کد مطلب: ۵۱۲۲
تاریخ انتشار: سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۳

رمانی که متواضع نیست

«گلف روی باروت» نخستین رمان آیدا مرادی آهنی است که سال پیش، چاپ نخست آن  به همت انتشارات نگاه روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها آمد و در نمایشگاه کتاب امسال، دومین چاپ آن به بازار کتاب عرضه شد.
جلسه‌ی هشتم نویسندگان و شهر کتاب که در تاریخ شانزدهم مرداد برگزار شد،  به نقد و بررسی این رمان اختصاص داشت. مشروح این جلسه در پی می‌آید:
علیرضا موحد: به طور کلی می‌توان گفت که رمان ویژه‌‌ای بود. رمانی که جسارت خوبی پشت آن نهفته  است. اما این ویژه بودن یا ویژگی، دچار مشکل می‌شود. چرا؟
 شاید به این خاطر که اثری است با تنوع موضوعات. زیاد بودن اجزای رمان از عتیقه و برند و جلسه‌ی قماربازی و معاملات نفت با روس‌ها گرفته به اضافه‌ی ایتالیاگردی، قدری کار را سخت می‌کند.
نکته‌ای را هم مطرح کنم در مورد شکوهی که در رمان به صورت بحث‌های تجمل‌گرایانه‌ای آمده است. نقدی خواندم از اکبر رادی که در مورد یکی از کارهای رضا براهنی بود. رادی معتقد بود یک خال هر جای صورت باشد، صورت را قشنگ می‌کند اما موقعی که این خال‌‌ها زیاد می‌شوند، صورت از ریخت می‌افتد.
فکر می‌کنم در گلف روی باروت همین اتفاق افتاده است. گو این‌که در برخی موارد، هدف‌‌ها و جهت‌گیری‌های خوبی در داستان دارد. ولی من برای نقدهای خودم همیشه در جست و جوی یک تقابل هستم. بیشتر می پسندیدم این بحث‌هایی که درباره سرمایه‌داری مطرح می‌شود، صرفا در داستان گفته نشود بلکه نشان داده شود. به هر حال رمان همان طور که گفتم جسارتی در پی داشت. این که مخاطب امروزی بنشیند و پانصد صفحه داستان بخواند... مسئله‌ای ست؛ شاید آن ‌قدر کم داستان خوانده‌ایم که دوست نداریم داستان طولانی بخوانیم.

مریم فریدی: نوشتن این رمان شهامت زیادی می‌خواهد و صبر و حوصله. مساله‌ای که برای من خیلی جالب بود، مساله‌ی تنهایی زن بود. تنهایی که خانم سام گرفتار آن است. با این‌که می‌گوید باباجی هست، شوهرش هست، مادرش هست ولی این‌قدر تنهاست که پناه می‌‌برد به حامی. می‌خواهد تنهایی‌اش را با این مرد پر کند.
دومین مساله، اسم‌هایی است که انتخاب شده. مثلا همین حامی، بر خلاف معنی‌اش هیچ حمایتی از این خانم نمی‌کند بلکه بدتر چالش‌هایی ایجاد می‌کند.
چیزی که اذیتم می‌کرد این بود که این حجم رمان با این همه زحمتی که کشیده شده بود در مورد شکل و قیافه‌ی شخصیت‌ها، من نه سام را می‌‌دیدم نه نبی را می‌دیدم نه حامی را. فقط اگر اشتباه نکنم یک جایی اشاره می‌شود به ریزجثه بودن سام.
یک مساله‌ی دیگر هم این که درست که تعلیق خوب است اما تعلیقی که این ‌همه طولانی باشد یک قدری خسته‌کننده است. منی که کتاب را دوست دارم، می‌نشینم و ادامه می‌دهم. ولی اگر کسی بپرسد چه کتابی بخوانم که معمایی باشد نمی‌توانم این کتاب را معرفی کنم.

مریم کریمی: تنها نکته‌ای که به ذهنم می‌رسد این است که یک مقدار تکه‌تکه کردن داستان به پازلی شدن و کنار هم قرار گرفتن کمک می‌کرد ولی شاید، همین نکته تمرکز را هم کم می‌کرد و هر دفعه باید خواننده از اول شروع می‌کرد که خب الان کجا هستم؟
 اما داستان خیلی جسورانه بود. وقتی از نویسنده پرسیدم شما خودت متعلق به همین فضا و حال و هوا هستی؟ گفت نه. پس معلوم می‌شود خیلی از این بخش‌ها تحقیق شده است. من فکر می‌کردم خودشان در این طبقه و تجارت باشند. از دور که نگاه می‌کنم حس می‌کنم همه چیز واقعی ست. شاید اگر کسی آشنا باشد فکر کند که جاهایی اغراق شده. ولی من این حس را هیچ جای داستان نداشتم.

