دکتروف در زمان حیات خود ۱۰ رمان، یک نمایشنامه و دو مجموعه داستان کوتاه در کنار مقالات ادبی متعدد منتشر کرد اما در ایران بیشتر او را به خاطر ترجمه نجف دریابندری از رمان مشهورش «رگتایم» و مقدمهاش بر یکی از آثار رضا براهنی، میشناسند.
دکتروف بیش از هر چیز به خاطر آثاری مشهور است که تجارب آمریکا را با استفاده از شخصیتهای داستانی در بستر حوادث تاریخی بازگو میکند.
وی در سال ۱۹۸۹ با نگارش رمان بیلی باتگیت جایزه ادبی پولیتزر و نیز پن فاکنر را نیز به دست آورده بود.
در سال ۸۶ نشستی دربارهی دو اثر معروف او در شهر کتاب برگزار شد که بازنشر گزارش آن در ادامه خواهد آمد:
نشست بررسی آثار دکتروف که خوانندگان ایرانی با دو رمان مشهور او «رگتایم» و «بیلی باتگیت» آشنا هستند، نشست پرطرفداری بود در شهر کتاب که در آن، نجف دریابندری، امیرعلی نجومیان، و صفدر تقیزاده صحبت کردند. امیرعلی نجومیان در سخنان خود مشخصاً به رمان «رگتایم» پرداخت و با الهام گرفتن از نام رمان، که اصطلاحی خاصِ موسیقیست، بحث شیرینی را گشود که مشروح آن را میخوانید. نجف دریابندری نیز در سخنان خود به افزون بر نظر شخصی خود دربارهی دکتروف و دیگر آثارش که ترجمه نشده، به موضوع «سبک داشتن» یا «نداشتن» دکتروف اشارهای کرد که بحث کوچکی را میان او، احمد سمیعی گیلانی و ضیاء موحد انگیخت. صفدر تقیزاده نیز در سخنان خود بیشتر به مرور آثار دکتروف پرداخت. گزارش کامل این نشست و بحث را در ادامه میخوانید.
امیرعلی نجومیان:
امروز جمع شدیم که دربارهی نویسندهای صحبت کنیم که یکی از مهمترین نویسندگان معاصر امریکاست. ۲۵ سال پیش با خواندن «رگتایم» با ترجمهی نجف دریابندری، با «دکتروف» آشنا شدم و تاثیر عجیبی بر من گذاشت. البته فیلمی هم از این رمان ساخته شده که فیلم خوبی نیست.
بحث من روی عنوان همین رمان متمرکز شده است. من قصد دارم تنها دربارهی کلمهی «رگتایم» صحبت کنم، چون این کلمه خود کلیدی است برای بازگشایی خیلی از مباحثی که در این اثر اهمیت دارد.
ویژگیهای مشترکِ موسیقی و رمان «رگتایم»
رگتایم نوعی موسیقی است که معمولا با مهاجران آفریقایی یا سیاهپوستان امریکایی در اواخر قرن نوزدهم و دههی اول قرن بیستم تداعی میشود. رگتایم به نوعی پدر موسیقی جاز در آمریکاست. بعدها رگتایم تبدیل میشود به آن چه به آن جاز یا بلوز میگوییم.
از دل ویژگیهای این نوع موسیقی سعی کردم وارد سبک داستان شوم. البته این کشف خیلی بزرگی نیست. دکتروف در بعضی از مصاحبههایش به استعارههای موسیقایی در بعضی از آثارش اشاره کرده است. در رگتایم، دو صدا یا موسیقی جدا را با هم داریم. دست چپ، دست آکورد است که موسیقی با صدای بسیار متین، آرام و مسلط و ثابتی حرکت میکند. یعنی در واقع آرامشی خاص را در دست چپ داریم. دست راست درست عکس این است. دست راست ملودی ما را شکل میدهد. البته در پیانو خیلی از سبکهای موسیقی این کار را میکنند که یکی آکورد است و دیگری ملودی. فقط فرقی که در این جا وجود دارد، این است که ما با ویژگیای در موسیقی در این جا طرف هستیم که در جاز هم وجود دارد و آن بحث سینکوپیشن است. نکتهی جالب دربارهی رگتایم این است که به جای این که صدای اصلی، روی نتهای پرتاکید قرار بگیرد که لزوم موسیقی کلاسیک است، این فشارها روی نتهای کمتاکید قرار میگیرد. اتفاقی که میافتد، این است که یک نوع شگفتی در خواننده ایجاد میشود، چون خواننده هیچ انتظاری ندارد که روی نتِ کمتاکید این فشار ایجاد شود.
