکیام، میخواستم فیزیکدان شوم؛ اما ادبیات مرا در خود غرق کرد. آنچه درواقع دلم میخواست تجربه همهگونه زندگی بود و به نظر میرسد زندگی یک نویسنده همه اینها در خود داشته باشد.
آیا در مقام نویسنده سرمشقی داشتید؟
البته، خیال میکردم جو در زنان کوچک هستم؛ اما نمیخواستم آنچه جو مینوشت بنویسم. بعدها در مارتین ایدِن قهرمان-نویسندهام را یافتم و با نوشتههایش احساس نزدیکی بیشتری کردم. دلم میخواست مارتین ایدِن شوم-البته منهای تقدیر اندوهباری که جک لندن برایش رقم زده بود. خودم را مانند مارتین (البته به خیال خودم) قهرمانی خودآموخته تصور میکردم. مشتاقانه در انتظار دست و پنجه نرم کردن با زندگی در مقام یک نویسنده بودم. در سر داشتم نویسندهای شوم که رسالتی شجاعانه دارد. بعدها، در سیزده سالگی، خاطرات آندره ژید را خواندم که داستان زندگی همراه با سعادتی عظیم و اشتیاقی پایانناپذیر بود.
یادتان میآید کی شروع کردید به خواندن؟
آنطور که میگویند، وقتی سه ساله بودم. به هر ترتیب، یادم میآید خواندن کتابهای جدی، چون زندگینامه و سفرنامه را از شش سالگی آغاز کردم. بعدها سقوطِ آزادی کردم به آثار پو و شکسپیر و دیکنز و خواهران برونته و ویکتور هوگو و شوپنهاور و والتر پتر و دیگران. دوران کودکیام را در شوروهیجانِ تعالی ادبیسپری کردم.
در هجده سالگی موفق به گرفتن مدرک کارشناسی از دانشگاه شیکاگو شدید. در آن وقت دیگر میدانستید که نویسنده میشوید؟
آری، اما هنوز به مدرسه آموزش عالی میرفتم. آن زمان هرگز از خاطرم نگذشت که بتوانم خودم را درمقام یک نویسنده اثبات کنم. دانشآموزی قدرشناس و درعینحال ستیزهجو بودم. خیال میکردم با آموزگاری خرسند میشوم و خُب ناراضی هم نبودم. البته با هوشیاری آماده بودم تا علاوهبر آموزش ادبیات، فلسفه و تاریخ ادیان هم درس بدهم.
جسارتا از اینکه روشنفکر خوانده شوید، خشنودید؟
خُب، درواقع هیچکس خوش ندارد به عنوانی مسما شود. این واژه بیشتر برایم مفهوم صفتی دارد تا اسمی که به کسی اطلاق شود. گواینکه، به گمانم، در این مسئله به ظن قوی نوعی غرابت خالی از مهر وجود دارد، خصوصاً اگر پای زنی در میان باشد. این موضوع [جنسیتگرایی] مرا هر چه بیشتر نسبت به مجادلههایم علیهِ نفوذ کلیشههای ضدروشنفکرانه، چون قلب دربرابر مغز، احساس دربرابر منطق و نظایر اینها، مقید میکند.
آیا خودتان را فمینیست میپندارید؟
این یکی از چند برچسبی است که با آن مدارا میکنم.
کدام نویسندگان زن برایتان جالب توجه بودهاند؟
خیلیها. سی شوناگون [شاعر ژاپنی]، آستین، جورج الیوت، دیکنسون، وولف، تسوتایوا، آخماتوا، الیزابت بیشاپ، الیزابت هاردویک...البته فهرست نویسندگان بلندبالاتر از این است؛ زیرا زنان، اگر به لحاظ فرهنگی سخن بگوییم، در اقلیتند؛ در پیوستگی با خودآگاهی در اقلیتم، همواره از دستاوردهای زنان به وجد میآیم. از منظر نویسندهای خودآگاه، میتوانم در ستایش هر نویسندهای شادمان شوم و نویسندگان زن را نه کمتر و نه بیشتر از مردان در شمار آورم.