نصرت ماسوری: این که یک رمان پانصد و خرده‌ای صفحه‌ای چاپ شده، یک همت بلند می‌‌خواهد و من از این نظر به نویسنده تبریک می‌گویم.  برای ما که کلمه به کلمه، رمان‌مان را می‌شماریم تا به سی‌هزار کلمه برسیم، این رمان حجیم، جای احسنت دارد.
ولی نکته کلی‌ای را که در مورد این رمان به نظرم رسید، می‌گویم. من رمان را دقیق خواندم. حدود شانزده صفحه فقط از تشبیهاتی بی‌ربط رمان یادداشت برداشتم که شاید بعضی جاها نامانوس است. مثلا نمونه‌اش روی کشتی نشستند، خورشید در حال غروب و بعد می‌گوید: «خط سرخی بین دریا و آسمان است درست مثل جنازه‌ای که کشته شده باشد و ردش مانده باشد.» آن فضای زیبا را هیچ وقت با رد خون مقایسه نمی‌کند هر چه قدر هم که از نظر روانی به هم ریخته باشد. تشبیهات این‌طوری زیاد است.
کار تحقیقی نویسنده در متن  هم مشخص است. قسمت کشتی کاملا جا افتاده بود که من فکر می‌کنم تجربه‌ی شخصی خود نویسنده باشد اما قسمت مافیای سرمایه‌داری و عتیقه در رمان خوب ننشسته است. اگر قسمت عتیقه را از رمان برداریم اتفاقی نمی‌افتد. قسمت مافیایی  هم، اگر بخواهیم رمان را در ژانر معمایی بگذاریم،  البته یک جاهایی خوب است. از خانم چادری گرفته تا حامی که گاوپیشانی سفید حقه‌‌بازی است. تا پدرش. این‌ها همه وقتی در رمان جا می‌افتد که از اسطوره‌ی نوح استفاده نشده باشد. وقتی نوح می‌شود نواح‌پور، حامی یا خانم سام که طرد شده‌اند از طرف پدر. این‌جا باید به یک چیزهایی دقت می‌شد.
شخصیت خانم سام یک شخصیت همه‌چیز دان مطلق است. او درباره‌ی موسیقی، فرم نت‌هایی که می‌شنود، همه را می‌داند. در صورتی که ذکر شده این آدم رشته‌های مختلف هنری را تمام نکرده و از این شاخه به آن شاخه پریده. آن چیزی که ما فهمیدیم داستان‌نویسی و عکاسی است. اما جایی که می‌آید تشبیه می‌کند یک چیزی را به نقاشی سیاه‌قلمی که بدون این‌که خودکار را از روی ورق برداری آن را کشیدی، این حرف یک طراح حرفه‌ای است. مثلا اگر درباره‌ی بیروت و ایتالیا حرف می‌زند، یک آقای نواح‌پوری هست که اینها را بلد است و درباره‌اش می‌گوید اما خانم سام که نباید این قدر همه چیزدان باشد. از فلکلور سیاه‌ پوست‌ها تا چیزهای دیگر. مثل آن جایی که در هتل نشسته و تلویزیون را روشن می‌کند و فیلم فهرست شیندلر را پخش می‌کند. یک خروار درباره‌ی این فیلم توضیح می‌دهد که اگر توضیح هم نمی‌داد مهم نبود که مثلا نواح‌پور بیاید بگوید این فیلم را دیدید. این‌ها کارکردی در رمان نداشت.
پایان داستان یک پایان ناگهانی ست. توی ذوق می‌زند؛ وقتی  متوجه می‌شویم حامی پسر اصلی نواح‌پور نیست و او پدر خانم سام است.
در مورد زاویه دید هم یک جاهایی از تک‌گویی درونی تخطی شده. مثلا: «زور می‌زنم حواسم را پرت کنم به چیزهای دیگر. همین‌جایی که ایستاده‌ام. به سفر قبلی که همین‌جا با دوربین باباجی کلی عکس گرفتم. بعد بیرون آمدن از کارخانه بود. آن روز حتا فکرش را هم نمی‌کردم که یک زمانی بروم پی عکاسی. وقتی هم رفتی پی عکاسی فکر نمی‌کردی پی هر چیزی که رفتی گند زده‌ای بهش.»
صحنه‌ی پایانی رمان هم از هتل می‌آید بیرون و زیر باران قدم می‌زند. ماشین می‌آید و جنازه‌ را پایین می‌اندازد و صدای غرش ماشین و این‌ چیزها. حالا گیریم که نصف شب است. هیچ کس از هتل بیرون نیامد؟ هیچ ماشین دیگری رد نشد؟ خیلی خونسرد می‌رود که ساک گلف را بردارد که مدارک توی آن است و آن چیزی که مناجی باید انجام می‌داد، خودش انجام بدهد؟ یک ذره فضاسازی آن‌جا هم به نظرم مشکل داشت.

رافعه رستمی: من یک سال پیش کتاب را خواندم و بنابراین خیلی کلی درباره کتاب حرف می‌زنم. چیزی که در این کتاب برای من شگفت‌انگیز بود و قریب به یقین یکی از رمان‌های فوق‌العاده‌ای است که در سال گذشته درآمد، پلات سازمان‌دهی شده آن بود. تک‌تک جزئیاتی که در آن استفاده شده، در متن نشسته و هیچ جا بیرون نمی‌زند. من به شخصه نمی‌توانم بگویم جاهایی که از اساطیر استفاده می‌شود، جاهایی که یک نمایش را توضیح می‌دهد، یا یک قلمدان را با جزئیات توضیح می‌دهد، جدا از پلات داستان است. به خاطر این‌که نویسنده دست گذاشته روی مفهوم بزرگی مثل قدرت. چیزی که من راجع به کتاب شنیده بودم این بود که مثلا اگر ما لبنان نمی‌رفتیم چه اتفاقی می‌افتاد؟ ولی حتا وقتی می‌خواهید درباره‌ی قدرت ـ یک مساله‌ی جهان‌شمول ـ حرف بزنید احتیاج دارید که این نوع نگاه را در جاهای دیگری ببینید و بدانید در بقیه‌ی جاهای دنیا چه خبر است و یا این آدم، به خاطر گستره‌ی سفرهایی که کرده می‌تواند راجع به چنین چیزی حرف بزند و تحلیل کند.
یک چیز فوق‌العاده‌ی دیگر راوی است. به نظرم راوی به شدت آدم قدرت‌مند و مبارزی است. و ما چنین راوی‌ای کم داریم و من در کتاب‌هایی که خواندم ندیدم که یک نفر این‌قدر قرص و محکم باشد. با این‌که در نهایت هم متوجه می‌شود که قدرت بالاتری وجود دارد، اما باز هم تصمیم می‌گیرد ادامه بدهد. این هم چیز فوق‌العاده‌ای بود. به نظرم این شخصیت باید همه‌چیزدان باشد. چون اتفاق‌ها را از سر گذرانده و بعد شروع به روایت برای ما کرده است. به یک آگاهی رسیده است و می‌خواهد تک‌تک آن آگاهی‌ها را با خوانندگان در میان بگذارد.

سپیده کیانفر: درباره‌ی توصیف‌ها به نظرم کم لطفی کردند. نه این‌که بخواهم صرفا درباره‌ی این کتاب بگویم، پروانه را هم می‌توانیم در شرایط خاصی به بدترین شکل توصیف کنیم برای این‌که فضاسازی کنیم. این‌که بگوییم حالم بده، عصبانیم یا ... با آن دیدی که نسبت به دنیا در شرایطی که خوشحال یا ناراحتیم می‌توانیم توصیف کنیم. من با این مساله موافق نیستم.

هوده وکیلی: سه چهار ماهی است که این کتاب را خواندم حالا شاید جزئیات چندان به خاطرم نباشد اما به هر حال این کتاب برای من کتاب هیجان‌انگیزی بود. متوجه شدم تفاوتش با رمان‌هایی که این اواخر خوانده‌ام، فاحش بود. آن‌همه ماجرا و شخصیت‌ در کار هست که بدون این‌که تمرکز از دست برود، همه به سرانجام برسند. البته در مواردی می‌توان گفت که اطناب بود و می‌شد داستان کوتاه‌تری داشته باشیم. صرف بلند بودن داستان و این که تعداد صفحاتش زیاد بود، نمی‌تواند نقطه مثبت آن باشد. ولی به هر صورت داستانی بود که می‌طلبید در این حجم باشد. گرچه برخی جاها هم دچار اطناب شده بود.
توصیف‌ها به نظرم در بسیار موارد بکر بود و مخاطب را تحت تاثیر قرار می‌داد. یک جایی مثلا موهای فرفری تورلیدر را به بافتنی که روی سرش شکافته باشند، تشبیه کرده بود. از این دست تشبیهات زیاد بود و این جنس نگاه جالب بود.
داستان پر از ماجرا بود. سفر محوریت داستان بود و این‌ها داستان را جذاب و نمکین می‌کرد. با این‌که ماجرا خیلی جدی بود اما انگار جاهایی هم با ما شوخی می‌کرد. به هر صورت این داستان، نقطه‌های مثبت زیادی داشت و لذت بردم.

