دانیال حقیقی: ایدئولوژی سیاسی معاصر در قالبهای دموکراتیک، شرکتهای غول پیکر چند ملیتی را وارد پازل قدرت کرده است. امروز سامسونگ، جنرال موتورز و گوگل مناسبات قدرت را تایین میکنند و نه فیدل کاسترو و میشل اوباما!
این یکی از مسیرهای انحرافی است که سرمایهداری برای فرار از بحرانهای درونی خویش به آن رسیده است. اینکه جغرافیایی سیاسی را به دست بگیرد تا چرخهی سرمایه به تاخیر نیفتد. چرا که چرخهی سرمایه برای سرمایهداری مانند خونی که در بدن در حرکت است امری به غایت حیاتی است و مرزهای سیاسی از مهمترین عواملی هستند که احتمال قطع این چرخه را بالا میبرند.
قدرت امروز به بنا به گفتهی دریدا دنبال به تاخیر انداختن معناست تا چرخهی سرمایه به تاخیر نیفتد و از ساز و کار ایدئولوژی برای بدیهی جلوه دادن اموری استفاده میکند که ملتها بر سر آن در نزاع هستند. نزاعی که مرزهای سیاسی را پررنگ میکند.
گلف روی باروت درمورد چنین وضعیتی است. که روایت قدرت است و نبوغ نویسنده در به تعلیق کشیدن این روایت. فرم رمان فرمی است که عین ریختهای قدرت باشد، چرا که چرخهی سرمایه که حامی قدرت است اینگونه حکم میکند، و همان طور که فوکو برایمان روشن کرده قدرت از دانشهای پایهای سازندهی آن جدا نیست، پس حقوق سیاسی، اقتصاد، و سایر بدنههای دانشی که یک تمدن را میسازند همگی باید در جهت چنین معماری شکل بگیرند: هزارتوی تعلیق، که در داستان در برابر قانون نوشته فرانتس کافکا چنین ریخت کلانی از قدرت در تجسم یک معماری تصویر شده: «جلو در قانون دربانی به نگهبانی ایستاده است. مردی از ولایت پیش دربان میآید و التماس میکند که تو برود. اما دربان میگوید حالا نمیتواند او را راه بدهد. مرد فکر میکند و میپرسد: آیا کمی بعد راهش خواهد داد؟ دربان میگوید ممکن است اما حالا نمیشود.
چون در تالار قانون مثل همیشه باز است و دربان هم کنار میرود، مرد خم میشود تا از در ورودی داخل را دید بزند. دربان که چنین میبیند میخندد و میگوید: اگر وسوسهی ورود در تو آنقدر قوی است، سعی کن بیرخصت من داخل شوی. اما بدان که قوی هستم و تازه من فروترین دربانها هستم، از هر تالاری به تالار دیگر، دربانهایی دم هر در ایستادهاند و یکی از دیگری قویتر است. و تازه ریخت سومی طوری است که من حتی تحمل دیدارش را ندارم.»
با اتفاق این فرم، گلف روی باروت، داستان آدمهایی است که در این بازی قدرت رفته رفته نابود میشوند. در رستورانهای لوکس غذا میخورند، به تفریحات گرانقیمتشان مشغولاند که اقتضای شرایطشان است و نه دلچسبشان. شرایطی نتیجهی زندگی مدرن است، به حذف احساسات به نفع حسابگری منجر شده و به زوال تدریجی آدمها در موقعیتی تراژیک ختم میشود.
داستان آدمهایی است در جهانی که تک تک مناسباتش را قواعد بازی تعیین میکند، قواعد پول.
که در مقابل فضای معمول جامعه قرار میگیرد که به تعبیر کاستلس از فرآیند «پالودهسازی فضا» گذر کرده و مردم همانشکلی فکر میکنند که باید. و نه همانگونه که طبیعت فردیشان است. که تناقض دیگری است در لیبرالیسم.
گلف روی باروت در اتمسفر دنیای سرمایهداری میگذرد، رمانی است که فهم روابط میان آدمهایش در گرو فهم جامعشناسی پول زیمل است، و نه در جامعهشناسی طبقه بورژوا، و به بیان دقیقتر شرح سفر یک دختر بورژوا است در دنیای سرمایهداری. دنیایی که ارزش را با پول سنجیده میشود و کشف مناسبتها و فلسفهی این طبقه است در نحوهی بازیشان؛ که به خودشناسی منجر میشود. به فهم این مضمون که «من» و جایگاه ارزشیام برخلاف آنکه به نظر کم اهمیت جلوهگر است، در دنیایی که شبحی به نام پول قواعد بازیاش را میسازد تا چه میزان میتواند اثرگذار باشد.
برخلاف آنچه این روزها دربارهی این رمان زیاد گفته میشود که رمانی است دربارهی طبقه بورژوا، که این واقعیت را بازگو میکند که دنیای این طبقه برای جامعه تا چه حد ناشناخته و ناملموس است درست به همان اندازه که برای شخصیت رمان.
و اتفاقا به نظر میرسد نویسنده گلف روی باروت از این جنبه نیز، علاوه بر هزینههایی که دارد به خاطر حجم رمان متحمل میشود، متحمل هزینههایی شده که هر نویسندهی دیگری در چنین فضای بستهای، برای کار نو کردن با آن رو به رو خواهد بود. و بر کار او برچسبهای ناروا میزنند.
فضایی که همچنان ادبیات فرهیختهاش در چاردیواری آپارتمان میگذرد؛ جایی که یک شمایل تلخ و طرح روشنفکر سیگار دود میکند، نسکافه سق میزند و در حسرت یک زن اثیری به صدای خش خش جاروها در کوچه گوش میدهد و به این میاندیشد و برای خواننده کتابت میکند که: «انسان وقتی به آنجا میرسد که باید خودش را بکشد، به آنجا رسیده است که عاقبت روشنفکری در این مملکت شکر خوردن است.» و دیگر غرولندها و خود درگیریهایی از این دست!
فضایی که اگر در آن شخصیت یک رمان، در شهر ماجراجویی کند، و یا بخشی از آن در کشتی یا هلیکوپتر بگذرد آن را نخبهنما و عامهپسند قلمداد میکنند و اگر در رمانی جملهای خواننده را خنداند نویسندهاش را دلقک خطاب خواهند کرد.
چنین فضایی حاصل چیزی نیست مگر اقتصاد سیاسی یک سنت ادبی. شبیه به تزهای بودریار در اقتصاد سیاسی نشانه، آنجا که او مکتب باهاس را نشانه میرود: «اگر معتقد باشیم که طراحی باید تنها یک مد را دنبال کند، جایی برای گلایه نمیماند. و این نشانهی فتحی پیروزمندانه است. فتحی که وسعت و حد مرز سرزمین آن را اقتصاد سیاسی نشانه میگستراند. (که این فتح) متعلق است به نخستین تئوریسین خردگرا و طراح مدرسه باهاس. که سبب آن میشود تا تمام آنچه خارج از این حوزه داریم همچنان بیقدر، احمقانه، شورشی و هرج و مرج طلب، زد طراحی، عامه پسند و… باشد.» (بودریار ۱۹۷۲)
مطابق با چنین نظری، امروز ما هم اگر معتقد باشیم ادبیات فرهیخته تنها باید یک سنت ادبی را دنبال کند جایی برای گلایه نمیماند، و این نشانهی فتحی پیروزمندانه است. فتحی که وسعت و حد مرز سرزمین آن را اقتصاد سیاسی سنت ادبی میگستراند.