نکتهی دیگر این که در این نوع موسیقی ما با یک نوع تضاد روبهرو میشویم و تکلیفمان را با موسیقی نمیدانیم. من اعتقاد دارم که این تضاد در رمان رگتایم کاملا مشهود است. رمان رگتایم رمانی است که هم تراژیک است و هم غمآلود و غمانگیز، و از طرفی بسیار طنزآلود. رمانیست که صحنههای خندهدار آن بسیار است. این تضاد میان غم و شادی و تراژدی و لحن سرخوش، همان چیزیست که این رمان از این نوع موسیقی گرفته است. در عین حال این رمان با تضادهای دیگری هم درگیر است، مثل تضاد میان نژادها که در این رمان بین سفیدپوستان و سیاهپوستان دیده میشود. در داستان، طبقات و فاصلهی طبقاتی بسیار مشهود است.
تضادهای درونی «رگتایم»
از همه مهمتر، تضاد اصلی این داستان، تضاد میان واقعیت و تخیل است، یا تضاد میان تاریخ و داستان. این دو به گونهای کنار هم قرار گرفتهاند که بعضی از منتقدان کارهای دکتروف را به رئالیسم جادویی امریکای لاتین هم تشبیه کردند. گرچه دکتروف به این تشبیه علاقه ندارد و در جایی گفته که "من اعتقاد دارم که کار من با کار مارکز تفاوتش در این است که مارکز متافیزیک شاعرانه دارد و من اصلا اعتقادی هم به آن ندارم." کارهای دکتروف لحن ماتریالیستی بیشتری دارد.
رگتایم رمانی است که یک آکورد ثابت و متین دارد و در دلش ملودیهای سریعی اتفاق میافتد. جالب این که در آخرین صفحهی رمان میگوید که انگار تاریخ جز یک ملودی روی یک پیانو نیست. در واقع موسیقی حرکت سریع دوران گذار امریکا را ندارد؛ دورانی که ما با اختراع ماشین و مونتاژ ماشین و اتفاقات زیاد سیاسی و اجتماعی مواجهایم و انگار که این آکورد ثابتِ متین قدرت این که با این ملودی سریع هماهنگ شود، ندارد. ما اینجا تنشی میان ثبات و آرامش و یک تغییر میبینیم. به نظرم این یکی از نکات مهم است.
اگر کسی بخواهد دربارهی دکتروف صحبت کند، چارهای ندارد جز این که دربارهی تاریخ صحبت کند. به خاطر این که دکتروف به یک تاریخینویس معروف است و بسیاری از آثارش بر اساس وقایع تاریخی نوشته شده است. من باز به عنوان کتاب باز میگردم، جدا از آن که «رگتایم» اصطلاحیست برای یک سبک موسیقی، کلمهی Rag در انگلیسی فعلی است که شلوغ کردن، مسخره کردن و از هم پاشیدن معنا میدهد. جوانها در دانشگاههای کشورهای اروپایی هفتهای با نام Rag week دارند که در آن هفته هرچه بخواهند، شلوغ میکنند. لباسهای بالماسکه میپوشند و وارد شهر میشوند. کلاً هفتهی شلوغ کردن آنهاست و مسخره کردن چیزهایی که جامعه به آنها احترام میگذارد. اینجا هم کلمهی «رگتایم» یعنی هجو تاریخ و هجو زمان که از ویژگیهای اساسی این رمان است.
آیا «رگتایم» رمانی پستمدرن است؟
این رمان از این جهت میتواند یک رمان پستمدرن خوانده شود. دکتروف اعتقادی ندارد که رماننویسی پستمدرن است، اما خودش اذعان میکند که در آثارش از ویژگیهای رمان پستمدرن استفاده کرده است. دکتروف در رگتایم شخصیتهای تاریخی معروفی را که در آن دوره مطرح بودند، وارد گود میکند. اما به هیچ عنوان دکتروف وفاداری خودش را به این شخصیتهای تاریخی حفظ نکرده است. خودش اذعان میکند که یک سری داستانپردازی و تخیلسازی از این شخصیتها کرده است. بعضی از این شخصیتها هم حالت کارناوالی دارند. آن چیزی که «باختین» دربارهی آن صحبت میکند، اینجا دیده میشود. رمان رگتایم یک رمان کارناوالی است که نیروهای مسلط را به زیر میکشد و نیروهای زیر را به بالا میآورد.