ساناز زمانی: من نقدهای مکتوب زیادی راجع به این کار خواندم و خیلی برایم جالب بود که از وجوه مختلف به کار نگاه شده است. این نکته نشان می‌دهد که متن چند صدایی است و از زاویه‌های مختلف می‌شود به کار نگاه کرد. مثلا من درباره‌اش نقد فمینیستی خواندم، نقد اساطیری خواندم و از جهت این‌که به مضمون قدرت پرداخته بود هم نقدهای مختلفی خواندم. موقعی هم که کتاب را می‌خواندم، خیلی اوقات خوشی داشتم. وقتی یک کتابی را می‌خوانیم و در آن برهه با آن کتاب زندگی می‌کنیم، یعنی موفق است. من هم چون علاقه‌مند ژانر معمایی و پلیسی بودم، لذت بیشتری بردم. متاسفانه در ادبیات ما خیلی در این ژانر کار نمی‌شود.
من هیچ نکته‌ی منفی نمی‌توانم درباره‌ی کار بگویم. اعتقاد شخصی‌ام این است که نکات منفی‌ای که می‌گوییم به شخصیت و سلیقه ما برمی‌گردد. اما یک چیزهایی که جسته و گریخته ایراد می‌‌گیرند، از نظر من ایراد نیست. این را می‌توانم بگویم، حالا نمی‌خواهم موضوع را بشکافم، جامعه‌ی ما تواضع‌پسند است. حتا اگر این تواضع ریاکارانه باشد، تواضع را ستایش می‌کند. ولی این‌ کتاب اصلا کتاب متواضعی نیست. کتابی است که مثل راوی‌اش با اعتماد به نفس راجع به مسائل مختلف صحبت می‌کند. آن اعتماد به نفس لازمه‌اش است تا به فضاهای خاصی وارد شود. این کتاب اگر ترجمه‌ی یک کتاب خارجی بود مطمئنا خیلی ستایش می‌شد. منتها در فرهنگ ما همه می‌خواهند یک نویسنده‌ی خموده و متواضع پیدا کنند. چون خودم هم درگیر پلات بزرگ هستم می‌دانم به شدت کار سخت و طاقت‌فرسایی است و به شدت نظم و ممارست  زیادی می‌خواهد. باید به نویسنده خسته نباشید بگویم.

کیمیا گودرزی:
جسارت در انتخاب موضوع قابل تحسین است اما این جدای از پرداخت است. بحث‌هایی که من این‌جا می‌کنم خیلی ربطی به ذوق و سلیقه‌ی من ندارد. من خط داستانی این رمان را دوست داشتم و اگر دارم نقد تکنیکی می‌کنم اصلا به این خاطر نیست که سلیقه‌ام با کتاب جور درنیامده. بلکه نکاتی در کتاب هست که اصلا نمی‌شود آن را ندیده گرفت. صرف نظر از جسارت در انتخاب موضوع و خط داستانی که کشش دارد.
من اول می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که به نظر من داستان، تقابل بین ثروتی است که حاصل از تولید است ـ کارخانه‌ی پدر خانم سام ـ و ثروتی که برآمده از خاستگاه‌های سیاسی است که همان حامی باشد. حالا بماند که راوی در صفحات آخر آن قدر به ما توضیح می‌دهد که بازیچه‌ی قدرت شده و این‌قدر، قدرت حامی را به عنوان نماینده‌ی نمادهای قدرت باز می‌کند که اثر آن همه حادثه‌ای که برای من چیده تا قدرت را باز کند، انگار کافی نبوده. حادثه‌هایی که ما داشتیم از انفجار تروریستی تا قرارداد با روس‌ها، بحث عتیقه، رفتارهای حامی، سالن بازی رمان را تبدیل کردند به یک ملغمه از مسائل سیاسی، اقتصادی، عاطفی، فرهنگی، تازه فرهنگی هم بعدهای مختلف دارد رفتار ایرانیان داخل کشور، رفتار ایرانیان خارج از کشور، تنهایی آن زن که برمی‌گردد به مسائل عاطفی. این ملغمه باعث شده که این اثر بین ژانر معمایی که بعضی جاها قواعد آن ژانر را هم تخطی می‌کند و یک اثر جدی و روان‌شناسی معلق بماند و به هیچ کدام نتواند وفادار بماند. اثر انسجام خود را از دست می‌دهد.
یک جاهایی فضاسازی‌های خیلی خوبی وجود دارد، خیلی خوب. از فضاسازی برج‌ها و کروز بگیر تا توصیفاتی که مطابق با حال و هوای راوی است. مثلا اگر آن غروب به رد خون تشبیه می‌شود، به خاطر اتفاقاتی است که در رمان می‌افتد. فضاسازی، توصیفات خوب، بازی با من راوی و زاویه‌ی دید خطابی خوب است چون راوی مدام با خودش در کشمکش است و خودش را مورد خطاب قرار می‌دهد. یعنی نویسنده‌ی این رمان، نویسنده‌ای است که تکنیک می‌داند. یک جاهایی فلسفه‌ورزی‌های قشنگی کرده مثل رابطه‌ی کولی‌ها با زندگی. مثل آن‌جایی که می‌گوید سهام‌دار بودن یک دختر کارخانه‌دار مثل این است که سرآشپز یک آشپزخانه، سیر باشد. این‌ها جمله‌های قشنگی است و در ذهن ما می‌ماند. اما یک جاهایی کار آن‌قدر کشیده می‌شود پایین که آن وقت من می‌گویم چقدر حیف که فضاهای قشنگ به هم می‌ریزد.
حالا دلیل این‌که کار یک جاهایی افت می‌کند، چیست؟
 یکی این‌که اصلا جایگاه راوی مشخص نیست. یعنی اگر به لحاظ زمانی و مکانی خیلی از گره‌های رمان در حال روایت می‌شود و من اگر الان تشخیص می‌دهم که راوی دنبال آقای نواح‌پور می‌گردد، به خاطر هوش من خواننده است که اتفاقات را کنار هم چیدم و می‌گویم که راوی بعد از سفر کروز که برگشته از صبح شروع می‌کند. وگرنه همه‌ی آن گره‌ها به حال روایت شدن را منطقش را نفهمیدم. حتا اتفاقاتی که در گذشته است.
و دیگر این که؛ شخصیت‌های زایدی داریم. مثل مسافرهای کروز که نویسنده به واسطه‌ی آن‌ها رفتارهای غیرفرهنگی ایرانیان را در خارج از کشور بیان می‌کند که نمی‌دانم چه ربطی به رمان دارد یا شخصیت آرش که هیچ نقشی ندارد. اگر آرش نبود هیچ لطمه‌ای به رمان نمی‌خورد.
پایان هم یک قدری بالیوودی است و توی ذوق می‌زند. این که سام دختر نواح‌پور است و حامی نیست.
بعد هم ویژگی‌های راوی است. ثروت راوی برای ما جا نمی‌افتد. راوی به یک چیزهایی توجه می‌کند که من از آدم با این جایگاه مالی، اصلا این انتظار را ندارم. که یک مارک شکلات، یک کیف چرم بری‌بری، یک سینی‌ سیلوری که مثلا پیشخدمت می‌گذارد، چقدر به چشم این می‌آید. آدمی که مهمانی سفارت می‌رود، آدمی که باشگاه اسب دوانی می‌خواهد بخرد. چرا این‌قدر مارک شکلات برای‌اش مهم است.
خانم رستمی گفتند که راوی باید دانا باشد. من لیست کردم. از یازده چیز این راوی اطلاعات دارد. یازده  چیزی که هر کدام یک فیلد تخصصی است. اطلاعات راوی ربطی به حوادثی که تجربه کرده است، ندارد. همه اطلاعات تخصصی است: نقاشی سیاه قلم، تشخیص انواع نت‌های موسیقی، تشخیص نقاش از سبک تابلوی نقاشی، اطلاع از اپرا، راجع به تاریخ باغ انگور ایرانی. تاریخچه باغ اتابک سفارت روسیه را با جزئیات می‌گوید. راجع به خوش‌نویسی صحبت می‌کند، زاویه‌ی حرف «ر» را توضیح می‌دهد. از کتاب مقدس می‌داند. از اسطوره می‌داند. عکاسی می‌داند. در حادثه تروریستی تعجب می‌کند که صدای تیربار و کلاشینکف را نتوانسته تشخیص بدهد. مگر راوی به جنگ رفته؟ رشته‌ی ادبیات خوانده است نه بازرگانی و مدیریت و فقط یک سال مسئول قراردادها در شرکت پدرش بوده است ولی می‌آید یک قرارداد انگلیسی را در شرایط بحرانی در ظرف چند دقیقه می‌خواند و ایرادش را تشخیص می‌دهد.
شخصیت‌های سیاسی داریم مثل زن چادری که با دل‌سوزی‌های بی‌منطقی که نشان می‌دهد، که من  فکر می‌کنم چرا این‌قدر نسبت به راوی دل‌سوز است؟ به خاطر این نکات است که یک جاهایی رمان افت می‌کند و من حیفم می‌آید از آن فضاسازی‌ها و از آن توصیفات خوبی که می‌بینم. از داستان پر کشش. ما آن‌قدر در داستان‌‌های روشنفکری‌مان داستان کم داریم و آن‌قدر جهان داستان ایستاست که این رمان به دلیل داستان پرکششی که دارد، کلید جذابیت رمان است. ولی اگر بخواهیم ایراد تکنیکی از راوی بگیریم جای حرف زیاد دارد.

