با سخنی از پرویز پرستویی آغاز میکنم:
گاهی، دلت از سن و سالت میگیرد،
گاهی، میخواهی کودک باشی،
کودکی که به هر بهانهای،
به آغوش غمخواری پناه میبرد
بزرگ که باشی ...
باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی ...!
ما مترجمان هم دوست داریم گاهی از دنیای پر هیاهوی بزرگسالان به دنیایِ معصومانه کودکان و نوجوانان پناه ببریم.
اِری دِلوکا یکی از نویسندگان برجسته ایتالیایی که با قلم روانش دنیای کودکانه را به زیبایی به تصویر میکشد. نامش مشتق شده از نام عمویش هانری است به ایتالیایی اِنریکُو، که سرانجام او را «اِری» مینامند. نام خانوادگیاش را از پدرش آلدو دلوکا گرفته است. مادر بزرگش در واقع (مادرِ پدرش) اصلیت آمریکایی داشت که با مردی اهل ناپل ازدواج کرد، برای اِری او یک پدربزرگ ناشناس بود که در خیلی از عکسها جدی و بدون لبخند بود. اِری میگوید: «پدرم چهارمین و آخرین فرزند خانواده بود، دلیل به دنیا آمدنش جنگ بود، پدر بزرگم سرباز مسنی بود که در سال ۱۹۱۷ قبل از رفتن به جنگ زنش را باردار کرده بود، این یک رسم بود، نه به خاطر بیاعتمادی بلکه به خاطر نگه داشتن یک رسم خوب.»(برگرفته از کتاب ماهیها هموراه بیدارند)
پدرش ۳۳ ساله بود که اِری متولد شد. اِری ده ساله بود که پدرش برای زندگی بهتر به آمریکا رفت. اِری میگوید: «پدرم برای امکاناتی بهتر و فرصتی بهتر به آنجا رفته بود. برای گردش نرفته بود. بعد از جنگ کشوری بودیم طاعونزده، او توانسته بود ویزا بگیرد و یک کار خوب هم پیدا کند. همه اینها را به خاطر ما انجام داده بود. مادرم دوست نداشت شهرش را ترک کند. او میگفت: «اینجا خیلی چیزها دارم برادرهایم، مادرم. بمباران شدن شهرم را دیدم، پاشیدن خاکستر آتشفشانش که پودر سیاهش روی افتخار نوزده سالگیام کشیده شد. در بهار ۴۴ سالگیام در سرزمینم، وطنم زندگی میکنم.»»(برگرفته از کتاب ماهیها همواره بیدارند)
دلوکا در هجده سالگی به رُم میرود. او رفتنش را اینگونه توصیف میکند:
«میدانستم این خیانت به خودم، شهرم و خانهام بود. یک روز عصر تصمیم گرفتم تا بدون کلید از در خارج بشوم، آرام در را ببندم، به عمیقترین زیرزمین زندگیام بروم و نتوانم از آنجا بالا بیایم ودر نهایت زندگی جدیدی را آغاز کنم. مسیر رو به ایستگاه طی کردم. سرم بمباران واژه بود، واژههای خداحافظی که بر زبان نیاورده بودم. در هجده سالگی از ترن برقی، اتوبوس، خط راهآهن از همه اینها گریزان بودم. همچون گیاهی که از دیوار به آن طرف میرود و دنیای جدیدی را میبیند. تنها یک بلیط مستطیلی، درست شبیه به یک تمبر در دست داشتم، و این بهانهای بود برای کسی که نه دلیلی داشت برای سفر و نه پولی. دوست داشتم کسی را ببینم که به من بگوید به خانه برگرد و من از شدت خوشحالی او را در آغوش بگیرم... مأمور سوراخی روی بلیط زد. وقتی از ایستگاه خارج شدم، پشیمان شدم، در یک شهر ناشناس بلیط را دور انداختم.» (برگرفته از کتاب ماهیها همواره بیدارند)
دلوکا در رُم به حزب سیاسی چپ گرایش پیدا کرد، در حدود ۲۵-۲۶ سالگی فعالیت سیاسیاش را ترک کرد. دلوکا میگوید:
«... من حزبم را ترک نکردم بلکه این حزبم بود که مرا ترک کرد.»