تاریخ برآمده از داستان یا داستان تاریخی؟
کاری که دکتروف میکند، این است که این اسطورههای تاریخی را به صورت خیلی شخصی و خصوصی ارائه میدهد، که این کار در زمانی که این رمان نوشته شد، کار جدیدی است. در رمان، عنصر علیت را به هیچ عنوان نمیبینیم و تاریخ با یک حرکت علی جلو نمیرود. یعنی ما حس نمیکنیم که اتفاقاتی که میافتد به هم مرتبطاند. درست عکس این حس میشود که رمان با حالت بداههپردازی جلو میرود. پس واقعیت و تخیل مرزهایشان مشخص نیست. دکتروف جایی میگوید: دیگر چیزی به نام داستان یا غیرداستان وجود ندارد. تنها چیزی که هست، روایت است. دکتروف اعتقاد دارد که ما تاریخ را میسازیم و مینویسیم، نه این که تاریخ به صورت یک چیز عینی وجود داشته باشد. دکتروف میگوید: رگتایم انتقام یک رماننویس است. از واقعیتها پرهیز میکند و به جایش واقعیتهای ساختگی و دروغین میگذارد. من رگتایم را یک غیر داستانِ داستانی میدانم. در جای دیگر میگوید: من فکر میکنم تاریخ را میسازند. تاریخ تالیف میشود. یک رویداد عینی داریم اما تا تفسیر نشود، تا سنجیده نشود، به عنوان تاریخ وجود ندارد. همانطور که نیچه گفته، شما به «معنی» پیش از آن که بفهمید واقعیت چیست، نیاز دارید. مثلا وقتی در خیابان راه میروید و زنی را میبینید که بچهای را کتک میزند، این یک رویداد عینی است که به طور واقعی قابل اثبات است، اما تا زمانی که قضاوتی در این باره نکردهایم، این رویداد هیچ معنیای ندارد.
آن چه از تاریخ به دست داریم، مجموعهای از قضاوتها و روایتهای افراد از رویدادهاست. خود رویدادها فینفسه هیچ معنایی ندارند و این ما هستیم که آنها را به گونهای خاص میچینیم و به آنها معنا میدهیم. در جای دیگری میگوید که تاریخ بیش از آن که رشتهای از دانش بشر باشد، منبعی برای ساخت مفهومی دربارهی زندگی ماست. پس ما با شیوهی روایتمان از تاریخ، تعریفی از زندگی خودمان ارائه میدهیم. و در جای دیگری میگوید: فکر میکنم شروعها و پایانها و لحظات همه ساختههای مصنوعی هستند، میتوانید تاریخ را هر طور بخواهید، ببرید و بدوزید. و این تصور را ایجاد کنید که رویدادی شروع یا پایان است. شاید به همین دلیل است که تاریخ بیشتر به رماننویس و شاعر تعلق دارد تا عالِم علوم اجتماعی. حداقل ما میپذیریم که دروغ میگوییم به عنوان ادیب.
به این معنا اعتقاد دارم که رگتایم داستانی است که از دل تاریخ درآمده و یا تاریخی است که از دل یک داستان درآمده است. به تعبیری، دکتروف تاریخ آمریکا را از درون یک داستان مینویسد و به تعبیر دیگر دارد داستانی را از یک دورهی تاریخی میسازد.
او در جای دیگری میگوید، تاریخ چیزی جز زمان حال نیست. برای همین هم است که هر نسلی دوباره باید آن را بنویسد. چون هر نسلی دوباره باید تفسیری از رویدادهایش داشته باشد و از آن جا دوباره تاریخ را شروع کند. آن چه بیشتر مردم به عنوان تاریخ میدانند، چیزی جز محصول نهایی یا اسطوره نیست.
در این جا ما با یک عنصر فانتاستیک مواجهایم. در این داستان شخصیتی مثل «هودینی» شخصیتی واقعی به شخصیتی فراواقعی تبدیل میشود. این که هودینی سعی میکند به مرگ نزدیک شود، در مسیر همین خراب کردن رابطهی تاریخ و داستان یا خیال است.
