شرق: دیو اگرز از نویسندگان پرکار معاصر آمریکایی است که در سال ۱۹۷۰ متولد شده و بهعنوان نویسنده رمان، نمایشنامه و فیلمنامه شناخته میشود. اگرز نویسنده شناختهشدهای است و تاکنون جوایز متعددی به دست آورده و تعدادی از آثار او هم به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند. چند سال پیش اولین رمان او با عنوان «حالا میبینید چه سرعتی داریم!» با ترجمه پژمان طهرانیان در نشر برج منتشر شده بود. بخشهایی از این رمان ابتدا در نیویورکر به چاپ رسیده بود و سپس رمان در سال ۲۰۰۲ منتشر شد. پژمان طهرانیان پیشازآن کتاب «جیغ اساسا کارساز است» و تعدادی دیگر از داستانهای کوتاه اگرز را به فارسی برگردانده بود. اگرز بهجز نوشتن داستان و نمایشنامه و فیلمنامه، سردبیر و مؤسس مجله ادبی مکسوئینیز هم هست. او امروز یکی از نویسندگان مشهور ادبیات آمریکا به شمار میرود و جایزههای ایمپک دابلین، مدیسی و کتاب سال آمریکا بخشی از جوایزی است که او به دست آورده است. بهتازگی کتاب دیگری از این نویسنده آمریکایی با ترجمه طهرانیان در نشر نو به چاپ رسیده است. «درهایی در تاریکی» عنوان این رمان است که میتوان مخاطبان اصلیاش را نوجوانان دانست. مترجم در بخشی از یادداشت کوتاه ابتداییاش درباره این اثر نوشته: «این رمان به نظرم یکی از بهترین رمانهایی است که در این سالهای گذار برقآسا از سنت به مدرنیسم و در نتیجه تا حد زیادی دورافتادن از اصل و ریشهها، میشد برای نوجوانان هر جای دنیا نوشت و ترجمه کرد و پلی زد برای رابطه هرچه عمیقتر و سازندهتر با سنتهای نسلهای گذشتهشان، گذشتهای که میتواند با شناخت درست و عمیق چراغ راه آیندهشان شود. دلپذیرترین ویژگی این کتاب از نظر من تعادلی است که نویسنده در سرتاسر رمان بین واقعگرایی و خیالپردازی برقرار کرده است و البته که تصویرسازیهای زیبا و خلاقانه کتاب هم به این هدف نویسنده کمک شایانی کرده است». «درهایی در تاریکی» در سال ۲۰۱۸ به زبان انگلیسی منتشر شد و پس از آن به چندین زبان دیگر ترجمه شده است. اگرز نویسندهای است که عمدتا برای بزرگسالان مینویسد؛ اما در میان آثارش چند کتاب هم برای نوجوانان و کودکان نوشته است؛ اما همانطور که اشاره شد، رمان «حالا میبینید چه سرعتی داریم!» که چند سال پیش در ایران منتشر شد، از مشهورترین آثار اگرز به شمار میرود. این رمانی است در ژانر جادهای-سفرنامهای و طهرانیان در توضیحاتش درباره این کتاب نوشته: «با نثر چست و چابک و توصیفهای موجز و بدیع و اصیل از زمان و مکان و روایتی سیال و پرماجرا، که با روح آنارشیستی جاری در آن و مایههای قوی طنز و گاهی شیرین و انتقادهای اجتماعیاش و از همه مهمتر شخصیتهای جوان عاصی و جستوجوگرش، فرزند خلف ادبیات کلاسیک آمریکاست، فرزندی که پدرجدش هکلبریفین و تام سایر مارک تواین کبیر و پدرش ناطور دشت جروم سالینجر فقید است؛ با این تفاوت که اگر سفرهای هک و تام و هولدن کالفیلدِ نوجوان در خود آمریکاست، ویل و هند، قهرمانان جوان پاکباخته سرگردانِ رؤیاپردازِ شیرینکارِ گاه تلخاندیشِ این رمان، که پا از کودکیها و نوجوانیهای هک و تام و هولدن بیرون گذاشتهاند، با داغ ازدستدادن دوست صمیمیشان جک به دل، با نیتی که به یکجور نذر عصیانگرانه شبیه است، از آمریکا هم پا بیرون میگذارند و سفری ادیسهوار را به دور دنیا آغاز میکنند؛ با مقصدهایی بیشتر تصادفی و اجباری (سنگال و مراکش و استونی و لتونی) تا انتخابشده اختیاری (خودشان اول بیشتر دوست داشتهاند به مغولستان و گرینلند و مصر بروند) و با نامهایی بامسما: ویل (مخفف ویلیام) در انگلیسی به معنای خواست و اراده، که راوی اول شخص رمان هم هست که اراده به نوشتن داستانش به همراه دوستش میکند، و هند به معنای دست/نماد کار و عمل؛ گویی دومی سویه عملگراتر اولی است و این دو شخصیت مکمل یکدیگرند و در ترکیب با هم کنشهای رمان را پیش میبرند، کنشهایی که گاهی با مشنگبازیها و خلخلیکاریهای این دو پیش میرود و خواننده را از طنز سیراب میکند». این رمان اگرز شهرت زیادی دارد و تا امروز به دوازده زبان ترجمه شده است.
