بیستوپنجمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی درباره خواجویکرمانی با سخنرانی دکتر مهدی محبتی چهارشنبه ۱۸ مرداد در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
محبتی در ابتدای نشست گفت: «آیا فرمها و قالبها در تاریخ ادبیات فارسی سیر تکاملی داشتهاند؟ چگونه میتوان در باب کمال یا ضعف یک فرم یا ژانر ادبی بدون سیر و صیرورت تاریخی آن داوری کرد و مثلاً بر چه مبنایی غزلهای سعدی و حافظ را قویتر و غنیتر از غزلیات خواجو انگاشت؟ نقد یک غزل با توجه به ساختمان خاص آن چگونه و بر چه پایهای باید باشد؟»
محبتی با تأکید بر اینکه «هدف این درسگفتار نگاهی تازه به ساخت غزل خواجو
در منظر تاریخی و تحلیل مصداقی است»، افزود: قبل از هر چیز لازم است دو سه نکته درباره
این موضوع مطرح شود. اینکه مراد ما از ساختار چیست؟ وقتی میگوییم بررسی ساختار،
چه چیزی را میخواهیم بررسی کنیم؟ ساختار، واژهای است که اخیراً وارد مباحث
منتقدان ادب ایران شده است. بعضاً به آن فرم، ساخت یا ساختمان، ریخت یا ریختار میگویند
که همه اینها معنا و تفاوت جوهری با همدیگر ندارند و اشاره میکنند به اینکه آیا
اثر ادبی چه در قالبهای مشخصی مثل غزل، قصیده یا به نثر مثل رمان، داستان کوتاه و...
مانند یک ساختمان چارچوب دارد.
ساخت غزل خواجو چگونه است؟
محبتی تصریح کرد: همانطور که در ساختمانسازی، مهندس قبل از ساخت ساختمان، هندسه و نقشهای را طراحی میکند که براساس آن، ساختمان به وجود میآید؛ بعد معمار و استاد و کارگرها بر مبنای فکر مهندس ساختمان را میسازند. اگر آن نقشه نباشد، ساختمان به وجود نمیآید. حالا ممکن است یک معمار آنقدر قوی و خبره باشد که طرح ذهنی خود را روی کاغذ و نقشه پیاده نکند. به همان ترتیب ممکن است یک شاعر و نویسنده هم روی کاغذ ننویسد که طرح من در غزل فلان است؛ زیرا آنقدر این مسأله در وجود او تکرار شده است که ناخودآگاه آن را اجرا میکند. بین فرم و ساختار یک نوع عموم و خصوص مطلق است. برخی فرم را قویتر و گستردهتر میدانند و برخی ساختار را وسیعتر تلقی میکنند. وابسته به مکتبهای نقد ادبی که آدم پیرو آنها باشد این دو، وسعت و ضلع پیدا میکنند؛ ولی جوهر آنها متفاوت نیست و در یک اصل مشترک هستند: مراد از ساختار یا ساختمان اثر ادبی، چارچوب اصلیای است که اثر در آن به وجود میآید.