سرعت در عین کندی
ویژگی دیگر موسیقی رگتایم این است که ملودی دست راست بسیار سریعتر است. البته رمان با این جملهی اسکات جاپلین شروع میشود که میگوید: رگتایم را باید آرام بنوازید. رمان رگتایم از آن رمانهای بسیار سریع است. رمانی است که اگر دستتان بگیرید، نمیتوانید به راحتی آن را رها کنید. یکی از دلایل آن، سرعت وقایع و جملات کوتاه است. مثل رودخانهی پرخروشیست که شما را با خود میبرد و شما فرصت ندارید از آن رها شوید. پس سرعت حیرتانگیزی دارد. اما در این میان، مکثهایی دارد که برای تماشای موقعیتهاست و ما این بازی میان سرعت و آرامش را در داستان میبینیم. عصری که رگتایم از آن حکایت میکند، عصر سرعت است و ماشین و رشد مهارت. سینما در این دوره شکل گرفته است. سرعتی است که فرصت همراهی و سازش را از ما میگیرد. البته این سرشت دوران گذار است در تاریخ و در تمام کشورها. فروید در این داستان یک شخصیت است و در داستان میگوید که من از سر و صدای جهان مدرن بیزارم و برایم غیرقابل تحمل است و در نهایت با این جمله امریکا را ترک میکند: "امریکا اشتباهی عظیم بیش نیست." این سرعت در واقع جملات کوتاه داستان است که آن را یادآوری میکند. در اول داستان که میگوید باید رگتایم را آرام بنوازی، به نظر میرسد دکتروف میخواهد بگوید که من داستان را تند برای شما مینویسم، اما شما آرام بخوانید.
رگتایم، رمانی پلیفونیک
رمان رگتایم یکی از نمونههای درخشان رمان پلی فونیک است. رمانی که در آن آواهای مختلف در کنار هم قرار میگیرند. در موسیقی رگتایم یک ویژگی دیگر داریم و آن هم کنترپوان است. کنترپوان وقتی است که چند ملودی یا چند صدای متفاوت داشته باشید که از نظر ریتم مستقلاند ولی از نظر هارمونی کلی آن آهنگ با هم ارتباط دارند. در این داستان بسیار صداهایی را میبینیم که در کنار هم حرکت میکنند. دکتروف میگوید: من اعتقاد دارم که باید بر اساس یک موسیقی کلی، یک کنترپوینت برای آن نوشت. این پلیفونی یا چندآوایی بودن از دیدی دیگر در این رمان و حتا رمانهای دیگر او به چشم میخورد.
این داستان حداقل سه خانواده را دنبال میکند. این سه داستان مثل موسیقی جاز با جملاتی که ربطدهندهی یک ملودی با ملودی دیگر هستند، حرکت میکند و از این داستان با یک پاساژ وارد یک داستان دیگر میشویم و این سرعت آن قدر زیاد است که تا خواننده بخواهد از خواندن یک داستان خسته شود، وارد داستان دیگری میشود. به این شکل داستانها را به طور موازی جلو میبرد. در نقاطی از رمان این داستانها با هم تلاقی میکنند و این تلاقیها بسیار شگفتانگیز و غیرقابل انتظار است. این چندصدایی را، جدا از روایت و داستان زندگیها، در این میبینیم که داستان رگتایم سه متن را دنبال میکند: یک متن تاریخی، یک متن موسیقایی و یک متن ادبی.
ویژگیهای دیگر «رگتایم»
رگتایم در واقع یک موسیقی بداههنوازیست. روایتی است که در آن، شخصیتها اتفاقی کنار هم قرار میگیرند. دکتروف در جایی نوشتن را چنین تعریف میکند: نوشتن مثل رانندگی است، فقط چند متر جلو را میبینی، ولی این مانع رانندگی نمیشود. به نظر میرسد دکتروف در این داستان به این صورت عمل میکند.
این داستان در واقع یک لحاف چهلتکه است. یکی دیگر از معناهای Rag «تکهپاره» است. انگار دکتروف تاریخ امریکا را در دورهای توصیف میکند که امریکا هویتش چهلتکه است از نظر تاریخ، نژاد و فرهنگ. در واقع گذاشتن این قطعات چهلتکه در کنار هم کاری است که دکتروف در این رمان انجام میدهد.
