آنوقتها که دستم به زنگ نمیرسید
در میزدم
حالا که دستم به زنگ میرسد
دیگر دری نمانده است.
برمیگردم:
یکی دو روز مانده به زنگهای تفریح
«برنامهی کودک» تازه تمام شده
و ما مثل همیشه توپ را میبریم که...
طنین کشدار سوتی غریب
بازی را متوقّف کرد
صدای گنجشکها را برید
جنین کال زنی بر زمین افتاد
کارون یک لحظه زیر پل ایستاد
و ما به بازی جدیدی دعوت شدیم
که توپهایش به جای گل، آتش میشدند
گنجشکها لانههایشان را پایین آوردند
ما بادبادکهایمان
و بزرگترها صدایشان را.
از آن پس، دیگر
زیر هیچ سقفی سفره پهن نشد.
پیراهنم را درمیآورم
کارون مرا به جا نمیآورد
رفتار تلخ آب
اجساد بادکرده را
از ذهن او به فراموشی دریا ریخته
انگار جز ماتم از این رود چیزی نمیتوان گرفت.
برمیگردم:
بابای خطخوردهی مدرسهمان را
از زیر آوار دفتر بیرون میکشند
در یک دستش نقشهی ایران مچاله شده
و در دست دیگرش
دستمالی مانده از رقصها و گریههای محلّی.
و ما با کمال وحشت و بغضهای طبیعی
نمیتوانستیم از تعطیلی مدرسه تا اطّلاع ثانوی خوشحال نباشیم
روی میزهای ما تقویم جدیدی گذاشتند
که تمام روزهایش تا اطّلاع ثانوی قرمز بود.
به تیمار نخلهای سَرخورده میروم
طناب میطلبند از من
چقدر شانههایشان سوخته در حسرت «تاب»
و هنوز روزهای جمعه، سایههایشان را تمیز میکنند.
برمیگردم
که تاب بیاورم:
باد، مشام شهر را پر از بوی انهدام کرده است
هیچ کس از ملامت آفتاب
به ملایمت بیاعتبار دیوارها پناه نمیبرد
وعدههای توخالی
شکمهایی که جای نان، گلوله میخورند
و نمکیهای ورشکستهای
که گونیهایشان را برای ساختن سنگر به جبهه فرستادند.
وحشت، زبان مادربزرگ را چنان گرفته بود
که نمازهای ناخواندهاش را درست به جا نمیآورد
و آنها که از ما کمی بزرگتر بودند
تفنگها و خیالهای سادهشان را برمیداشتند
و برای پس گرفتن خوابها و رنگهای پریدهی ما
تا مرز باران و دیوانگی پیش میرفتند
و چند گلوله بعد
میان مصراعی شکسته تشییع میشدند
و ما که دیگر قافیهای برای باختن نداشتیم
مرثیههای سپید میسرودیم.
تا مادر درِ خانه را قفل کند،
پدر درِ قفس را گشود
امّا «کاکا یوسف»
بیاعتنا از کنار درختها گذشت...
و این ابتدای غربت و جیرهبندی ماه
و امتداد شبهای بی خیر و پنجره زیر خیمههایی بود
که جا به اندازهی کافی برای خوابهای بیجای ما نداشتند
روزهای اول
همه نماز و خیمهشان را شکسته برپا کردند
و هر جا میرفتند
کلید خانهشان را هم با خود میبردند
یادشان رفته بود
که پشت پایمان کسی آب نریخت
وقتی شهر را با خودش تنها میگذاشتیم.
تمام این سالها
دلم یکپارچه آهن شده بود
غیر از محلّهی کودکیام
هیچ چیز نمیتوانست بربایدش
امّا حالا دیگر چگونه میتوان
سَربههوا میان کوچهها و میدانهای «مین» دوید
و با شیطنت از روی آتشی پرید
که برای سوزاندن برپا شده است؟
چقدر بهانه میگیرم!
من که اینهمه سال
چنان فقیر و سَربهزیر خواب دیدهام
که یک ریال بهانه به دست هیچ کس ندادهام
فقط دلم میخواهد
دوباره با پولهای توجیبیام قلّک بگیرم
امّا این بار از گلوله و گندم پرش کنم
اما این بار...
صدای باد درمیآید
حس میکنم حرفهای زیادی برای وزیدن دارد
انگشتم را خیس میکنم
و بیجهت دنبال باد میوزم...
ساعتهای عقبمانده
تفریحهای زنگخورده در حیاط مدرسه
نردههای درو شده
بذرهای عملنکرده
نخلهای روانی
عروسکهایی با آرایش نظامی یکدست
بانکهایی که خون در حسابهایشان جاریست
تابوتهای بی در و پیکر
شیروانیهای بی پر و بال
ناودانهای گرفتهای که در مرز بریدگی
هنوز احتمال بارندگی به کوچه میدهند
پنجرههای وامانده
دیوارهای شکستخورده
و کوچههای لهشدهای
که خیال بلند شدن ندارند
انگار هیچ وقت چراغان نبودهاند
برادرم بهروز
در خیالهای پرداختنخوردهاش
از این که کوچهای به نامش خواهد شد
چقدر راضی بود
همیشه میگفت
«دلم برای آنها که بی کوچه میمیرند، میسوزد!»
آی کوچهها! کوچهها!
کدامتان تا همیشه بلند میمانید؟
آآآی ی ی...
کارونِ خوش گِل و لای!
به ماهیان موجگرفتهات بگو
با بلمهای به ماتم نشسته کنار بیایند
فسیل رقصهای لهشده را
از زیر آوار پل به موزه نمیبرند.
بهزاد زرین پور