کرگدن شمارهی ۹۹ و ۱۰۰: علامه مجلسی در جلد۱۴ بحار الانوار بابی دارد با این نام: «اندک بودنِ تعداد مؤمنین». وی این باب را با برخی آیات قرآن آغاز کرده است که دلالت بر اندک بودن بندگان شکرگزار، و اندک بودن ایمان آوردندگان میکند. میگوید: اینگونه تعابیر در قرآن زیاد است و غرض این است که نشان دهد کثرتِ معتقدینْ دلالت بر حقانیتِ ایشان نمیکند. البته از آنجا که خدای تعالی گاهی کثرت را نیز مدح کرده، روشن میشود که کثرت و قِلت به خودی خود نه دلیل حقانیت است و نه دلیل بطلان.سپس روایات باب را نقل کرده و به این روایت میرسد: «زنی که مؤمن باشد کمیابتر از مرد مؤمن است و مرد مؤمن کمیابتر از کبریت احمر. آیا کسی از شما کبریت احمر دیده است؟».
مجلسی توضیح میدهد که کبریت احمر یعنی یاقوت سرخ و این همان اکسیری است که کیمیاگران به دنبال یافتن آن هستند. یاقوت سرخ، یاقوت شرقی، همان چیزی که بورخس و بسیاری را شیفتهی خود کرده. مؤمن کمیاب است مثل یاقوت سرخ کمیاب است و همین کمیابی ارزشمنداش کرده است و همه آرزویش را دارند:«گفت آنچه یافت مینشود آنم آرزوست».
اما متاسفانه از دل هر چیز با ارزشی همیشه یک مصیبت، یک بلایی بیرون میآید؛ از دل کمیابی مؤمن هم بلای تنهایی بیرون میآید. مؤمن تنهاست، غریب است: «المؤمن غریب». وقتی بسیار کم یاب باشی، تنها میشوی، کسانی که مثل تو باشدو بتوانی با او انس بگیری و به آرامش برسی، پیدا نمیشود. مجبوری با چیزها یا آدمهایی که کمتر تو را میفهمند، کمتر نقاط مشترک دارید همکلام بشوی، و از این همکلامی خیلی وقتها هم رنج بکشی و دنیا برایت به زندان بدل شود: «الدنیا سجن المؤمن».
این را دربارهی ابراهیم نبی هم گفتهاند؛ آنجا که قرآن میگوید: «ابراهیم یک امت بود» [النحل: ۱۲۰]، ناظر به همین تنهایی اوست. هیچ کسی را نداشت و به تنهایی یک امت شد. یعنی قوم و قبیلهای، دوستی، رفیقی، همراهی جز خودش نداشت و قوم و قبیله و امتاش خودش بود. همانطور که دربارهی مؤمن هم گفتهاند که به تنهایی جماعت است. وقتی جماعتی نداری، کسی را نداری و تنهایی، خودت برای خودت جماعت میشوی.
این است که ابراهیم با خدا رفیق میشود، خلیل الله میشود. به نظر میرسد مشکل حل شد و از تنهایی بیرون آمد. اما اصلاً این طور نیست، بلکه ابراهیم به شکل وحشتناکی تنهاتر شد؛ همین خدا که به او فرزندی داد، از او خواست که فرزندش اسماعیل را در بیابان رها کند، و بعداً همین خدا از او خواست که فرزندش را ذبح کند، ابراهیم در اوج تنهایی به سر میبرد، قوم و قبیله که نداشت هیچ حالا حتی نمیتوانست با فرزند خودش مأنوس شود.
شما با کسی دوست میشوید و به او عشق میورزید، اما او کاری میکند که تنهای تنها بمانید، این دوست نمیتواند غیر را تحمل کند، هر کسی را که در قلبات بیاوری برنمیتابد حتی فرزند را. اما شما آن ابتدا دوست شدی و عشق ورزیدی تا از تنهایی دربیایی. دوستی و محبت قرارش بر این بود که ما از تنهایی بیرون بیاییم. با خدا هم که دوست میشویم قرار بر همین است؛ اگر پیامبر روز نخست که میخواست به مردم بگوید: ایمان بیاورید تا رستگار شوید، میگفت: ایمان بیاورید تا تنها بشوید، و دنیا برایتان به زندان بدل شود، چه کسی ایمان میآورد؟ ما از تنهایی وحشت داریم. و برای فرار از این تنهایی به چیزی مثل ایمان پناه میبریم ولی تنهاتر میشویم، به اندازهی کبریت احمر تنها میشویم.