«شهری با میلههای آهنی» عنوان رمانی است از مارک پئیر که با ترجمه ابراهیم صدقیانی در نشر نو منتشر شده است. مارک پئیر از نویسندگان قرن بیستمی ادبیات فرانسه است که به مسائل سیاسی و اجتماعی توجه دارد. این رمان او اینگونه آغاز میشود: «باران هنوز میبارید. صدای آب گهگاه مرا برمیانگیخت که اندکی سر برگردانم و از بالای گردن خمیده رفیق پهلوییام سوبرا نگاهی سریع به بیرون بیندازم. پنجره اتاق کار ما کوچک بود و یک لنگه بیشتر نداشت و شیشههای تار قسمت پایین آن دید مرا محدود میکرد، چندان که من، بیرون را فقط از خلال دو جام شیشه چهارگوش که از دود بخاری و گردوخاک زمانهای دور کدر شده بود، میدیدم. بیرون عبارت بود از بامی کوچک و سراشیب که تقریبا نیمرخ آن پیدا بود، سپس دیواری کاهگلریخته که چون تهمانده کرباس چرک و چروکیده بود و در طول آن یک ناودان حلبی آب بام را بر سفالهای کهنه تف میکرد. این دیوار چندان بلند بود که اگر پیشانی بر شیشه میچسباندی، دیدن آسمان ژئولینبورگ که همیشه ابری و خفه بود ممکن نمیشد». آنطور که از عنوان این رمان هم برمیآید، «شهری با میلههای آهنی» روایتی است از وضعیت شهری که کسی در آن امکان انتقادکردن ندارد و همه در سکوتی مرگبار فرورفتهاند؛ اما در این وضعیت هم حتی یک صدا کافی است تا نظم همیشگی و تحمیلی را برهم بزند. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «شب شده بود. در خیابان کوچک که اثری از رهگذر در آن دیده نمیشد، سکوت برقرار بود. به نظرم کسی متوجه بیرونآمدن ما از مؤسسه نشد. پس از بیستوچهار ساعتی که در زیرزمین گذرانده بودیم، هوای بیرون را با لذت استنشاق میکردم. من برای زندگی زیرزمینی ساخته نشده بودم. پس رفیقم حق داشت مرا به دنیای بیرون برگرداند. سخت مشتاق بودم که به اتاقمان برگردیم و من نظافت کاملی بکنم، لباسهایم را برس بکشم و دستهای مجروحم را با آب تازه خیس کنم. وقتی اندکی بعد وارد میهمانخانه مادام برژن شدیم، او دیگر امیدی به آمدن ما نداشت. از دیرآمدنمان در عجب بود. ما آخرین مشتریهایش بودیم و حسابی گرسنه. در حین صرف غذا تصویر فرمانروا را که در قاب سیاه پشت صندوق به دیوار آویخته بود، تماشا میکردم. آن وقت دریافتم که نسبت به روزهای پیش رعب بسیار کمتری از دیدن آن بر دلم مینشیند، شاید دلیلش این بود که اکنون دیگر او را موجودی دستنیافتنی و قادر مطلق که همه مقدورات ما و وجود ما را در ید قدرت دارد، نمیانگاشتم. زیر لب توجه لوانتن را نیز به این موضوع جلب کردم. وی سر برگرداند و نگاهش را بر تصویر دوخت. خنده خود را فروخوردم».