چقدر آمدهاند از کجا به صحن و سرایت!
چه رازهای نهفته که گفتهاند برایت!
چقدر ناله و زاری! چقدر روز شماری!
چقدر شیون و غوغا که ریختند به پایت!
تو چشم بستی و بغض هزار سال تماشا
حریر خون دل آویخته است از مژههایت
تو بستهای چمدان سفر به عرش و مریدان
چه دستها که رساندند تا ضریح طلایت
تو پر کشیدی از این گنبد و مناره و ایوان
نشستهاند فقیهان، کبوترانه به جایت
خوشا شکایت عریان در آن رواق و شبستان
مفرح است سکوتت! بهاری است هوایت!
امام زاده عقل! ای دلیل و حجت و برهان!
ببین به پنجره فولاد بستهاند دعایت
تو ای شعور مسلم به رستگاری انسان
چقدر نقل و کرامت نوشته اند برایت!
حکیم عادل و عاقل! رفیق صبر ومدارا!
غریب نیستی اما غریب مانده صدایت
یک از هزار منم من که در رواق تو از غم
هزار تکه شدم در نگاه آینههایت
هزار تکه سوالم، هزار آینه پرسش
کجاست راه نجاتی از این غریب سرایت؟