قبل از اینکه به این پاسخ دهیم که ساخت غزل خواجو چگونه است، به یک نکته مهم دیگر میپردازیم: آیا این ساختارها، فرمها یا قالبها در خلاء به وجود میآیند یا ارتباط مستقیمی به فضای تاریخی، سیاسی، اجتماعی و زبانی دارند. یعنی میتوانیم فرم یا ساخت را منهای وضعیت تاریخی، اجتماعی، سیاسی و زبانی بررسی کنیم؟ یا هر فرمی به ناچار در یک زمانهای به وجود آمده که اقتضاعات خاص خود را دارد؟ آیا میتوان این را درباره غزلیات خواجو هم گفت؟ اگر آری، آن مقتضیات چیست؟ اگر نه، پس چرا در بعضی زمانهها به وجود میآید و در برخی دیگر به وجود نمیآید؟ چرا ساختمان غزل فارسی از آغاز پیدایش تا تقریباً اواسط مشروطه هیچ تکانی نمیخورد؟ یعنی فرم غزل یا مادر آن، قصیده در هزار سال هیچ تغییری نمیکند. این فرم از کجا آمده است که اینقدر باثبات است و چرا یک دفعه دچار تحول میشود؟ اولین کسی که فرم را به این صورت برای ادبیات ما تعریف کرد، آن را از کجا آورده است؟
مثلاً فرض را بر این میگذاریم که اولین نفر رودکی است. رودکی این فرم اولیه را از کجا آورده است؟ ذوق شخصی او بوده است؟ یا مثلاً از جایی الهام گرفته و بعد این فرم را در ادبیات فارسی سر داده و بعد از آن انوری و سعدی و حافظ و مولانا و خواجو و جامی این را گفتند؟ باید ببینیم که اولین بار این فرم از کجا به وجود آمده و ربط آن با جامعهای که برای اول بار این فرم در آن به وجود آمده است، چیست؟ محقق برجستهای، نکتهی ظریفی بیان کرده است که اگر ما میخواهیم حقیقتاً فرم را در تاریخ ادبیات عرفانی بفهمیم، ناچار باید فرم شعر عرفانی را از قالب الهیاتی درآوریم و عرفی کنیم. یعنی مثلاً به محض اینکه غزل مولانا خوانده میشود شروع به، بهبه و چهچه گفتن میکنیم. این بهبه از کجا آمده است؟ یعنی مولانا از همان اول در همین حد بوده یا ما به طریقی وی را اینقدر ستودنی کردهایم. یعنی تکرار بر اثر عدم هوشیاری، باعث شده که ما فکر کنیم هر کلامی که مولانا میگوید در یک فضای قدسی است و فرم آن هم قدسی است؟ در صورتی که فرم قداست ندارد. ولی آنقدر محتوا ما را به سمت خود جذب کرده که اصلاً فرم را نمیبینیم و فقط بهبه میگوییم.
مولانا به اندازه فهم مخاطب خود سخن گفته است
وی با با بیان اینکه «وقتی مولانا شعر میگفته، مخاطبهای او در چه حد این حرفها را میفهمیدند؟» افزود: یعنی میشود سخنور در خلاء حرف بزند؟ آیا میشود از روی سخن یک فرد، هرچقدر هم که قدسی باشد به شخصیت او پی برد؟ مولانا مجبور بوده به اندازه فهم مخاطب خود سخن بگوید. حضرت علی هم همین گونه بوده است. یعنی مخاطب، گوینده را محدود میکند و گوینده هیچگاه نمیتواند همه آنچه را در دل دارد به زبان بیاورد. یعنی ما از روی آثار افراد فقط به 20 تا 30 درصد شخصیتشان پی میبریم. منظور از عرفی شدن این است که آیا این فرم با اینچنین مخاطبی در چنین فضایی و با این زبان چگونه ممکن است که به تکامل برسد؟ اگر ما اینها و زمینه تاریخی آنها را ندانیم، نمیتوانیم به نتیجه درستی برسیم.
آنچه درباره فرم غزل فارسی باید بگوییم، این است که آن ثبات و سکونی که در ذهنیت تاریخی ما است، چون ذهن ملت ما تقریباً ثابت است، بیشتر از همه خودش را در فرم نشان میدهد. آن نگاهی که ما به الهیات داریم، درباره خداوند، پیامبران، ائمه، اولیاء و طبقات مردم، تجلی آن خودش را در فرم شعر فارسی نشان میدهد. یعنی طبقات بسته است. خدا همیشه خداست و در رأس است، بعد به ترتیب پیامبران، ائمه، اولیا هستند و کسی جرأت به هم زدن ذرهای از این فرم را ندارد. زمانی که نهضت مدرنیزاسیون شروع میشود، عقاید به هم میریزد و مقداری فرم دچار تحول میشود. یعنی همانطور که مسائل الهیاتی و کلامی استوار و محکم است و نمیتوان به آن دست برد، فکر میکنند که به شعر هم نمیتوان دست زد و آن را تغییر داد. منظور این است که آن دیدگاه الهی درباره آسمان، خود را در جامعه هم نشان میدهد.
