تقدیم به همسرم، سمیرا
۱. سخن گفتن از هیچ مفهومی به اندازهی عشق مستعد ابتذال نیست. کل ادبیاتِ بهاصطلاح عاشقانهی ما سرشار است از غرغرهای رقتانگیز و ادعاهای گزاف و واهی. اگر کسی این احساس خودخواهانه برای تملک دیگری را عشق میداند، پیشنهاد میکنم از مطالعهی این یادداشت صرف نظر کند.
۲. در سخن گفتن از عشق، همواره دو پرتگاه وجود دارد: سانتیمانتالیسمِ مبتذل یا فروکاستن عشق به امری صرفاً روانشناختی یا بیوشیمیایی.
۳. عشق نه امری گسسته، بلکه اساساً پیوسته است. لذا دعوی «عشق در یک نگاه» بیمعناست. عشق رخدادی تکین نیست، بلکه یک فرایند است: البته فرایندی که در تمام فرایندهای دیگر وقفه میاندازد و همهی جهان را بازمعنا میکند.
۴. عشق به نابودی گرایش دارد نه بقا. تاناتوس همواره بر اروس مسلط است، در نتیجه برای بقای عشق باید هر روز و هر لحظه، یکسره، از آن حراست کرد. اما کدام توانگری چنین کار خطیری را تاب میآورد؟ هر لحظه تا ابد: حتی پس از مرگ!
۵. عشق اساساً نوعی مازوخیسم است. اگر لذتی در عشق وجود دارد، لذتی مازوخیستی است. زیرا عشق اساساً باید اصل کوناتوس (صیانت نفس) را نقض کند، سوژه را دچار مخاطره سازد، گارد دفاعیِ سوژه را در برابر «دیگری» بگشاید و اسب تروآ را به خانه راه دهد. عشق فرد را آسیبپذیرتر و جهان را ناامنتر میکند.
۶. با این همه، زندگی مبتنی بر کوناتوسِ صرف، عملکردی صرفاً مکانیکی است. اگر عشقی در کار نباشد، زندگی ارزش زیستن ندارد.
۷. عشق اساساً یکطرفه است. عاشق و معشوق هر دو تجلیاتی از خود سوژهاند: من و فانتزیام. البته خود سوژه ذاتاً امری بیناسوژگانی و جمعی است.
۸. عشق را نباید صرفاً به روابط انسانی فروکاست. از آنجا که عشق ذاتاً معطوف به فانتزی است، ابژهی آن میتواند هر چیزی در هر حوزهای باشد: از ایدههای فلسفی گرفته تا آرمانهای سیاسی.
۹. عشق بیهوده نیست. عشق هر چیزی را از بیهودگی بیرون میآورد. اما این بدان معنا نیست که عشق مفید است. عشق ضد فایده است. هر رویکرد فایدهگرایی عملاً بر ضد عشق عمل میکند.
۱۰. رابطهی عاشقانه رابطهی خدایگان و بنده است، چه آن را درون سوژه تصور کنیم چه میان دو خودآگاهی مجزا. اما مسئلهی عشق این است که نقشها ممکن است شناور باشند و دائماً جابجا شوند. هر خودآگاهی در پی بازشناسی خویش از سوی «دیگری» است، بیآنکه خود رغبتی به بازشناسی «دیگری» نشان دهد. میدانیم که اوج این فرایند بازشناسی متقابل است که البته دیگر نامش عشق نیست، زیرا وارد ساحت قرارداد اجتماعی شده است. عشق همین مقاومت است میان خودخواهی فردی (انزواطلبی) و خودخواهی جمعی (قرارداد اجتماعی).
۱۱. هرچند عشق اساساً خود را در شورمندی متجلی میسازد، اما ملال نام دیگر آن است. عشقِ بدون ملال توهمی است که فقط در افسانهها یافت میشود. ملال نخ تسبیح دقایق شورمندانه است. بدون ملال، شورمندیها به دقایقی یکّه تبدیل میشوند و در نتیجه عشق گسسته و نابود میگردد.
۱۲. در عشق هیچ تضمینی وجود ندارد. عشق همواره در معرض خطر است. پس عشق به کارِ ترسوها نمیآید و اساساً فعالیتی شجاعانه است. البته نباید کل بازی را به دیونوسیوس واگذار کرد. برخلاف تصور معمول که عشق را با تهور یکی میداند، در عشق نوعی درایت وجود دارد که با کاسبی یا محاسبه متفاوت است. زیرا این درایتی است نه خودخواهانه و فایدهگرا، بلکه معطوف است به میل معشوق. در این معنا عشق واجد سویههای آپولونی است.
۱۳. عشق معطوف به نتیجه نیست. عاشق اصلاً نباید به دنبال نتیجه باشد، بلکه اگر بخواهیم از اصطلاحات کانتی بهره ببریم، عشق از جنس نوعی تکلیف است. عاشق همواره به دنبال این است که برای عشقش چه کند، نه اینکه چه سودی کسب کند.
۱۴. باید عشق را با میل اشتباه گرفت. مثلاً عشق مادرانه وجود ندارد، بلکه میل مادرانه وجود دارد که غریزی است. عشق اساساً محصول ایستادن بر ضد غریزه و طبیعت است: یادآور صورتبندی کانتیِ وظیفه در مقابل میل.
۱۵. خیانت در عشق: چه اصطلاح مفلوکی! تاریخ چه بر سر این اصطلاح آورده؟ از آن زمان که عشق نام دیگری شد برای «میل به مالکیت و به بند کشیدن»، خیانت نیز نام دیگری شد برای «رها شدن از یوغ بردگی». خیانت به عشق اما رها شدن از سرسپردگی و بردگی نیست، بلکه خیانت به امیدِ معشوق است. معشوق عروسکی منفعل نیست. او از جنس سوژه است. او را باید غایت شمرد نه وسیله. و خیانت به عشق، نفیِ امید است، یعنی خیانت به خودآئینی و سوبژکتیویتهی معشوق.
۱۶. اگر بخواهیم از تشبیه استفاده کنیم، عشق بیش از آنکه شبیه راندن یا حتی رقصیدن باشد، شبیه پارکور است. عاشق نه میتواند بایستد نه میتواند به عقب بازگردد، او باید ادامه دهد. حتی اگر راهی نیافت باید خلاقانه راهی بگشاید. این حرکتِ لاینقطع خلاقانه، که متضادِ خیانت است، «تعهد» نام دارد.