این آیرونی ایمان، آیرونی عشق است که تو را در بدترین وضعیت به تنهاترین موجود هستی بدل میکند. آیرونی یعنی تضادی شگفتانگیز و لجامگسیخته که در نهایت همهی آن چیزی را که برایت اهمیت داشت و به خاطرش تلاش میکردی نفی میکند. تلاش میکردی که از تنهایی بیرون بیایی، تنهاتر میشوی (آیرونی ابراهیم)، تلاش میکنی که از جنگ و فتنه بپرهیزی به جنگ و فتنه مبتلا میشوی (آیرونی سیاووش)، تلاش میکنی که از ایرانیان حمایت کنی، فرزندت سهراب را که میتوانست بعد از تو حامی ایران باشد هلاک میکنی (آیرونی رستم).
ابراهیم از غار تنهایی بیرون میآید تا با هستی با انسانها مأنوس شود، هستی را میبیند. شب میشود، تاریک میشود، تنهایی سراغ ابرایهم میآید. جایی پیدا نیست تا اینکه ستارهای درخشان در آسمان هویدا میشود. ستاره تنهایی ابراهیم را پر میکند. ابراهیم میگوید: «هذا ربی»؛ این ستاره همان کسی است که من را میپروراند و شب را برایم از روز خوشتر میکند.
اما ستاره غروب میکند. ابراهیم دوباره تنها میشود. نمیتواند تنهایی خود را بپذیرد، میگوید: من غروبکنندگان را دوست ندارم، من کسی را میخواهم که رهایم نکند، تنهاییام را پر کند و همراهم بماند. ماه را میبیند، ماه تابناک. این پروردگار من است. اما ماه هم غروب میکند و ابراهیم را در تاریکی تنها میگذارد. پس هنگامی که خورشید را میبیند در ابهت آن شگفتزده میماند: این پروردگار من است، این از همهی آنها بزرگتر است. نگاه ابراهیم به آسمان است، آن بالا دنبال پروردگار خود میگردد ولی آسمانیان نیز تنهایش میگذارند. خورشید هم غروب میکند و دوباره شب میشود. پس میگوید: من نگاهم را و صورتم را به کسی میاندازم که آسمان و زمین را آفرید. تنهاییاش را با خدای آسمان و زمین پر میکند، به او عشق میورزد و او ابراهیم را به تنهاترین انسان روی زمین بدل میکند.
مؤمن همین ابراهیم است، تنها. بهتر است یکی از موقعیتهای وحشتناک مؤمن را بگویم تا سختی و عمق این تنهایی کمی روشنتر شود؛ لحظهای را تصور کنید که به مصیبتی گرفتار شدهاید، اشتباهی مرتکب شدهاید، یا کسی در حق شما جفایی کرده است، در چنین لحظهای دنبال شریکی میگردید که در این بلا و مصیبت با شما احساس همدردی کند، کنارتان باشد و شما حس کنید او خود را در مصیبت شما شریک میداند. وقتی مصیبت میان دونفر تقسیم میشود قابل تحملتر است. اما دقیقاً همانجا رفیق شفیق شما، راست توی صورت شما میگوید : «هر بلایی که سرت میآید از ناحیهی خود توست» [النساء: ۷۹]. دیوانه میشوی! معشوق مسؤلیتپذیر نیست و در مصائب تو شریک نمیشود جدا میماند و تو تنهاتر از هر زمان خود را مییابی. این است که وقتی میپرسند: بلا و سختی چه کسی از همه بیشتر است؟ امام صادق میفرماید: پیامبران و سپس مؤمن که به اندازهی ایمانش به بلا مبتلا میشود. هر چه ایمانش صحیحتر، بلایش بیشتر.
و با توضیحی که گذشت، باید بگویم: روی دیگر ایمان، بلا و مصیبت است، نه آنکه ایمان از جایی میآید و بلا از جای دیگری میآید، نه بلکه دقیقاً بلا از همانجایی میآید که ایمان میآید. تنها میشوی و هر چه مؤمنتر باشی تنهاتری و غریبتری. و خوشا به حالا غریبان!