در ما به ناز مینگرد دلربای ما
بیگانهوار میگذرد آشنای ما
بیجرم دوست پای زما در کشیده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما
با هیچکس شکایت جورش نمیکنم
ترسم به گفتوگو کشد این ماجرای ما
ما دل به درد هجر ضروری نهادهایم
زیرا که فارغست طبیب از دوای ما
هر دم ز شوق حلقهی زنجیر زلف او
دیوانه میشود دل آشفتهرای ما
بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین
بیشک بسوزدش دل سنگین برای ما
شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک
او میکند همیشه خرابی به جای ما
عبید زاکانی