نازنین جودت:
این کتاب نکات مثبت زیادی دارد. اولا نوشتن کتابی در این حجم، خیلی شهامت می‌‌خواهد. زبان داستان همه‌جا یک دست بود و من تخطی ندیدم. یعنی آن‌قدر یک‌دست و خوب نوشته بود که تا پایان ۵۴۰ صفحه من را کشاند.
نویسنده کار خیلی خوبی کرده بود که درگیری راوی داستان با خودش را با دو زاویه دید نوشته بود و این باعث شده بود حوصله‌ی من، بعد از این همه صفحه سر نرود که این راوی دائما با خودش حرف می‌زند. یعنی وقتی تشخص به درون دادیم این درگیری‌ها قشنگ‌تر در داستان نشست و من را به دنبال خود ‌کشاند.
داستان پر از اطلاعات بود. یک جورهایی بمباران اطلاعاتی شده بودیم. این نشان‌دهنده‌ی اطلاعات نویسنده بود. حالا بعد راجع به آن صحبت می‌کنم که تا چه جاهایی از آن استفاده شده بود و چه جاهایی بیرون زده بود.
انتخاب موضوع هم در بین نویسندگان ایرانی به خصوص خانم‌ها از چنین زاویه‌ای، چنین زنی را بخواهند انتخاب کنند، من نخواندم یا کم دیدم. شخصیت حامی، پدرش، آدم‌های کشتی، حتا پدر و مادر خانم سام خیلی خوب درآمده بودند. من به وضوح خودشان را، شخصیت‌شان را دیدم و مولفه‌هایی که داشتند. ولی آرش هیچ طوری برای من جا نیفتاد همان طوری که گفتند. من می‌گفتم شاید در جلوتر آرش درگیر داستان شود و من بفهمم چرا خانم سام شوهر دارد. اما هیچ جا این درگیری ایجاد نشد و بعد از این که کتاب تمام شد، دوباره برگشتم و آرش را مرور کردم و دیدم حتا اگر او را از داستان بکشیم بیرون و خانم سام یک خانم مجرد باشد، هیچ اتفاقی نمی‌افتد. یک جایی هم حتا یک گرهی در داستان ایجاد کردید، آن‌جا که با آقای نواح‌پور به رستوران رفتند. آرش گفت بروید به این رستوران. این رستوران دوربین دارد و رفت دستشویی و نگران این بود آرش الان... بعد گره همان‌جا رها شد و من نگران این بودم که آرش این را دیده بود؟ عکس‌العمل نشان داد یا نداد؟
آما آن بخش هایی از راوی که از متن بیرون زده بود. یک دختری که در خانواده‌ای بزرگ شده باشد که به لحاظ مالی مشکل نداشته باشد و دستش برای همه چیز باز باشد، از بچگی در خانه‌شان استخر داشته باشند، خانه‌ی بزرگ داشته باشند، اما باز هم یک چیزهای خیلی کوچک در داستان خیلی به چشمش می‌آمد. آن‌جا دیگر من راوی را نمی‌دیدم. آن‌جا دیگر مولف را می‌دیدم که می‌خواست بگوید من راجع به این‌ها اطلاعات دارم. مثلا یک چنین دختری وقتی برای مادرش یک گل‌سینه با نگین زمرد می‌خرد، هی با گل سینه بازی می‌کند. انگار خیلی به چشم راوی آمده. در حالی که در آن موقعیت مالی، خیلی چیز بزرگی نیست. یا صحنه‌ای که درباره‌ی ماشین لکسوس، مداماشاره می‌کند. یک دفعه گفتی و من فهمیدم. قرار نیست ماشین دیگری داشته باشی.
این دختر به خاطر یک قلمدان وارد چنین بازی سیاسی‌ای نمی‌شود. برای این‌که کلکسیونر نیست. بحث از قلمدان شروع شد که حامی را کشید در خانه و عکس‌ها را به او نشان داد و سعی کرد طوری معامله بکند که قلمدان را به دست آورد. تمام این برنامه‌ریزی‌ها را در پایان داستان می‌فهمیم که حامی چیده تا خانم سام که دختر نواح‌پور است وارد داستان شود. ولی من برگشتم به اول داستان و دیدم که آن دختر خیلی اتفاقی رفت به آن مغازه و خرید کرد. یعنی متوجه نمی‌شوم که حامی چطوری برای او برنامه‌ریزی کرده بود. در حالی که خرید از آن مغازه خیلی اتفاقی انجام شد. کاش یک اطلاع قبلی داده می‌شد که مثلا یک عتیقه‌فروشی یا مجسمه‌فروشی است که حراجی گذاشته یا به من گفتند که جنس جدید آورده که من بگویم خب یک جایی، پشت این حرکت برنامه‌ریزی بود که حامی پشت قضیه باشد و همه‌ی این کارها را بکند که خانم سام درگیر ماجرا بشود.
در طول داستان، خیلی خوب نشانه‌گذاری شده بوددر هنگام خوانش، احساس می‌کردم که همه‌ی این نشانه‌ها یک جای داستان باید به هم برسند و قرار است قرائت موازی با کشفی اتفاق بیفتد. یعنی این لذت را داشتم که من خواننده را درگیر داستان کرده و من منفعل نیستم. ولی آن‌جایی که همه‌ی نشانه‌ها به من داده شده بود و بعد خود راوی به من گفت که این‌ها را کنار هم می‌چینم و دارم به این نتیجه می‌رسم که نسبتی با نواح‌پور دارم. احساس کردم آن‌جا از داستان حذف شدم. یعنی کشف از من گرفته شد. وقتی آن‌قدر خوب به من نشانه داده شده بود، می‌توانستم خودم به آن کشف برسم. همه چیز در جای خودش قرار داشت. اما وقتی خودش گفت، بین رمان عامه‌پسند و رمان میانه این بازی الاکلنگی شروع شد که در خیلی جاهای داستان هست. 

