شرق: مدعی نیستم که بتوانم فهمی بیفزایم بر ارزیابی و تبیین آنچه در
کتاب «فانوس جادویی زمان» جناب دکتر شایگان گشوده شده. خاصه آنکه شخصاً فقط مجلد
نخست این کتاب را خواندهام و آن سالیان مرا تشویق نکرد به خواندن ادامه آن. اما از
برکت کتاب «فانوس جادویی زمان» میتوانم - شاید بتوانم روی دو نکته درنگ کنم به
یاری تجربههای شخصیام: «کتابها فرزندان انزوا و سکوتاند.» اجازه میخواهم بگویم مفهوم عمیق این
عبارت را درک میکنم. چهاردهسال انزوای پروست، فراهمآوردن مصالح کار، پیش از
آغاز (نوشتن، گرتهبرداری و تقلید از گذشتهگان و معاصرین، یادداشتها و آزمودنهای
خود در زیستن و کار نوشتن) آرایههای پیش از شروع و نظم و ساماندادن به تکههای
مجرد کاری بسیار فرساینده است و براستی میتوان فهمید و پذیرفت که در پایان کار - عمر، آقای پروست
بگوید «اثرم مانند فرزندم شده است و مادر مختصر عمرش را (لابد باقیمانده عمرش) صرف نگهداری
فرزندش میکند!» پایان سیر و سلوکی که به گواهی این کتاب هدفش «نویسندهشدن» بوده
است، یا بهعبارتی دستیافتن به حقیقت هنر از دید مارسل پروست؛ انسانی که با وجود
بیماریها و دشواریهایش توفیق یافته است بهتعبیر کارلایل برسد که نوشته بود
«ادیبان نور جهان»اند. با امتیاز خاصی که میتوان پذیرفت در پروست که او موفق شده بود
گذشته را در اثرش بیدار و زنده کند و به اکنون بیاورد.
نکاتی که غالباً دیده و خوانده میشود؛ یکی مفهوم زمان
است که زمان پروستی نامیده میشود - و دیگر زندهشدن خاطرات است که دکتر شایگان
اصطلاح زیبای «رستاخیز خاطرات» نامیده است.
درباره مفهوم زمان که از اصطلاح زمان مسطح یادشده در
مقابل زمان واجد ابعاد؛ نظرم این است که در طبیعتی که هر کدام جزئی از آن هستیم،
زمان واقع همین ورقخوردن شب و روز تقویمیست؛ پس چگونه است که دریافته شده پروست
از زمان واقع فراتر رفته است؟ پاسخ مرا به این معما اگر بپذیرید یا نه، چنین است
که تجربه زمان واجد بعد، یا حتی احساس بیزمانی از جانب نویسنده، در روند البته
بسی رنجبار خلاقیت ممکن میشود. رنج نه در معنای غم، بلکه همچون کار بیامان و
پیوسته خلاقیت. وقتی انسانی که پروست است خود را در کارش حبس میکند، باور میکنم
که او چهارده سال عمر خود را نه فقط در زمانهای متفاوت سپری کرده باشد، که در
مکانهای متفاوت و ناشناخته هم میتواند سیری داشته باشد- آنجا که مینویسد آن سه
درخت را میشناختم و نمیشناختم. ذهن قابلیتهای غریبی دارد. حدفاصل بیستوهفت تا
سی سالگی دوبار به مکانهایی وارد شدم که به نظرم میرسید در آن مکانها بودهام؛
در حالی که هرگز نبوده بودم. پروست در جایی یاد میکند که گذشته به صورت چیزی
جادویی به نظرش آمده که از گذشتههای دور نشان دارد و نمیگوید که پیشتر دیده
است. شخصاً در تجربههایم بعد از رهایی از کاری سنگین، از خود پرسیدهام این همه
اجزاء و چیزها و نشانههایی که نیازموده و نمیشناختهام از کجا پدید آمدند؟ چندی
دچار چنین پرسشی بودم تا به این نتیجه رسیدم که ژن میتواند دارای حافظه باشد و
آنچه پدید آمده پدیداری محتوای ژن- محفوظات، ژنی است که میتواند سفری در قرون
داشته بوده باشد. بهاینترتیب من زمان واجد بُعد پروستی را اینگونه میفهمم.