تابهحال اتفاق افتاده است چیزی را در یک قالب آغاز کنید و پس از مدتی آن را به شکل دیگری درآورید؟
نه. همواره از همان ابتدا میدانستم اثرم چگونه پیش میرود؛ هر انگیزش ناگهانی برای نوشتن، در وجود من، از تصور شکل آن زاده میشود. در آغاز نوشتن، ناچارم مانند معماران طرحریزی کنم. البته نمیتوان این موضوع را بهتر از ناباکوف بیان کرد: نقشه هرکار مقدم بر آن کار واقع شده است.»
چگونه نوشتن چیزی را آغاز میکنید؟
با جملات و عبارات شروع میشود، بعد میفهمم چیزی منتقل شده است. اغلب این اتفاق در خط آغازین روی میدهد؛ اما گاهی به جای شروع، از خط پایانی آگاه میشوم.
راستی، چهطور مینویسید؟
با یک ماژیک مینویسم، گاهی هم با مداد روی برگههای قطع رحلی زرد یا سفید که نویسندگان آمریکایی خوره آنند. سپس نوشته را تایپ و سراسر آن را قلمانداز میکنم و تایپ مجدد آن را از سر میگیرم. هر بار، غلطها را هم با دست و هم مستقیماً با استفاده از ماشین تحریر تصحیح میکنم تا جایی که دیگر نمیدانم نوشتهام را چهطور بهتر کنم. تا پنج سال پیش، اینگونه عمل میکردم. از آن زمان به بعد، کامپیوتر وارد زندگیام شد. پس از تهیه دومین یا سومین پیشنویس، متن را وارد کامپیوتر میکنم. دیگر مجبور نیستم کل دستنوشته را دوباره تایپ کنم اما بازبینی و اصلاح متن را همچنان روی رشته نسخههای چاپی کامپیوتر ادامه میدهم.
چیزی هست که شما را در آغاز نوشتن یاری دهد؟
خواندن که بهندرت با آنچه مینویسم یا امیدوارم بنویسم مرتبط است. مطالب زیادی درباره تاریخ هنر، تاریخ معماری، موسیقیشناسی وکتابهای دانشگاهی با مضامین بسیار میخوانم؛ و البته شعر. آغاز نوشتن تاحدی با تعلل همراه است، تعلل ازطریق خواندن کتاب یا شنیدن موسیقی، این کارها به من نیرو میبخشد، درعینحال ناآرام و متلاطم میشوم. چراکه با طفرهروی از نوشتن احساس گناه میکنم.
ییتس گفته مشهوری دارد با این مضمون که هرکس باید بین زندگی و کار یکی را برگزیند. فکر میکنید این گفته صحیح است؟
همانطورکه میدانید، او درواقع گفته است هرکس باید میان کمال زندگی و کمال شغلی یکی را انتخاب کند. خُب، نوشتن همان زندگی کردن است- آن هم نوعی ویژه- البته، اگر مقصودتان از زندگی، زیستن در کنار دیگران باشد، اظهارنظر ییتس صحیح است. نوشتن خلوتگزینی زیادی میطلبد. آنچه برای فروکاستن از خشکی این انتخاب کردهام این است که تمام مدت نمینویسم. دوست دارم بیرون بروم- که سفرکردن را هم دربرمیگیرد- وقتی در سفر هستم، نمیتوانم بنویسم. دوست دارم حرف بزنم. دوست دارم گوش دهم. دوست دارم نگاه و نظاره کنم. شاید مبتلا به اختلال توجه بیش از اندازه (اِی. اِس. دی) باشم. سادهترین کار دنیا برای من توجه کردن است.
آیا داستاننویسی و مقالهنویسی با هم متفاوت است؟
مقالهنویسی همواره طاقتفرساست و ازطریق بررسی پیشنویسهای بسیار شکل میگیرد. البته نتیجه نهایی ممکن است ربط اندکی به پیشنویس اولیه داشته باشد؛ اغلب ضمن نوشتن یک مقاله نگرشم را به کلی تغییر میدهم. داستان بهمراتب آسانتر شکل میگیرد؛ بهتعبیری پیشنویس اولیه [داستان] مبانی چون لحن و واژگان و سرعت و احساسات را در خود دارد. اینها اصولی است که کار را با آنها پایان میدهم.