در خود فرم شعر هم همین طور است. مثلاً کسی جرأت نمیکند تخلص را در اول قرار دهد یا تعداد ابیات غزل را تغییر دهد که مولانا مقداری این تغییرات را دارد؛ بنابراین مولانا را از حیطه بزرگان فرم، بیرون میکنند. در بررسی فرم چیزی که تا به حال خیلی به آن توجه نشده است، این است که ما باید سه چیز را به طور همزمان در نظر بگیریم. ابتدا انگیزههای الهیاتی که این انگیزه در مرحله اول زیربنای فرم است. بعد آن انگیزههای الهیاتی در جامعه حالت تجسم پیدا میکند و بعد خود را در زبان نشان میدهد که اوج زبان، ادبیات است. یعنی تجلی فاخر زبان در صورت قالبهای ادبی خود را نشان میدهد که بدون آنها نمیتوان فرم را شناخت.
دیکتاتوری در تاریخ اجتماعی ایران با فرمهای شعری
محبتی تصریح کرد: مسأله بعدی این است که آیا میشود از روی تاریخ ادبیات فارسی و تطور فرم، وضعیت اجتماعی ایران را بررسی کرد؟ بله میشود. یعنی اگر کسی رابطه استبداد با فرم را بررسی کند به رابطه معناداری میرسد که چه ارتباطی بین وضعیتهای شدید دیکتاتوری در تاریخ اجتماعی ایران با فرمهای شعری هست. نکته مهم این است که آیا تاریخ اجتماعی ایران رو به تکامل بوده یا یک سیر انحطاطی داشته است؟ یک نگاه بر این باور است که تاریخ ایران منقطع است. یک نگاه میگوید منحط است و نگاه سوم میگوید اصلاً انقطاع و انحطاطی وجود ندارد. تاریخ حالت خطی ندارد بلکه تاریخ دورهای است. یعنی ما در بررسی جوامع به صورت دایرهای عمل میکنیم.
اگر تاریخ فرم ادبیات فارسی حالت تکاملی دارد؛ یعنی اگر بگوییم این فرم از رودکی شروع شده و بعد با حافظ به اوج رسیده است، این حلقههای تکامل کدام است؟ اگر ندارد، چرا؟ و اگر دارد، آن مبناها کدام است؟ مگر میشود بدون مبانی تئوریک و بنیاد نظری، فرم به اوج برسد. اگر کسی ادعا کند که ادبیات فارسی فرم و مبنا ندارد، چطور میشود که بعد از اتمام شاهنامه، شاهکاری مثل هفتپیکر به وجود آید؟ آن بنیادها چطور به نظامی منتقل میشود؟ آنها را از کجا میگیرد که باز به شاعر بعدی منتقل میشود؟ بهویژه در غزل که به قول اقبال لاهوری، غزل، آیینه شخصیت ایران است. یعنی اقبال میگوید در فرم غزل کاملاً میتوان روح ایرانی و وضعیت تاریخ اجتماعی ایران را پیدا کرد و این سخن او خیلی معروف است که میگوید، ایرانی هیچگاه کلنگری نمیکند، اما در جزئیات و اعماق پیش میرود.
غزل، بهترین فرم تاریخ ادبیات ایران است؛ چون در غزل و بهویژه غزل حافظ، آن رگه کلی ارتباط کل را میبُریم، به سراغ بیت میرویم و بعد به جزء کوچکتر یعنی مصرع میرسیم و مثالی که اقبال میزند، میگوید ذهنیت ایرانی مثل ذهنیت زنبور عسل است که از درک کلیت باغ عاجز است، اما تا اعماق گل را میفهمد. ما در تاریخ ادبیاتمان متفکری که سیستم بدهد و دستگاه درست کند، نداریم، ولی متفکران ما ظریفترین نکتهها را گفتهاند؛ مثلاً بعضی مصرعهای حافظ به اندازه ده کتاب فلسفه مطلب دارد.