اما... رستاخیز خاطرات.
اگر گذشته و فهم آن ضروری باشد که به گمان من ضروری هست،
پس این عبارت دقیق منسوب به کارلایل آموختنیست که «روح زمان گذشته به تمامی در
کتابها نهفته است» و چنانکه پیداست آقای مارسل پروست توفیق یافته است کندوکاو در
گذشته خود و جامعه متناسب با خود، روح آن را در کتابی بزرگ فراهم بیاورد. به گواهی همین
کتاب مارسل پروست بسیار آموخته است پیش از رسیدن به آغاز جستجو، هم از آثار و
اندیشهها و روشهای دیگران، هم از مشاهدات و تجربیات و زندگیهای ممکنی که داشته
است. اما در کتاب «جستجو...» یک دوگانگی وجود دارد و نیازی هم دیده نشده که پنهان
بماند. یک وجه خاطرهنویسی و یکجنبه داستانی. وقتی «طرف خانه سوان» را میخواندم
از خود پرسیدم آیا نمیشد بیتکیه بر یادداشتهایی که نیاز به تنظیم و سامانبخشی
کتاب را الزامی میکند رمان به صورت تداعی نوشته میشد؟ نه. چون چشمغره آن
یادداشتها چه میشدند؟ باری... نکته مهم دیگر که همچون کلیدی برای گشودن قفل
جستجو از آن یاد میشود، طعم و حس عطر و طعم آن شیرینی - چای است که با آن رستاخیز
کلمات آغاز میشود؛ کلمات و تداعیها که فقط نمیخواهد گذشته را احیاء کند، بلکه
ندانسته - دانسته میخواهد کاشفِ خودِ وجودی پروست باشد، ای بسا در مقابله با زمان
که پروست به خورندگی آن- با توجه به بیماریاش- بدان واقف است. و مقابله او با
زمان یک راه بیشتر ندارد و آن غرقشدن در زمان است و به نحوی فراموشی در کاری که
بدان همت کرده است و این یکی از جنبههای آگاهانه نوشتن است؛ اراده به جدال با
مانعی که باید از سر راه برداشته شود.
یعنی برآوردن شارسانی در اکنون با مصالح و معماری دیسالها.
در این بارآوری و برآوری چرا آن چای و کلوچه «مادلن» اهمیت یافته است؟ مگر کلمات پیشتر
وجود نداشتهاند؟ مگر یاددداشتها وجود نداشتهاند؟ مگر پروست نویسنده پیش از آن
مارسل پروست نبوده است. قطعاً چرا. اما در آن کلاف درهمانباشته در ذهن و بر صفحات
کاغذ، هنوز وعده وصل نرسیده بوده است. در گمان من نکته ظریف این است؛ آغازی برای
رستاخیز خیزابهای ذهن و تخیل در یک لحظه رخ نشان میدهد در یک تصویر، یک یاد و یک
جمله؛ همان جمله- عبارت نخستین؛ و جهان؛ براستی جهان آغاز میشود. اتفاق؛ آری
اتفاقِ مهم و درعینحال مهیب و نیز وجدآور آغاز میشود؛ ما به آن میگوییم اشراق و
بهتدریج غرقشدن. همانچه بهدرستی در همین کتاب از قول والتر بنیامین نقل شده است
«استغراق عارفانه.» و در چنان استغراقی کجا میتوان به زمان متوالی فکر کرد، چه
رسد به در قید آن ماندن؟ پیشتر کلمات در دسترس پروست بودند و بودهاند، ولی
«کلمه» آغاز نشده بود - و اثر ادبی از آن نقطهای آغاز میشود که نخستین تصویر با
نخستین کلمه آغاز میشود؛ و چون آفتاب خود دلیل آفتاب است؛ سرانجام فهم میشود که
چنین کتابی درست در همان لحظه بایست آغاز میشده نه دیرتر و نه زودتر، و در پایان
عمر چهارده سال تقویمیاش به پایان میرسیده است. اثری که به امر واقع میگوید
«این همان نیست، این از آن هست!»
مسئله این است!
شاید من نتوانم چنان که کارلایل آورده است، بگویم
نویسندگان نور جهانند؛ اما میتوانم بگویم هر اثر مهم ادبی -چراغی در جهان هست.