شاید این جملهی دلوکا اشاره به بسته شدن این حزب دارد. حزبهایی که خاص اروپایِ دهههای ۶۰ و ۷۰ بود و گرایششان بیشتر به حرکات تند سیاسی بود. در عمق همان تحرک سیاسی، حرکات برانگیزندهای که تصور میشد، با رشد فکری و آمادگی و آگاهی که به کارگر اروپایی داده میشد او را به مبارزه تشویق میکرد.
از بیست سالگی به صورت جدی نوشتن را آغاز کرد، تا کنون حدود ۷۰ اثر از او به چاپ رسیده است.
اولین کتابش را به نام «حالا نه، اینجا نه!» در سن ۳۹ سالگی چاپ کرد، که توسط نهال محذوف عزیز ترجمه شده و انتشارات نگاه این کتاب را به چاپ رسانده است. من بررسی و صحبت درباره این کتاب را به خود مترجم میسپارم که قطعاً خیلی بهتر از من در این مورد صحبت خواهد کرد. فقط باید بگوم بین نویسنده و مترجم حس مشترکی وجود دارد، هر دو در دهه سوم زندگیشان، برای نخستین بار آثار خودشان را به چاپ رساندند، یکی اِری دِلوکا است که کتاب را به ایتالیایی نوشته و دیگری نهال محذوف است که آن را بسیار بامهارت به فارسی برگردانده است.
دلوکا که از همان سنین کم، کارگری را تجربه کرده است، میگوید:
«قدیمیترین حرفهیِ جهان را انجام دادهام. نه روسپیگری، بلکه معادل مردانهاش، کارگری، که جسم را میفروشد به سختی کار.»
دلوکا که برای امرار معاش، در ایتالیا و خارج از آن، شغلهای یدی را تجربه کرده است، به عنوان کارگر در کارخانه، به عنوان بنا در شهر ناپل پس از زلزله، به عنوان بنا در فرانسه، کارگر فرودگاه کاتانیا، بنایی در میلان و رُم تا پایان سال ۱۹۹۷، حضور داوطلبانهاش در آفریقا و تانزانیا، در طول جنگ یوگوسلاوی سابق راننده کامیون بود برای انتقال کمکهای بشردوستانه، ... و بازتاب کارگری فقر و تنگدستی در داستانهایش موج میزند. او در ده سالگی به ماهیگیران در پارو زدن کمک میکرده چنین میگوید:
«مأمور دستش را دراز کرد تا با من دست بدهد. پرسید: «چرا دستت زبر است؟» گفتم: «گاهی به ماهیگیری میروم، در پارو زدن کمک میکنم.» گفت: «چه جالب من هم گاهی به صید ماهی مرکب میروم.» داشت از در بیرون میرفت که رو به مادرم گفت: «پسر خیلی خوبی دارید.»
دلوکا، کتاب «مُونته دی دیو» یا «کوه خدا» را در ۵۲ سالگی نوشت و توسط مرحوم مهدی سحابی، به زیبایی هر چه تمامتر به فارسی برگردانده شده و هم اکنون در نشر مرکز موجود است. باز هم از فقر و تنگدستی و کار طاقتفرسای کودکان میگوید.
«نام کتاب «مونته دی دیو» به فارسی «کوه خدا» نام محله فقیرنشینی در ناپل است. داستان در مورد پسر بچه ۱۳ سالهای است که ترک تحصیل کرده و مجبور است در دکان نجاری در ناپل کار کند تا کمک خرج خانواده باشد. خاطراتش را روی یک رُول کاغذ چاپخانه مینویسد. برای تولدش بومرنگ هدیه گرفته، آرزو دارد آن را بر فراز آسمان آبی شهر رها کند به همین خاطر هر شب پرتاب بومرنگ را تمرین میکند. با دختر همسایه آشنا میشود، نام او ماریا است، او هم از خانواده فقیری است، فقر باعث شده تا خیلی زودتر از سنش معنای نکبتبار زندگی را لمس کند. دو نوجوان که پیلههای کودکانهشان را شکافتهاند و متوجه از بین رفتن معصومیتشان و ورود زودهنگام به دنیای بزرگترها شدهاند.»