مهدی علینقی‌پور: رمان جذاب و خواندنی‌ای بود. دو سه نکته در پاسخ به دوستان. یکی درباره‌ی شخصیت راوی و همه چیزدانی او. به نظرم در عصر پس از گوگل و اینترنت، این اطلاعاتی که در رمان اشاره می‌شود تقریبا همه‌ی دوستان یا کسی که به فضای اینترنت آشنایی داشته باشد، می‌تواند به دست آورد. یعنی شما کافی است که به یک موضوعی علاقه‌مند باشید در حد همان اطلاعاتی که در کتاب هست در اینترنت هم هست. پس خیلی نظرات راوی تخصصی نیست. و ایرادی ندارد که راوی چنین نظراتی داشته باشد.
یکی هم در مورد آشنایی با حامی، اتفاقا من فکر می‌کنم چون در شروع کار این آشنایی اتفاقی ست، می‌توان حدس زد، بازی را بعد از آن حامی طراحی کرده. یعنی یک شخصی سر راهش قرار گرفته و حالا با اطلاعاتی که به دست آورده بازی را طراحی کرده است.
در مورد پلات هم، شخصیت اصلی مسیری را می‌رود که فکر می‌کند می‌تواند در آن تغییری ایجاد کند. اما پلات این را نمی‌گوید. یعنی یک سرنوشت محتوم در پایان است. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. شخصیت مقهور پول و ثروت و قدرت آدم‌های دیگر می‌شود و به جز یک سری اطلاعاتی که به دست می‌آورد، حتا می‌شود حدس زد با به دست آوردن آن اطلاعات هم بعد از این نتواند کاری در برابر قدرت بکند. حالا نمی‌دانم این خصلت این نوع پیرنگ و ژانر است یا نه.
اما در مورد شخصیت به این کنجکاوی و تیزهوشی من این سوال را می‌پرسم که چطور است که هیچ کنجکاوی درباره‌ی گذشته خودش نکرده. این‌که چرا پدرش یک زن دیگری دارد؟ این آدم می‌توانست گذشته‌اش را زودتر از این‌ها کندوکاو کند.

سارا سالار: من شاید کار را  بیشتر به خاطر متفاوت‌ بودن‌اش با کارهایی که منتشر می‌شود، دوست داشتم. این ژانر، خیلی به سلیقه‌ی من-  برای کتاب خواندن- نزدیک نیست. شاید در فیلم دیدن بیشتر به سلیقه من نزدیک باشد. اما من خیلی خوب، کتاب را خواندم و خیلی خوشحالم که آیدا اگر آمده کار کم نظیری انجام دهد، آن را سرسری انجام نداده است. یعنی کاری است که رویش زحمت کشیده و کار کرده و من به همین خاطر به او تبریک می‌گویم.