دکتروف از راویهای کودک استفادهی زیادی میکند. رمان رگتایم، بیلی باتگیت و کتاب دانیال راوی کودک دارند. دکتروف اعتقاد دارد که راوی کودک یکی از بهترین راویها در داستان است. در مصاحبهای میگوید نکتهای که در راوی کودک اهمیت دارد، این است که کودک با جهان به شگفتی نگاه میکند. همه چیز برایش آشناییزدایی شده است. در نتیجه به راحتی نویسنده دستش باز است تا عنصر شگفتی را در داستانهای خودش ارائه دهد. بعد میگوید که یک کودک نماد ذهنی پراحساس است و وجودی که تجربیات را نمیتواند کنترل یا محدود کند. برای یک بزرگسال، تمام تجربیات مشخص است و از قبل برای همهی تجربیات خود پیشداوری دارد. در حالی که برای یک کودک، هر تجربهای اولین تجربه است. در واقع در نگاه یک کودک، تجربهها حالت خشک و کلیشهای را ندارند. خودِ دکتروف میگوید: من سعی میکنم از تجربهها دوری کنم، چون بیشتر تجربهها تلخاند.
***
نجف دریابندری
من دو مقاله دربارهی دکتروف نوشتم که در مقدمههای این دو کتاب چاپ شده است. این دو کتاب خیلی با هم متفاوتاند، حتا عجیب نیست اگر فکر کنیم نویسندهی دیگری کتاب دوم را نوشته است. این خاصیت کارهای دکتروف است. به جز چند کتابِ سالهای اخیر دکتروف، بیشتر آثار او را خواندهام. کتابهای دکتروف یک سبک نیست. این را میتوان به صورتهای مختلف تعبیر کرد. بعضیها معتقدند که هر نویسندهای باید سبک خاص خودش را داشته باشد. همینگوی در زبان انگلیسی سبک مخصوص خودش را دارد به طوری که اگر خوانندهای با کارهایش آشنا باشد، بعد از خواندن چند سطر میتواند بگوید کار همینگوی است. دکتروف به هیچ وجه این طوری نیست. همین دو رمانی که ترجمه کردم، این را نشان میدهد. «رگتایم» رمانیست که با سبک خاصی نوشته شده و «بیلی باتگیت» به کلی چیز دیگریست.
حالا این جزو محاسن است یا معایب؟ من خیال نمیکنم موضوع بحث ما باشد. اگر به کار دکتروف از موقعی که شروع کرده به نوشتن توجه کنیم و به خصوص اگر به حرفهایی که دربارهی نوشتن زده، دقت کنیم، کمابیش معلوم میشود که چرا کارش بدون سبک است. دربارهی کتاب رگتایم خودش نوشته که من مدتی بود چیزی ننوشته بودم. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم چیزی بنویسم. بدون این که فکری داشته باشم دربارهی این که چه قصهای میخواهم بگویم. پشت میز نشستم. یک جمله نوشتم و بعد هم این جمله را ادامه دادم و ادامه دادم و بالاخره بعد از دو سال یا بیشتر، همین کتاب رگتایم از کار درآمد. به هر حال ما نمیدانیم که این حرف دکتروف را به چه صورتی باید تعبیر کنیم، آیا واقعا همینطور که گفته، بپذیریم؟ یا این که جور دیگری تعبیر کنیم. یعنی فکر کنیم که احیاناً شاید عین حقیقت را نگوید. البته به نظر من خیلی عجیب میآید. به هر حال این حرفی است که خودش زده است.
اما در تاریخ ادبیات که نگاه کنیم، میبینیم که کتاب دکتروف در واقع دنبالهی سلسلهای از تجارب و کارهای خاص ادبیست که اگر بخواهیم اینها را پیدا کنیم، شاید اولینِ آن، کتاب «جیمز جویس» باشد، یعنی کتابی به اسم اولیس. بعد هم کتاب ینگه دنیا دوس پاسوس است. این دو کتاب در تاریخ ادبیات انگلیسی خیلی مهماند. البته کتاب رگتایم خیلی کتاب سادهتری است. اما از لحاظ تجربی بودن کار، از این لحاظ که نویسنده در واقع امر نوشتن را تجربه میکند، رگتایم به کتاب اولیس خیلی شبیه است. کتاب رگتایم داستان یک داستان نیست و هر فصل آن، فصلی جداگانه است. بعضی از فصلها هم حتا با جریان داستان ارتباط مستقیمی ندارند. همچنین، در این کتاب که صفحاتش هم زیاد نیست، چندین داستان با هم آمده و این در ذهن خواننده میماند.