دلوکا خود را عاشق کوه و کوهنوردی میداند، معتقد است که شور و اشتیاق را از پدرش، آلدو دلوکا، که سرباز قدیمی سپاه آلپ بود به یادگار دارد. پدر دلوکا در جنگ جهانی دوم جوان ۲۶ سالهای بود. اِری دِلوکا در سن ۵۸ سالگی روایتی را از خاطرات پدرش به تصویر میکشد به نام «آسمان در یک آخور» که توسط استاد بزرگوارم رضا قیصریه به زیبایی هر چه تمامتر به فارسی برگردانده شده و توسط نشر افسون خیال به مدیریت آقای دادبین به چاپ رسیده است. رضا قیصریه در مقدمه این کتاب میگوید:
«پیش از آنکه نیروهای متفقین از راه دریا وارد خاک ایتالیا بشوند، شهر ناپل، توسط ساکنینش از دست آلمانهای نازی آزاد شده بود.»
اِری دِلوکا در دوره پر از کشمکشی در شهر ناپل به دنیا آمده و زندگی کرد، دلوکا در مورد زادگاهش چنین میگوید:
«... ناپل، شهری چسبیده به دریای مدیترانه، یک خط باریک، ... به خاطر وجود دریای مدیترانه انگار همیشه ماه می است ... دارای یک جغرافیای فانتزی است، ناپل ساحرهای است که من عاشقش هستم ... نام آن برگرفته شده از «نِئوپُلیس» یا «شهر نو» است، شهر نو، جهانی که مملو از شهری نو است.
اهالی ناپل، بسیار بامهارت توانستند محل اقامتشان به مکانِ راحتتری تبدیل کنند متفاوتتر از مکانهای دیگر و متفاوت از سایر شهرها. ناپل یک شهر افسانهای است که همواره با عظمتِ مردم ناپل آمیخته میشود. ...»
گاهی دلوکا، عناصر اصلی جمله، مثل فعل و فاعل را کنار میزند، به مفهوم خاص خودش، زبان را به کار میگیرد، در واقع ساختار زبان را میشکند. تکهتکههایی از جملات بریدهبُریده میسازد. این خواننده است که باید مهارت کنار هم قرار دادن این قطعات را بداند، و فضاهای خالی را پر کند. کتاب «وزن پروانه» به همین شیوه نگارش شده که دلوکا در ۵۹ سالگی این کتاب را به چاپ رسانده و توسط زهره بهرامی به فارسی ترجمه شده و نشر افسون خیال، آن را چاپ کرده است.
این کتاب شامل دو داستان بلند است:یکی به نام «وزن پروانه» ماجرای ملاقات پادشاه بزهای کوهی و پیرمرد شکارچی است.
داستان دیگر به نام «ملاقات با یک درخت» حس انگیزه کوهنوردی نویسنده، قرار گرفتن در هوای پاکیزه کوهستان و نوشتن در زیر سایه درختی را که نماد استقامت است، به خوبی نمایان میکند.
توصیف یک کاج کوهی در ارتفاعات فانس است که هر سال نویسنده از کوه بالا میرود، به درخت سلامی میدهد و زیر سایه آن مینشیند و داستان مینویسد. دلوکا این ارتباط بین انسان و درخت را درونمایه اصلی داستانش قرار داده تا فقدان و تنهایی بشر امروز را نشان دهد. خواننده در این داستان با نثری شاعرانه به یاری تخیل قوی دلوکا همراه میشود تا خود را پیدا کند در این ارتباطی که در مرزهایی واقعیت و رؤیا پرسه میزند. آخر داستان اینگونه تمام میشود:
«قبل از اینکه از آنجا دور شوم سوار یکی از شاخههایش در خلاء میشوم. هوای آزاد در ارتفاع چندصد متری پایم را قلقلک میدهد. درخت را در آغوش میکشم به خاطر پایداریاش از او تشکر میکنم.»