کوچکترین اشکالی به غزل خواجو وارد نیست
وی در ادامه گفت: نکته دیگر این است که ما به چه شاخصههایی میگوییم غزل خواجو. غزل سعدی و حافظ اشکالهایی دارند. اگر فرم و طرح نظری قبلی نداریم، بر چه مبنایی میگوییم سعدی و حافظ بهتر از خواجو هستند. آن بنیاد چه بوده است که براساس آن خواجو را محکوم میکنیم؟ یکی هم میتواند دقیقاً عکس این را بیان کند و خواجو را برتر بداند. نکته بعدی که خیلی مهم است این است که ما مفروضالامر میگوییم فرمی وجود دارد. این فرم در خلا به وجود نیامده است مبنایی ذهنی، اجتماعی و زبانی دارد. بعد صیرورت تاریخی اینها را بر مبنای خاصی به تکامل رسانده است. فرض میکنیم همه اینها را داریم که البته هر کدام باید بحث شود.
حالا میرسیم به یک غزل خواجو که کوچکترین اشکالی به آن وارد نیست. اگر
اشکالی گرفته شود، باید پرسید که بر چه مبنایی این اشکال گرفته شده است؟ نظر من این است که ما اینقدر حافظ را دیدهایم و مطرح
کردهایم که خواجو را کم شمرده و ندیدهایم. ما نمیگوییم که تمام دیوان خواجو از
تمام دیوان حافظ بهتر است، اما تکبیتهایی در خواجو وجود دارد که در دیوان حافظ
شبیه به آن پیدا نمیشود. البته در این تردیدی نیست که حجم غزلیات ناب خواجو بسیار
کمتر از غزلیات حافظ است، ولی یک آنات و لمعاتی در غزل خواجو است که فقط مختص
خواجو است ولی چرا مطرح نشده و هیچگاه درجه یک نبوده است؟
در یک تقسیمبندی انسانها از نظر شخصیتی به دو دسته لاکپشتوار و
روباهوار تقسیم میشوند. یک عده آنهایی هستند که تا در قالب یک سیستم قرار
نگیرند، تا حالت مقلد پیدا نکنند و تا برای آنها چارچوب تعیین نشود، رشد نمیکنند.
اینها لاکپشت هستند که خواجو هم جزو این دسته است. اما عده کمی هستند که ضد
چارچوب و به اصطلاح روباه هستند که حافظ در این گروه قرار میگیرد. آثار خواجو
تقلیدی است. تقلید از نظامی، فردوسی و... ولی در عین حال و با همه این تقلیدها، جرقههایی
در خواجو است که در هیچ یک از شعرای زبان فارسی نیست. اگر کسی واقعاً هنرمند باشد
نمیتواند صد در صد مقلد باشد و آدم مقلد هرگز درجه یک نیست. خواجو اینجاها است
که خود را نشان میدهد.
چرا غزلیات خواجو در برابر غزلهای حافظ کم میآورد؟
محبتی افزود: حال اگر بخواهیم یک غزل از خواجو را با تمام آن مفروضاتی که گفته شد، نقد ساختاری کنیم، دو راه وجود دارد. یکی از کل به جزء رفتن و دیگری از جزء به کل رفتن. به اصطلاح منطقیها یکی راه قیاس و یکی راه استقراء که میتواند فرمولی برای نقد هر غزلی باشد. معمولاً ذهنها با روش دوم یعنیاستقراء و از کل به جزء رفتن راحتتر هستند. معمولاً یک غزل از چند چیز مهم تشکیل شده است: واژهها، ترکیبات که از جمع دو واژه ساخته میشود، تعبیرات که معمولاً شامل چند واژه و ترکیب است. میرسیم به مصرع، بعد هم مصرع دیگر که بیت تشکیل میشود، سپس قالب غزل است که از ترکیب چند بیت به وجود میآید. بعد قافیه، ردیف، وزن و جایگاه آن در وزن است که این نوع نگاه از جزء تا به کل رسیدن روش استقراء است و در قیاس دقیقاً بر عکس این مسیر برای نقد غزل عمل میشود. اگر غزلی در هر کدام از موارد گفته شده، مشکل داشته باشد، کامل نیست و جای نقد دارد.