محمدحسن شهسواری: قبل از این‌که صحبت‌های خودم را شروع کنم توضیح اندکی بدهم درباره‌ی تک‌گویی درونی. تکنیکی که در گلف روی باروت از آن استفاده نشده است. تک گویی درونی که گفته می‌شود اولین بار تولستوی آن را به کار برده، در زاویه دیدهای دانای کل و سوم شخص محدود به ذهن می‌آید. مثلا در این دو زاویه دید می‌گوییم «علی حس کرد چه هوای گرمی» یا «زهرا فکر کرد روزگار نامردی ست» وقتی «فکر کرد» و «حس کرد» را برداریم می‌شود تک گویی درونی. حس‌ها و افکار قهرمان به صورت اول شخص در زاویه دیدهای دانای کل و سوم شخص محدود به ذهن. در گلف روی باروت این را نداریم. در این رمان دو زاویه دید اول شخص و زاویه دوم شخص یا خطابی را داریم که در تقابل هم هستند. که در تمام طول رمان از این دو تخطی نشده یا من ندیدم.
معمولا در مورد رمان‌هایی که همراه دوستان نویسنده در هنگام نوشتن همراه بودم، حرف نمی‌زنم. نه این که سخنان من، واجد ارزشی خاص‌تر از سایرین باشد. بلکه به این علت که همراهی من با دوستان، همیشه این ترس را در من به وجود می‌آورد که قضاوتم بیش از حد مهربانانه باشد و از مدار انصاف و عقل دور شود. اما گلف روی باروت، چون رمان پر سر و صدایی بوده و از یک شاهکار تا رمانی کاملا شکست خورده درباره‌اش نظر داده‌اند، از سیاق ماضی تخطی می‌کنم.
همیشه به خانم مرادی آهنی گفته‌ام که گلف روی باروت شاهکار می‌شد اگر بخش های روشنفکری‌اش را نداشت. فضای ادبیات به اصطلاح روشنفکری یا فرهیخته یا هنری ما، از همان ابتدا بیمار شروع به کار کرد. داستان‌گویی را تحقیر کرد و ادبیات را از مهم‌ترین وجه آن محروم کرد. برگردید به دعواهای حسینقلی خان مستعان و صداق هدایت. برای همین وقتی در ابتدای دهه‌ی نود خورشیدی، نویسنده‌ی جوانی بخواهد در ژانر بنویسید از صداق هدایت می‌ترسد. از بهرام صادقی می‌ترسد. از هوشنگ گلشیری می‌ترسد .از رضا قاسمی می‌ترسید. از همه‌ی این نود سال داستان‌نویسی روشنفکری ما می‌ترسد. بنابراین آن اعتماد به نفسی که را که یک نویسنده‌ی ژانرنویس مثلا آمریکایی دارد، نویسنده‌ی جوان ما ندارد. بنابراین مجبور می‌شود دو نوع زاویه دید بیاورد. بنابراین مجبور می‌شود ریتم داستانش را برخی جاها کُند کند. زیرا از متهم شدن به پاورقی‌نویسی می‌ترسد. و این نشان می‌دهد چه قدر جامعه‌ی کتابخوان ما اندک و بی‌بنیه است که نویسنده به جای آن که برای‌ آن‌ها بنوسید مجبور است برای روح اجدادش بنویسد.
با این همه، من هم با خانم سالار موافقم که به هر حال وقتی خانم مرادی خواست این رمان را آغاز کند ذوق‌زدگی در کارش دیده نشد. مثلا این که بخواهد صرفا رمانی در ژانر یا زیرژانر بنویسد. از کیفیت کتاب هم مشخص است که نویسنده برایش زحمت کشیده است.
در ادبیات روشنفکری یا فرهیخته یا ... ما دو جریان محافظه‌کارانه‌ی ادبی داریم. که هیچ ایرادی هم ندارد. محافظه‌کاری باعث استمرار زندگی بشر است و در ادبیات هم این‌طور است. یکی جریان اصلی که خانم‌ها می‌نویسند. که خیلی طبیعی و خیلی درست هم هست و هنوز هم مخاطب خودش را دارد. چون مهم‌ترین مساله‌ی زن‌هاست: جایگاه یک زن تحصیل‌کرده در جامعه‌ی مردسالار. و من فکر می‌کنم حداقل یک دهه‌ی دیگر هم مساله‌ی زنان ما همین باشد.
جریان بعدی، داستان‌نویسی مردهای ماست که از بوف کور شروع شده که من اسمش را گذاشته‌ام مرثیه‌ی مرد تنهای روشنفکرِ درک‌نشده. خود من هم در آن زمینه کتاب نوشتم. ریشه‌ی این مرد را در غزل‌های حافظ و سعدی هم می‌توان پی گرفت. ریشه‌اش خیلی قدیمی‌تر است. مثلا سیاوش در شاهنامه.
در هر دوی این جریان‌ها، معمولا قهرمان‌ها بسیار بیشتر از آن که درگیر مسائل بیرونی باشند و جهان را فراخ ببینند، معمولا به شدت گرفتار درون خودشان هستند. هنوز تکلیف‌شان با خودشان مشخص نشده. البته پیش از انقلاب، نویسندگانی چون سیمین دانشور، گلی ترقی، اسماعیل فصیح و احمد محمود از این چنبره خودشان را رهانیدند اما در سال‌های پس از انقلاب، با شکست فاحش روشنفکران در پیاده کردن آرمان‌هایشان، هر دو جریان اصلی داستان‌نویسی ما به شدت خودبسنده و گرفتار در خود شد.
در چند سال گذشته، دو ـ سه رمان خواندم که مهمترین مشخصه‌ی آن‌ها، میل وافرشان به رهاشدگی از این دو جریان بود. یعنی نویسنده‌های‌شان این‌قدر اعتماد به نفس داشتند و البته به فن هم اشراف داشتند که توانستند کارهای درخوری منتشر کنند. نویسنده باید به فن هم اشراف داشته باشد که از پس کار بربیاید. وگرنه صرفا یک کار ذوق‌زده می‌شود که اتفاقا باعث می‌شود تلاش‌های جدید در نطفه خفه شوند.
یکی رمان مهدی یزدانی‌‌خرم است؛ من منچستریونایتد را دوست دارم. نویسندگان این سال‌ها آن‌قدر اعتماد به نفس نداشتند که روایتی از تاریخ معاصر بدهند. اصلا مهم نیست ما با این روایت موافق باشیم یا مخالف. مهم  این است که یزدانی‌خرم آن‌قدر اعتماد به نفس داشته، والبته همان طور که گفتم اشراف بر فن، که توانسته این اعتماد به نفس را به بدنه‌ی داستان‌نویسی ما تزریق بکند. من فکر می‌کنم هر کسی که یک کار جدید را خوب انجام می‌دهد، جریان کلی داستان‌نویسی را به جلو می‌برد.
رمان بعدی همین گلف روی باروت است. در همین جلسه مطرح شد؛ آرش نیست. خب نباید باشد. این زن تعریفش این است. این زن دقت کنید او به جای «سام» نشسته است. اگر اسطوره‌ی نوح را درست خوانده باشید، سام پسر خوب پیامبر است. نژاد سامی که ادیان توحیدی یهودیت و مسیحیت و اسلام از آن‌هاست از اعقاب همین سام هستند. حام به دلیلی نفرین می‌شود از طرف پدر که اعقابش می‌شوند سیاه‌پوست‌های امروزی. بنابراین این زن اصلا باید مرد را طبق اسطوره از زندگی‌اش حذف کند. بنابراین گلف روی باروت علاوه بر این‌که در جریان داستان‌نویسی زن‌ها شکافی ایجاد می‌کند، از آن مهم‌تر وارد نوشتن در حوزه‌ی ژانر می‌شود. «گلف روی باروت» این اعتماد به نفس را به بدنه‌ی داستان‌نویسی ما تزریق می‌کند که نویسندگان در ژانر بنویسند.

محسن آزرم:
من سعی می‌کنم بیشتر رمان‌های‌ فارسی منتشر شده را بخوانم. به عنوان خواننده. سعی نمی‌کنم خودم را به عنوان منتقد ببینم یا درباره‌شان چیزی بنویسم. اما همیشه سعی می‌کنم خواننده خوبی باشم برای ادبیات. دست کم در این ده دوازده سال، رمان‌های کمی بودند که لذتی به خواننده بدهند، چیزی به دنیای خواننده اضافه بکنند که در دنیای واقعی خودش، در دنیای دور و بر خودش آن‌ها را نبیند.
واقعیت این است که داستان‌نویسی ما در این سال‌ها خیلی داستان‌های شبیه به هم تحویل کتاب‌فروشی‌ها داده است. داستان‌هایی که با خواندن حتا بیست یا سی صفحه‌ی اولش فکر کند کاری شبیه به آن را خوانده است. بار اولی که این رمان را خواندم بیشتر از همه از این خوشم آمد که اصلا شبیه داستان‌‌هایی نیست که این‌جا منتشر می‌شود و از این خوشم آمد که نویسنده قدم بزرگی برداشته برای این‌که از محدوده‌ی نویسنده و داستان‌های دور و بر خودش فراتر برود و داستانی تعریف کند که به استاندارد داستان‌گویی جهانی نزدیک باشد. استاندارد داستان‌گویی که ما سال‌هاست در داستان‌های‌مان از آن دور و دورتر می‌شویم. به جای این‌که داستان‌های بزرگ‌تری تعریف کنیم. در یک محدوده‌ی کوچک‌تری شخصیت‌ها را دور خودمان می‌چرخانیم که فقط دست به کارهای کوچک روزمره می‌زنند. یک یا دو بار آن خیلی جذاب است و خیلی هم خوب است داستان تعریف کردن درباره‌ی زندگی روزمره یک زن یا یک پسر نوجوان که می‌‌خواهد عاشق شود یا دو تا دانشجویی که عاشق هم شدند. قطعا تا چند بار هم می‌شود این داستان‌ها را خواند اما از یک جایی به بعد به نظر می‌آید که دیگر همه شبیه هم شدند. حالا راجع به جنبه‌های دیگر این کتاب هم می‌شود بیشتر صحبت کرد اما مهم‌ترین ویژگی این کتاب این است که اصلا شبیه رمان‌های هم‌دوره‌اش نیست و این امتیازی است که با چند ماه کار کردن روی رمان به دست نمی‌آید. قاعدتا یک سال یا دو سال باید وقت گذاشت تا چنین کتابی را نوشت.