در همان سالی که کتاب وزن پروانه را نوشت، درست در سن ۵۹ سالگی کتاب دیگری هم نوشت به نام «یک روز پیش از خوشبختی» که مژده میدهم به دوستداران کتابهای اِری دِلوکا که این کتاب را در دست ترجمه دارم با عنوان «یک روز مانده به خوشبختی»، هنگامی که از آقای دلوکا برای ترجمه این کتاب اجازه گرفتم بسیار خرسند شدند. بخشهایی از آن رو میخوانم که از زبان کودکی است که در یک مدرسه شبانه روزی درس میخوند:
«... با قلم و دوات مینوشتیم، از هر سوراخسُنبهای میشد قلم و دوات پیدا کرد. نوشتن یک نوع طراحی بود، قلم را به دوات آغشته میکردیم، اضافی قطرات دوات را میگرفتیم تا تنها یک قطره باقی بماند و نصفی از یک کلمه را مینوشتیم. دوباره قلم را به دوات آغشته میکردیم. ما فقیرها ورق کاغذمان را با فوت کردن خشک میکردیم. با دَممان، رنگ آبی جوهر حرکت میکرد و تغییر رنگ میداد. پولدارها با کاغذ خشککن این کار را انجام میدادند.
حرکت ما زیباتر بود، برگههای کاغذ را با دَمو بازدَم خشک میکردیم. در عوض پولدارها کلمات را زیر مقوایِ سپید ضخیمی سرکوب میکردند. ...»
جهان داستانی دلوکا، جهانی است بسی کوچک. شرح و شهود در داستانهایش موج میزند. توصیف گوشههای اعتزالآمیزی که نویسنده و قهرمانانش را وامیدارد که از این دریچه به دنیا بنگرند، گویی مخاطبین نیز از این دریچه کوچک در حال تماشای وسعت جهان هستند.
دلوکا در سن ۶۱ سالگی کتاب «ماهیها چشمانشان را نمیبندند» نوشت که به قلم روان غلامرضا امامی گرامی، به صورت «ماهیها همواره بیدارند» ترجمه شده و توسط نشر مروارید به چاپ رسیده است.
داستان پسر بچهای ده ساله که خیلی شبیه به زندگی اِری دِلوکاست، پدر پسرک به آمریکا رفته تا کار پیدا کند آنجا بماند و خانوادهاش را با خود ببرد، مادر بزرگ پسر آمریکایی است اهل نیویورک است. این تابستان اولین تابستانی است که بدون پدر سپری میشود. پسر با مادر و خواهرش که دوسال از او کوچکتر است زندگی میکند. تنها با دخترکی دوست است، پسرک هیچچیز از واژه عشق نمیداند و فقط در مورد نامهای با دخترک صحبت میکند که پدر برایش از آمریکا ارسال میکند. از همان کودکی کار میکند، با ماهیگیران برای صید به دریا میرفت و دستان کودکانهاش بر اثر پارو زدن و شوری آب پینه بسته بود. سه پسر بچه با او دعوا میکنند و او را حسابی کتک میزنند این هم نوعی از شیطنتهای کودکانه است. در آنهنگام نفرت را درک میکند. دخترک به عیادتش میآید میگوید نباید اجازه میدادی که کتکت بزنند.
متن مخصوص از اِری دِلوکا درباره کتاب «ماهیها همواره بیدارند» میگوید:
«ماهیها چشمانشان را نمیبندند، مثل هر تیتری، یک جمله ساده است که میتواند بر لب هر کسی جاری شود، همانطور که در این کتاب یک دختربچه، پسربچهای را ورنداز میکند و میگوید: «چرا این چشمان زیبات رو نمیبندی؟
پسرک که خیره به دختر نگاه میکند، میگوید: من هرگز نمیتوانم چشمانم را ببندم، زیرا اگر آنچه را که من میبینم، ببینی. تو هم نمیتوانی چشمانت را ببندی.
دخترک پاسخ میدهد پس تو ماهی هستی و ماهیها نمیتوانند چشمانشان را ببندند.»