آیا بر آنچه نوشتهاید افسوس میخورید؟
درکل بر هیچ چیز افسوس نخوردهام، مگر دو گاهشمار وقایع تئاتر که در نیمه دهه ۱۹۶۰ برای پارتیزان ریویو نوشتم. با کمال تأسف، این دو کار در اولین مجموعه مقالاتم با عنوان علیه تفسیر جای گرفت. من برای نوشتن این نوع کارهای ستیزهجویانه و دریافتگرایانه (امپرسیونیستی) فرد مناسبی نبودم. معلوم است که با هرچیز در نوشتههای آغازینم موافق نباشم. اکنون تغییر کردهام و بیشتر میدانم. همچنین بافت فرهنگی که منبع الهام آن نوشتهها بود، بهکلی دگرگون شده است؛ اما تعدیل و اصلاح آنها اکنون دیگر بیفایده است. با همه این اوصاف، به گمانم دوست دارم دو رمان نخستم را ویرایش کنم.
آیا این عقیده که غایت ادبیات آموزش زندگی به ماست، نوعی واپسگرایی به حساب میآید؟
خُب، بیشک ادبیات ما را برای زندگی میپروراند. اگر محض خاطرکتابهای خاصی نبود، اینسان که هستم نبودم و آنچه میفهمم، هرگز درنمییافتم. به آن مسئله عمیق ادبیات قرن نوزده روسیه میاندیشم: زیست هر فرد چگونه باید باشد؟ رُمانی ارزش خواندن دارد که روح را پرورش دهد. این رُمان به امکان بشریت وسعت میبخشد، توضیحی است برای چیستی طبیعت بشر و آنچه در دنیا روی میدهد.
در داستاننویسی اهل تجربه کدام یک هستید؟ داستان را بهیکباره خلق میکنید یا اینکه آن را از پیش طرحریزی میکنید؟
عجیب اینکه، طرح داستان عامل وحدتبخش به نظر میرسد مانند یک عطیه. بسیار اسرارآمیز است. آنچه میشنوم، میبینم یا میخوانم یک داستان کامل را با تمامی عینیتش چون صحنهها، شخصیتها، مناظر و فرجامش فرامیخواند. درخصوص مرگ بچهگربه، گویی صدای کسی را میشنیدم که نام دوران کودکی دوستی مشترک به نام ریچارد را بر زبان میآورد. تنها شنیدن این نام بود: دیدی. درمورد شیفته آتشفشان، در یک مغازه عکاسی نزدیک بریتیش میوزیوم مشغول گشتوگذار بودم که با چند تصویر از مناظر آتشفشانی روبهرو شدم. به نظر میرسید اینها متعلق به کتاب مصور سِر ویلیام همیلتون با عنوان زمینهای فِلِگرا [محلی در اطراف ناپل] باشد. درخصوص رمان تازهام، مطلبی در خاطرات کافکا، کتاب محبوبم، میخواندم. نتیجه آنکه با خواندن پاراگرافی مشخص در آن کتاب، حدس زدم شاید این سرآغاز رؤیابینیهای مکررم باشد. با خواندن دوباره آن، مانند فیلمی که پیشتر دیده بودم، داستان کل رمان در ذهنم جرقه زد.
آیا نقد و بررسی آثارتان را میخوانید؟
نه. حتی اگر بنا به گفته دیگران کاملاً باب طبعم باشد. تمام این مطالب دلزدهام میکند؛ اما دوستان مرا از بازخورد مثبت و منفی آثارم تاحدی مطلع میکنند.
پس از مرگ بچهگربه، چند سال چیز زیادی ننوشتید.
از ۱۹۶۴ در جنبش ضد جنگ بسیار فعال بودم، یعنی از زمانی که هنوز جنبش خوانده نمیشد؛ و این فعالیت بسیار وقتگیر بود. افسرده شدم. منتظر ماندم. خواندم. در اروپا اقامت داشتم. عاشق شدم. تحسین گستردهای شدم. چند فیلم ساختم. همواره بدین اندیشیدهام که کتاب باید چیزی ضروری باشد. می خواهم کتاب جدیدم بهتر از کتابهای قبل باشد. به همین دلیل، در جریان نوشتن کتاب تازهام دچار بحران اعتمادبهنفس شدم. میخواهم معیارها را درهم شکنم، اما کمابیش بدانها پایبندم.