لیلا عطارچی: 
بعضی از مسائلی که دوستان گفتند به نظرم خواننده باید برای خودش حل کند. برای من این چرایی‌های زندگی و اطلاعاتش و مسائلی از این دست، حل شده بود. گرچه فکر می‌کنم آدمی مثل روای رمان، شاید جزو پنج درصدی از جامعه است که من خیلی با آن تماس ندارم. به نظرم می‌آید که در سبک زندگی این‌ها خیلی طبیعی است که راجع به یک چیزهایی اطلاعات داشته باشند که من ندارم. ممکن است درباره‌‌ی عتیقه اطلاعاتی داشته باشند که من ندارم. ممکن است عتیقه‌هایی که من در زندگی‌ام می‌بینم فقط مال بابابزرگم باشد که یک سماور نفتی است. اطلاعاتی که دارد برای  من جای سوال ندارد.
یک بحث دیگر که چرا این آدم لازم می‌داند درباره‌ی برخی موضوعات صحبت کند. مثلا درباره‌ی سنجاق سینه. برای من این طور توجیه شد که این آدم با فرض این‌که فرزند مامان واله است و فرزند باباجی نیست، پس مادرش متعلق به این طبقه نیست. پس یک سری از مسائلی که مال این طبقه نبوده از طریق مادرش وارد ذهن او شده است. فرضا داشتن یک چیزهایی در این خانواده برای مادر هم تعریف شده نبوده. حالا این توجیهاتی است که من به عنوان خواننده به آن جواب دادم.
این رمان برای من به این دلیل جذاب بود که راوی زن بود ولی دغدغه‌اش زن بودنش نبود. از طرفی داستانی تعریف می‌کرد که در ژانری بود که من دوست دارم. در بچگی می‌خواندم اما در بزرگسالی، رمان ایرانی خوبی نبود که بخوانم.
چیزی که فکر می‌کنم بقیه نگفتند، این است که من فکر می‌کنم داستان نبی نواح‌پور و سام تمام نشده‌. یعنی بعدا در بقیه کارهای نویسنده دیده شوند. به عنوان ناجی. چون احساس می‌کنم که ناجی هنوز لازم است کاری را انجام دهد. امیدوارم که واقعا در کارهای دیگر نویسنده وجود داشته باشند.

