جحی در کودکی چند روز مزدور خیاطی بود. روزی استادش کاسهای عسل به دکان برد، خواست به کاری رود، جحی را گفت: در این کاسه زهر است زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: مرا با آنچه کار است. چون استاد برفت جحی وصلهای جامه با صراف داد و پارهای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد. استاد بازآمد. وصله میطلبید. جحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم، حال آنکه من غافل شدم طرار وصله بربود. من ترسیدم که تو بیایی و مرا بزنی، گفتم زهر بخورم تا تو بازآیی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
لطایف عبید زاکانی