آیا رمان را به توالی مینویسید؟
آری، فصل به فصل مینویسم و به سراغ فصل بعد نمیروم، مگر اینکه فصل قبل به شکل نهاییاش رسیده باشد. شروعِ این کار زجرآور بود، چراکه از ابتدا بیشتر آنچه را که در نظر داشتم شخصیتها در تکگوییهای نهایی بگویند میدانستم، اما هراس داشتم که اگر اینها را زودتر بنویسم، قادر نباشم به میانه داستان بازگردم. ترس دیگرم آن بود که با گذشت زمان درگیر کار شوم و در این بین بعضی طرحها را به دست فراموشی بسپارم یا دیرزمانی نکشد که به آن عواطف [داستانی] متصل باشم. برای نوشتن اولین فصل که درحدود چهارده صفحه تایپی است، چهار ماه وقت صرف میکنم. پنج فصل دیگر را که در حدود صد صفحه تایپی است، در عرض دو هفته مینویسم.
قصد دارید نمایشهای بیشتری بنویسید؟ یکی از دلمشغولیهای اساسی شما همواره تئاتر بوده است.
آری. صداهایی میشنوم. به همین دلیل است که دوست دارم نمایشنامه بنویسم. بیشتر عمرم را در دنیای هنرمندان تئاتری سپری کردهام. وقتی خیلی جوان بودم، بازیگری را تنها راه ورود به آنچه روی صحنه در جریان است میدانستم. در آغاز ده سالگی، از سوی یک جامعه تئاتری برای ایفای بعضی نقشهای کودکانه در نمایشهای برادوِی انتخاب شدم. (این ماجرا در توسکان آریزونا اتفاق افتاد.) در دانشگاه شیکاگو و تئاتر دانشجویی آنجا بسیار فعال بودم- نمایشهای سوفوکل و شکسپیر- و در بیست و یکی دو سالگیام چند نمایش تابستانی اجرا کردم. بعد از این کار دست کشیدم. ترجیح میدادم نمایشها را کارگردانی کنم (البته نه نمایشنامههای خودم را)؛ و فیلم بسازم (هنوز امیدوارم فیلمهایی بهتر از آن چهار تایی که در سوئد و ایتالیا در دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰ نوشتم و کارگردانی کردم بسازم)؛ و البته کارگردانی اُپرا که تابهحال موفق به انجامش نشدهام. بسیار مجذوب اُپرا هستم-آن شکل هنریاش که خلسه و شعفی بسیار منظم و قابل پیشبینی ایجاد میکند (دستِکم در این شیفته اپرا).
آیا ادبیات موجدِ خلسه است؟
بیشک، البته در مقایسه با موسیقی کم اعتبارتر است؛ ادبیات بیشتر ذهنی است. هر کس در کتابخوانی باید سختگیر باشد. من تنها آنچه را که میخواهم بازخوانی کنم میخوانم. کتاب تنها زمانی معنیدار است که ارزش یک بار خواندن داشته باشد.
آیا همواره به قبل بازمیگردید و اثرتان را بازخوانی میکنید؟
تنها برای بررسی ترجمه آثار، نه. قطعاً نه. کنجکاو نیستم. به اثری که تمامش کردهام وابسته نمیمانم. شاید نمیخواهم ببینم چهطور اثری به همان حال باقی مانده است. همیشه از بازخوانی اثری که ده سال قبل یا پیشتر نوشتهام رویگردانم، چرا که این کار تجسم آغازی تازه و بیپایان را نابود میکند. این حالت برجستهترین وجه [شخصیت] آمریکایی من است: احساس میکنم همواره شروع تازهای در راه است.
فکر میکنید شاهکارتان هنوز به منصه ظهور نرسیده است؟
امیدوارم چنین باشد... آری
آیا به مخاطب آثارتان زیاد میاندیشید؟
اهمیتی ندارد. نمیخواهم اینگونه باشم. به هیچ روی، با تصور وجود مخاطب نمینویسم. نوشتنم تنها به دلیل وجود ادبیات است.