آیدا مرادی‌آهنی:
من اول تشکر می‌کنم از همگی که در این ظهر مرداد و پنج‌شنبه لطف کردید و آمدید. و هم این‌که کتاب را خواندید. چون خودم قبول دارم کتاب‌های ایرانی گاهی آن‌قدر ناامیدمان کرده‌اند که حتا خودمان هم که می‌نویسیم خواندن پانصد صفحه کتاب ایرانی را یک نوع لطف به نویسنده می‌دانیم. بدون هیچ فروتنی این را می‌گویم. بابت این هم ممنونم.
من سعی می‌کنم به نکاتی که به نظر بعضی از دوستان رسید و به نظر دیگر دوستان پاسخ دادند، پاسخ ندهم اما چند نکته است که  فکر کردم بگویم.
پانصد صفحه نوشتن خیلی خوب است و همه هم تبریک می‌گویند. ولی یک سری تبعاتی هم دارد. مثلا همین دیشب مطلبی خواندم در یک وبلاگی که فکر می‌کنم نویسنده‌‌اش چهارمین یا پنجمین دفعه است که این قدر حجم کتاب اذیتش می‌کند. فقط حجم کتاب. هیچ وقت راجع به محتویات کتاب صحبت نکرده. همیشه حجم کتاب است که اذیتش می‌کند.
یک چیزی که ناراحتم می‌کند این است که بعضی اوقات کتاب خوانده می‌شود ولی یک سری چیزهایی با هم دیگر قاطی می‌شود. مثلا من در صحبت دوستان چیزهایی شنیدم که به نظرم رمان خوب خوانده نشده بود یا من نتوانستم خوب بگویم. مثلا راوی دفعه‌ی اول که می‌رود پیش حامی تصادفی است. من در تمام کتاب سعی کردم طوری شخصیت حامی‌ نواح‌پور را نشان بدهم که یک شکارچی است. حامی نقشه‌ای برای دیدن سام و سام هم نقشه‌ای برای دیدن حامی نکشیده. خیلی تصادفی به آن مغازه می‌رود و با رضا آشنا می‌شود و آن‌جاست که حامی می‌فهمد انگار این آدم، یک آدمی است که به او احتیاج دارد. آدمی است که دستش به قدرت است و خیلی راحت می‌تواند راجع به آدم‌هایی که دلش می‌خواهد شکار کند، تحقیق کند و آخرش هم می‌فهمیم که راجع به زمین‌هایی است که در بندر امام بود. من یک اخلاق بد دارم. این که وقتی یک ذره فاصله می‌گیرم همه چیز یادم می‌رود. الان از خیلی چیزها اگر بخواهم دفاع کنم واقعا یادم نیست.
چند نکته هست که مثلا ظاهر سام را ما نمی‌دانیم. ظاهر نبی نواح‌پور که علنا در دو جمله گفته می‌شود که شبیه اندی گارسیاست. این مستقیم‌ترین توصیفی است که از ظاهر می‌توان کرد و به نظرم در ذهن می‌ماند. ظاهر حامی روی صندلی ماساژور و بارها و بارها توضیح داده می‌شود. اتفاقا اگر ایرادی بود می‌شد گفت که چقدر روی ظاهرش تاکید شده. ظاهر خود سام است که ما حتا اسم کوچک سام را هم نمی‌دانیم و این برای من یک تعمدی بوده که شاید خیلی‌ها بتوانند با سام خودشان را یکی بدانند. اصلا اسم کوچک سام نمی‌آید. نه فقط به خاطر این که ظاهرش اسطوره‌ای باشد. به خاطر نزدیک شدنش با خواننده. مطمئن بودم شخصیت اصلی که این‌قدر مغرور است و اعتماد به نفس دارد، از اول که شروع به تعریف کردن ‌کند، خواننده را اذیت می‌کند. ولی به مرور سقوط این آدم را می‌بینیم که خود این آدم هم چندان آدم درجه یکی نیست. واقعا همیشه آرزو دارد درجه یک باشد.
این‌که با این ثروت، چرا این‌قدر تاکید دارد مثلا روی برند شکلات. شکلات را کی برایش می‌آورد؟ حامی. این برایش مهم است که چرا باید کسی توی اولین دیدار یک شکلات مثلا هشتصد هزارتومانی برایش بیاورد؟ یا می‌گویید چرا برند کیف را می‌گوید؟ آدمی است که در یک خانواده‌ای بزرگ شده که همه چیز را با پول و مادیات سنجیده‌اند. برای من و شما ممکن است این یک شال و روسری باشد اما برای او مانتوی فلان مارک است، شال فلان مارک است. وقتی دارد جست‌وجو می‌کند امروز چه بپوشد حتما باید به مارک آن شال همراه با رنگش هم فکر بکند.
یک چیز دیگر همه چیزدان بودن است. من فکر می‌کنم وقتی شما در خانواده‌ای هستید که مداوم دارند به خرید چیزهایی فکر می‌کنند که خریدش با خرید یک سری آدم دیگر فرق دارد، طبعا یک چیزهایی برای‌تان آشنا می‌شود. من فکر می‌کنم اگر مادرم خیاط بود همیشه جنس و رنگ پارچه و نوع نخی که در پارچه‌ها استفاده می‌شود خیلی برای‌ام پررنگ‌تر از کسی بود که مادرش با خیاطی آشنا نیست. طبیعی است که اگر کسی که در خانواده‌ی این‌چنینی است خیلی چیزها را وقتی می‌بینیم لوکس‌اند خیلی سریع‌‌تر تشخیص می‌دهیم تا کسی که نیست.
بعد آن قسمتی که راجع به طراحی گفتید. ببخشید که من یادم نمی‌آید. این ایراد من است که کتاب را یادم نمی‌آید. اما می‌گوید مثل این‌که مداد را گذاشته باشند و برنداشته باشند. نمی‌گوید دقیقا چنین چیزی. خودش دارد فکر می‌کند که این طوری باشد. من همین الان فهمیدم که این یکی از اصول طراحی است که مداد را بگذاری و برنداری.
گفتید چرا جزئیاتی مثل فیلم فهرست شیندلر آمده. چون شیندلر خیلی مهم است. به خاطر این‌که چند دقیقه بعد می‌بینیم که نواح‌پور دارد درباره‌ی فلسفه‌ی نجات حرف می‌زند. اگر آن نبود من خودم اگر خواننده‌ی کتاب بودم می‌گفتم این اصلا چرا باید این قدر فردین‌بازی دربیاورد؟ همیشه باید مراقب آدم‌ها باشد و آن‌ها را نجات بدهد. چرا باید مراقب این باشد که کسی در کشتی کاری نکند. در صورتی که فیلم بهانه‌ای می‌شود که او قضیه را تعریف کند.
بعد گفتید انتهای رمان چرا بالیوودی شد. اولا که من قطعی نگفتم این بچه‌ی آن آدم هست. حتا اگر قطعی هم باشد من با پایان بالیوودی‌اش هم مشکل ندارم به عنوان نویسنده‌ی کتاب. که مثلا ما کتابی بنویسیم که ویژگی‌های سینمای بالیوود را داشته باشد. خیلی جالب است که من این را قطعی نگفتم اما با خوانندگان که صحبت می‌کنم اکثرا قطعی می‌دانند او فرزند نواح‌پور است. انگار خود خواننده هم بدش نمی‌آید که این بچه‌ی نواح‌پور باشد. خودش دو یا سه دلیل می‌‌آورد که ما هم به عنوان خواننده می‌توانیم آن را رد کنیم. شاید من موفق نبودم در قطعی ننوشتن این ماجرا.
این نکته که گفتید در پایان چرا کسی نمی‌آید. شاید خیلی آدم‌ها آمده باشند. شاید نگهبان هتل آمده باشد. هر چند خودش می‌گوید کسی نمی‌آید. اما توی آ‌ن موقعیت پایانی رمان، هیچ نویسنده‌ی آماتوری مثل من، این ریسک را نمی‌کند که بگوید حواس راوی الان به آدم‌هایی است که از هتل آمدند بیرون و ما را نگاه می‌کنند. می‌تواند حواسش به پلیس و آ‌مبولانس و حتا آدم‌های دیگری که بعد از آن ماشین ممکن است بیایند و همان‌ قصد را داشته باشند، باشد. ولی نمی‌تواند حواسش به مثلا اصغر آقا باشد که از خانه با پلاک فلان می‌آید بیرون. در آن لحظه نمی‌تواند دقت کند ببیند که چند نفر آدم نگران مرگ مناجی‌اند. در آن لحظه خودش است که فقط آن‌قدر نگران است.
گفتند که رمان ملغمه‌ای است از خیلی چیزها. به نظر من اصلا رمان ملغمه است. من خودم را با هیچ کس مقایسه نمی‌کنم و فکر می‌کنم یکی از نویسندگان فوق‌العاده آماتورم در چیزی که نوشتم ولی فکر می‌کنم هر رمانی که می‌خوانیم و خیلی خوش‌مان می‌آید، خیلی چیزها از آن یاد می‌گیریم چون ملغمه‌ای است از خیلی چیزهایی که دارد به ما یاد می‌دهد. شاید یک نفر بگوید رمان یعنی هر چه که در راستای مضمون است. یا خیلی‌ها اعتقاد به تفنگ چخوف داشته باشند. یعنی آن تفنگی که آن‌جاست باید شلیک کند. ولی من چنین اعتقادی ندارم. مسافرانی که در کشتی هستند باید باشند. این آدم تنها مسافرت نرفته، یک سری ایرانی با او هستند و باید آن ایرانی‌ها در حدی که لازم است نشان داده شوند. حتا اگر در راستای تقابل فرهنگ‌‌ها باشد. من فکر می‌کنم در راستای تقابل فرهنگ‌ها این کار را نکرده بودم.
درباره‌ی شخصیت آرش هم خود آقای شهسواری لطف کردند و توضیح دادند. زن چادری اصلا دل‌سوزی‌ ندارد. حتا خودش هم می‌گوید اگر من آمدم برای این است که پای‌ات را بکشی کنار، چون مزاحم همه است. برای این‌که این آدمی است که الکی این وسط آمده و چیزی هم نمی‌داند و یک ظاهری را می‌بیند و دارد برای ما روایت می‌کند. ولی واقعا وجودش الکی است و این زن بارها سعی می‌کند این را به او بگوید. یکی دو جا هم آمده بود و من هیچ دل‌سوزی‌ای در آن زن چادری نمی‌بینم. حتا به نظرم بعضی اوقات دارد مسخره‌اش می‌کند. وقتی او خوابیده و به هوش آمده و زن چادری بالای سرش است به او ‌می‌گوید که مثلا نزدیک بوده بمیری و بس کن.
همین چیزها در مورد صحبت‌های دوستان به ذهنم رسید که گفتم. باز هم از همه‌ی دوستان بسیار تشکر می‌کنم.

0/700
send to friend
مرکز فرهنگی شهر کتاب

نشانی: تهران، خیابان شهید بهشتی، خیابان شهید احمدقصیر (بخارست)، نبش کوچه‌ی سوم، پلاک ۸

تلفن: ۸۸۷۲۳۳۱۶ - ۸۸۷۱۷۴۵۸
دورنگار: ۸۸۷۱۹۲۳۲

 

 

 

تمام محتوای این سایت تحت مجوز بین‌المللی «کریتیو کامنز ۴» منتشر می‌شود.

 

عضویت در خبرنامه الکترونیکی شهرکتاب

Designed & Developed by DORHOST