دکتروف بعد از رگتایم چندین کتاب نوشته که من آنها را خواندهام، اما نپسندیدهام. خواندن بعضی از آثارش به انگلیسی بد نیست، اما برای ترجمه لطفی ندارد. یکی یا دو تا از آنها هم اصلا درنیامده است.
خیلیها به من ایراد گرفتهاند که چرا آوردهام «بیلی باتگیت»، در صورتی که تلفظ امریکایی آن «بیلی بتگیت» است . از این کتاب ترجمهی دیگری هم به فارسی درآمده که ترجمهی آن بیلی بتگیت است و من فکر کردم برای این که اشتباه نشود، از تلفظ انگلیسی آن استفاده کنم.
کتاب بیلی باتگیت با رگتایم خیلی فرق دارد. حتا باور کردن این که این دو را یک نویسنده نوشته باشد، کمی عجیب است. بیلی باتگیت یک رمان پلیسی و حادثهای است. و به این دلیل اهمیت دارد که اول تصور میشود یک داستان پلیسی میخوانیم، بعد که میخوانیم، میبینیم که این داستان پلیسی هست، اما در عین حال چیزهایی در آن هست که در رمان پلیسی معمولا دیده نمیشود. نویسندهی این اثر سبک بهخصوصی ندارد. حالا این سبک نداشتن یعنی چه؟ یعنی نویسنده سبک خاص خودش را پیدا نکرده یا این که برعکس، در هر کدام از این رمانها که نوشته، هر کدام یک جور است و با رمان قبلی به کلی فرق دارد. آیا باید این را به عنوان جنبهی مثبت این نویسنده گرفت یا جنبهی منفی؟ یعنی نویسندهایست که موفق نمیشود سبک خاصی داشته باشد. به نظر من به هیچ وجه نمیشود گفت که دلیل بر ضعف نویسنده است. من خیال میکنم بعد از این که یک صحنه از رگتایم، خود رمان تکلیف را مشخص میکند که به چه سبکی باید گفته بشود و از همان اول مشخص میشود. این کار را کمتر نویسندهای میتواند بکند. اما از طرف دیگر دلیل بر یک نوع ضعف هم است.
احمد سمیعی گیلانی
من همیشه با اطمینان خاطر به سراغ کتابهایی میروم که نجفدریابندری ترجمه کرده است. از دو جهت: یکی از این جهت که انتخاب ایشان همیشه انتخاب خوبی است. خودشان میگویند وقتی من غذایی را درست میکنم، دوست دارم دیگران هم از آن غذا بچشند. کتابی که خوشم بیاید، دلم میخواهد دیگران هم با آن کتاب آشنا بشوند. یکی هم از جهت زبان اوست که زبان آدمیزاد است. زبانی طبیعی و سالم و رسا و متین است. خود ایشان صاحب سبکاند، حتا میتوان نوشتههای ایشان را بازشناسی کرد.
دربارهی «بیلی باتگیت» به نظرم نباید گفت که این رمانی پلیسی است. این رمان بیشتر یک رمان گانگستری است برای این که جنایت رمان پلیسی پنهان است و مرموز، و خواننده تا آخر اطلاعی از آن ندارد. جنایت لازمهی این رمان است و حسن هم در همین است. هنر نویسنده هم در این است که قهرمانش یک گانگستر سنخ اعلای گانگستری است. برای این آدم، کشتن خیلی عادی است. این پسربچه هم به خاطر صفات گانگستری جذب این گروه میشود و شکار نمیشود. برای این پسر، این بازی است و احساس خوبی دارد که او را به بازی میگیرند.
این که میگویند سبک این نویسنده عوض میشود، آیا ناشی از فاصلهی دو اثر نیست؟ پانزده سال فاصله کم نیست و شاید این اختلاف سبک به این دلیل باشد که دکتروف بعد از پانزده سال تجربه، به سبک دیگری رو کرده است.