کدام قسمت از غزلیات خواجو از غزلیات حافظ کم میآورد که ما نمره بیست را به حافظ میدهیم و خواجو هفده میگیرد. مثلاً واژههایش ضعیفتر از حافظ یا سعدی است؟ ترکیبات آن سادهتر است؟ تعبیراتش ضعیف است؟ مصرعها ضعیف است؟ وزن اشکال دارد یا چیز دیگر؟ در عین حال، همزمان باید یک مسأله مهم دیگر را در نظر بگیریم که همه فرمها برادر یا خواهری به نام محتوا یعنی مفهوم و معنا دارند؛ یعنی این غزل با همه ابیاتش چه چیزی میخواهد بگوید؟ حرف آن چیست؟ آن چه میخواهد بگوید با ترکیبات و وزن آن میخواند؟
در ضمن محتوا چیزی جدا از فرم نیست. این دو یک چیز هستند. والری میگوید: پیام در محتوا و فرم باید مثل ویتامین در میوه مخفی باشد. یعنی پیام به اندازهای باید ظریف باشد که در فرم به چشم نیاید. از اینجاست که میفهمیم چرا خاقانی به اندازه حافظ موفق نیست. چون در غزل خاقانی، محتوا به چشم میآید ولی در حافظ خیر. در غزل باید آنقدر فرم قوی باشد که محتوا دیده نشود ولی مثل ویتامین در میوه، در جان شنونده نفوذ کند. هرچه شاعر قویتر باشد، آرایشهای کلامی در آن مخفیتر و محتوا در شعر پنهانتر است؛ به حدی که میگویند، کلام ادبی باید مثل عسلِ زهرآلود باشد.
چرا محتوای شعر حافظ با خواجو متفاوت است؟
وی در پایان گفت: آنچه بسیاری از بزرگان ادب فارسی برآن متفقالقول هستند این است که حافظ حتی یک حرف تازه هم نزده است، همه را از دیگران گرفته ولی هنر او این است که بهتر از دیگران این حرفها را گفته است. اینجا فرم اثرگذار است. اصلاً ما در علوم انسانی حرف تازه نداریم، فقط فرم تازه داریم. اگر محتوای شعر حافظ با خواجو متفاوت است و محتوای شعر حافظ قویتر است باید دید که آیا این محتوا به صورت گزارههای همبسته و پیوسته است یا به صورت گسسته؟ مثلاً در غزلی از شعر سعدی با یک گزاره مواجهایم و یک مفهوم داریم ولی در حافظ هر غزل، چند مفهوم مطرح میکند. نکته دیگر این است که شعر سعدی ما را به بیرون میآورد و حافظ ما را به درون و تنهایی دعوت میکند که این برای تاریخ جامعه ما فاجعه است. اینکه گفته شد فرم به اوضاع اجتماعی ارتباط دارد در اینجا دیده میشود. یعنی نوع شعر مورد پسند و سبک شاعرش نشانگر روحیات جامعه است. باید از منظر تاریخ جامعهشناسی اجتماعی دید که چه اتفاقی افتاد که سعدی جای خود را به حافظ داده است که این نشانگر روحیات جامعه امروزی ما است که میتوان در آن رابطه فرم و اوضاع اجتماعی را دید.