در سن ۶۰ سالگی به ذهنم رسید داستانی بنویسم که به حدود پنجاه سال قبل برمیگشت، یعنی دقیقاً نیم قرن قبل، درست در سن ده سالگی، سنی که برای نخستین بار دو رقمی میشود، با دو عدد یک و صفر. ده سالگی، سرانجام هر کسی به سن ده سالگی خواهد رسید، سنی که تا پایان یک قرن هم هنوز دورقمی محسوب میشود. ده سالگی، شروع سن نوجوانیاست، سری پرشور که میخواهد سریع به جلو برود، در قالب جسمی کودکانه که او را به بازی محدود میکند. پس در یک تابستان که در یک شهر محدودی مانند ناپل، پسر بچهای ده ساله فرصت کشف دنیای اطرافش را پیدا میکند. سعی میکند به بدنِ نحیفش نیرو دهد، ده سالهای که در آن تابستان، از همسنوسالهایش کتک میخورد، دلسرد میشود، درهم میشکند.
به هیچ وجه به دنبال کشف واژه عشق نیست، عشق هم یکی از عناصری است که به اجبار، مفاهیم را در اشخاص تغییر میدهد، افکار غیرقابلتصور را به افراد انتقال میدهد. نوبت میرسد به رابطه میان دو تازهنوجوانشده یکی ده ساله و دیگری یک کمی بزرگتر، نوبت به دو نفر، بحث درباره میانه نوجوانی و کودکی است. قرار گرفتن در چنین دورهای، بسیار مهم است، بسیار ضروری است. در آن احساس عدالت، خویشتنداری کودکانهای که سعی میکنند تا بفهمند چه چیزی درست است و چه چیزی غلط. چه چیزی به نظر خوب میرسد و چه چیزی بد. چنین حس عدالتی بحثی ضروری را ایجاد میکند میان آن دو.
نیاز برای پاسخ به اشتباهاتی که درج شدهاند و دنبال میشوند. یک بحث بین دو نفر آغاز میشود، دو نفری که در حقیقت بچهاند، روی یک ساحل، در واپسین روزهای تابستان.
و این است، کتاب ماهیها همواره بیدارند.»
صحبتهایم را با بخشی از کتاب ماهیها همواره بیدارند و جملاتی از اِری دِلوکا به پایان میبرم:
«مادرم تصمیمش را گرفته بود، با آن نامه پست شده ممکن بود برای همیشه پدرم را از دست بدهم و بدون او بزرگ شوم، مثل گیاه روندهای بودم که به تکیهگاه نیاز داشت. در آن هنگام هرگز به ذهنم خطور نمیکرد که پدرم از آمریکا چشم پوشیده باشد و آیندهاش را از ذهنش بیرون کرده باشد. زندگی در ناپل برای پدرم همچون تبعیدی، بدون سفر بود. چند نامه تا شده در دفترچه خاطراتش در میان وسایلش یافتم، رنگ کاغذ هنوز نو بود و مرکب رنگ پریدهاش سپیدی کاغذ را بیشتر نمایان میکرد.
در یکی از روزهای ماه نوامبر، پدرم را برای همیشه از دست دادم. در خیابانهای بوسنی نارنجکها منفجر شدند، در یکی از سپیدهدمهای ماه نوامبر، مرگ او با سوت نارنجکی که به سوی هدف پرتاب شده بود شکل گرفت، در همان سپیدهدم یتیم شدم، آخرین حرف او تقاضای کمک بود که هرگز نتوانستم کمکش کنم.
حالا در سن شصت سالگی، همان اشکهای پنجاه سال پیش، به عقب برمیگردم و میگِریَم ... اینها همان اشکهای بچگیام هستند، با همان اهمیت قدیمی ...»
به زندگی ارج مینهم،
به هر شکلی که هست
برف، توتفرنگی، پرواز.
...
به شراب ارج مینهم
تا زمانی که در هر وعده غذایی هست.
به لبخند اجباری کسی ارج مینهم
که با وجود خستگی آن را دریغ نمیکند.
به دو انسان مسن ارج مینهم
که همدیگر را عاشقانه دوست دارند.