نجف دریابندری
عقیدهی من این است که دکتروف سبک ندارد. چون وقتی میگوییم سبک، مقصود این است که نویسندهای که میخواهد چیزی بنویسد، در موقع حرف زدن و نوشتن، ترتیب خاصی دارد. در نوشتن حساب و کتاب دقیقتر میشود. عدهی زیادی از نویسندگان هستند که وقتی سبک پیدا میکنند، بعدها به آن میچسبند. فکر میکنم معروفترین آنها همینگوی است که سبکی را که یافته، سعی میکند نگاه دارد. گرچه او هم موفق نمیشود و در بسیاری از موارد حتا سبک خودش را رعایت نمیکند. اما دکتروف غیر از اینهاست.
او در هر رمانی که شروع میکند، سبکش را خود رمان تعیین میکند. مثلاً بیلی باتگیت یک داستان به اصطلاح شما گانگستری است. این داستان محل ادبیاتبازی نیست. یعنی منظورم همان سبک است و همان کاری که همینگوی میکند. همینگوی در کتاب «زنگها برای که به صدا درمیآیند»، سبک خاصی دارد. برای این که او کتاب را در موقعی نوشته که به اصطلاح به داشتن آن سبک معروف بود. اما دکتروف چنین سبکی ندارد. تا به حال من نشنیدم که بگویند دکتروف سبک خاصی دارد. چون سبکش از کتاب به کتاب فرق میکند و در واقع خود کتاب است که سبک را تعیین میکند. چنان که همین دو کتابی که ترجمه کردم، دو سبک کاملا متفاوت دارند. حتا خوانندهای اگر خبر نداشته باشد، متوجه نمیشود که این همان نویسنده است. نمیدانم که این جزو معایب کار اوست یا محاسن. اما من فکر میکنم باید این را جزو محاسن او حساب کرد. نداشتن سبک به معنای این نیست که کتاب رگتایم اصلا سبک ندارد. اتفاقا سبک دارد و سبکی است خاص خودِ کتاب و بیرون از این کتاب، این سبک دیگر دیده نمیشود. رگتایم هم سبک خاص خود را دارد. من نظیر آن را در جای دیگر ندیدم، و در همین کتاب تمام میشود.
ضیاء موحد
دربارهی سبک داشتن یا نداشتن دکتروف من معتقدم اگر او را یک نویسندهی پستمدرن بدانیم، جزو فلسفه کار اوست. آنها معتقد نیستند که باید سبک مشخصی داشت. حتا در زندگی شخصی هم وقتی دربارهی «مادونا» به عنوان یک زن پستمدرن صحبت میکنند، او هم هویتهای مختلفی را به خود گرفته، از لحاظ طرز زندگی، نوع کارهایی که کرده و حتا لباس پوشیدن. بنابراین، این اصلا اتفاقی نیست و جزو فلسفهی ادبیات پستمدرن است: نداشتن هویت ثابت و معین و نداشتن سبک.
***
صفدر تقیزاده
دکتروف در تاریخ ادبیات امروز امریکا جایگاهی بلند دارد. در میان فهرستی از نویسندگان زندهی تراز اول امریکا، دکتروف از باقریحهترین و محبوبترین رماننویسان نیمهی دوم قرن بیستم است. کتابهایش در بیش از سی زبان منتشر شده و چندین جایزه را دریافت کرده است. از روی سه کتاب او، سه فیلم سینمایی به نامهای دانیال، رگتایم و بیلی بتگیت ساخته شده است. دکتروف در نیویورک سیتی به دنیا آمده و همسن و سال مترجم فارسی دو کتاب خودش است. پس از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه کلمبیا به ارتش امریکا پیوست، ازدواج کرد و اکنون صاحب سه فرزند است. مدتی ویراستار انتشارات نیو امریکن لیبرری بوده و در چندین دانشگاه تدریس کرده است.
دکتروف کوشیده در رمانهای خود از شگردهای گوناگون استفاده کند. دو رمان نخست او کوششی است برای در همآمیزی نظریههای جدی با ژانر ادبیات عامهپسند. در رمان «به هاردتایمز خوشآمدید» از فرم وسترن یا غرب وحشی استفاده کرده تا در آن تفوق قدرت شیطانی بر نیکی و ایدهآلیسم را بنمایاند. در رمان «بزرگ همچون زندگی»، از قالب داستانهای علمی ـ تخیلی سود جسته تا درگیریها و وارفتگیهای انسان مدرن و پاسخ انسان را از ایجاد بحرانها کشف کند. در رمان جدی و سیاسی «کتاب دانیال» از ماجرای اعدام ژولیوس و اتل رزنبرگ الهام گرفته است. هرچند تمامی این آثار اقبال و تایید منتقدان ادبی را به همراه داشت، فقط با انتشار رگتایم بود که دکتروف شهرت همگانی یافت. در رمان بعدی لون لیک یا دریاچهی لون، زاویههای دید چندگانه را به کار گرفت و بازگشت به گذشته و چشمانداز آینده در تاریکی را نشان داد. رمان «نمایشگاه جهانی» که به سیاق خاطرهنویسی نوشته شده، جایزهی کتاب امریکا را نصیب خود کرد و در رمان «بیلی باتگیت» که یک رمان گانگستریست، وضع مردم و جامعهی امریکا در سالهای بعد از رکود و بحران را نمایش داد. رمان «آتش بازی» آمیزهای از یک داستان پلیسی و تاریخ اجتماعی است. و معروفترین رمان او، «رگتایم»، زندگی و زمانهی اوایل قرن بیستم و شجاعت یک هنرمند سیاهپوست را در برابر گروهی از اشرار سفیدپوست، نمایش میدهد.
وقایع آخرین رمان او موسوم به «رژه» که دو سال پیش بر اساس بخشی از تاریخ جنگهای داخلی امریکا نوشته شده، استوار است. در تاریخ ادبیات امریکا، موضوع جنگ داخلی سابقهای طولانی دارد. رمان «رژه» بر اساس راهپیمایی یا رژهای تاریخی است که ویلیام تی شرمن در شهر جورجیا و کارولینای جنوبی در ماههای آخر جنگ داخلی به راه انداخت. این ژنرال امریکایی پس از دریافت حکم فرمانده نیروهای ایالت متحده در غرب طی جنگ داخلی، ایالت آتلانتا را تسخیر کرد و با راه انداختن رژهای از افراد نظامی و بردههای آزادشده، ایالت مؤتلفهی جنوب را به دو نیمه تقسیم کرد. افراد تحت فرماندهی او که در خارج از شهر بودند، تدارکات دشمن، ساختمانها و خطوط راهآهن را ویران کردند و چنان کشت و کشتاری راه انداختند که بیسابقه بود. نام شرمن هنوز با لعن و تکفیر یاد میشود. دکتروف در طول رمان چندین زاویه دید را برمیگزیند و به توصیف آنها میپردازد. از بردههای آزاد شده و به رژه پیوسته تا سربازان و افسرانی که در هر دو سو نامنویسی کردهاند. ما صحنههای جنگ را در شخصیتهایی مثل شرمن که به علت کشته شدن فرزندانش به نوعی جنون و آدمکشی مبتلا شده، تجربه میکنیم. به نظر میرسد که دکتروف میخواهد سبعیت شرمن را حاصل تکاملیافتهی نوعی انگیزهی قدیمی نظامیگری و ارتشسالاری بداند.
رگتایم بهترین اثر دکتروف است
با گذشت چیزی حدود سیسال از چاپ و نشر رگتایم، این رمان هنوز بهترین اثر دکتروف است. بیلی باتگیت هم شاید در ردهی دوم رمانهای او قرار بگیرد. بیلی باتگیت پسرک پانزده سالهی مهربان و اصیل و دوستداشتنیایست که حرفهایش در همه جا باورکردنیست. مثل هاکلبری فین، اما شاید قدری شاعرانهتر. هشتمین رمان دکتروف است و طرح کلی و پلات بسیار محکمی دارد. شاید خوشتراشترین و خوشخوانترین رمان دکتروف باشد. گزارش سفر پسرک پانزدهسالهای از دورهی نوجوانی به دوران بلوغ و پختگی، با حوادث نفسگیر در طول راه. تنها هنر او تردستی است. هنگام تردستی در خیابان، گانگستر معروف شهر او را میبیند و از او خوشاش میآید و او را به دار و دستهاش میبرد. ماجرا از آنجا آغاز میشود که میخواهند مقدمات کشتن یکی از اعضای این گانگستر را در یک کشتی یدککش فراهم کنند که خودش از ردههای بالای این گروه گانگستری بوده است.