چهلمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی سنایی به تحلیل و بررسی «تلوین و تمکین، رهیافتی دیگر در تحلیل شخصیت سنایی» اختصاص داشت که یازدهم مهرماه با سخنرانی دکتر مهدی محبتی در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.
محبتی سخنانش را با اشاره به سخنان جلسه پیش آغاز کرد و گفت: در طول تاریخ، اندیشهوران و عارفان بزرگ ما دو چهره از حق دریافتهاند که یکی مقید به صور و اسباب و علل اخلاقی، دینی و عرفی است و دیگری چهرهای است که حق را منزه و برتر از هر صورت و سیرت و منشی میداند که ذهن و فکر آدمی برایش صورتبندی کرده است. تمکین، مقام تثبیت چهرهی حق برای عارف در یک هیات وجودی خاص است که گویا عارف از نظر روحی و وجودی به ثبات رسیده است و تلوین عدم تعین روح سالک در یک هیات وجودی خاص است. غالب عرفانگرایان تمکین را فراتر از تلوین میدانند اما در نگاه برخی تلوین مقام والاتری دارد. آیا سنایی با نفی هنجارها و منشها و عادتها در پی رسیدن به مقام تلوین بوده است؟ تبیین شخصیت سنایی از این منظر شاید بتواند تعارضهای دیرپا در وجود او را حل کند و الگویی برای حل و تحلیل دیگر شخصیتهای هنجارگریز فرهنگ ما باشد.
میتوانیم یک تصویر ایستا و ثابت از خدا داشته باشیم
در تبیین شخصیت سنایی و گزارههای متعارضی که در آثار و احوال او وجود دارد، بحث و جدلهای بسیاری در تاریخ ادبیات فارسی صورت گرفته و نگرههای مختلفی ارائه شده است، از جمله تقسیم زندگی و آثار او به دو دورهی پیش و پس از توبهی هوشیاری؛ طبقهبندی اشعار او به سه ساحت روشن، خاکستری و تاریک؛ تاویل و توجیه عرفانی اخلاقی بسیاری از اشعار و نکتههای او و کمرنگنمایی ساحتهای متعارف آنها. در همهی این رویکردها و نگرهها کوشش شده تا به شیوهای معقول و نسبتا معتدل، تعارضهای ظاهری این شخصیت تاثیرگذار به نوعی تبیین و توجیه شود که در جای خود ارزشمند است اما دقت در زندگی و آثار او به هیچیک از این نگرهها آن مایه قدرت را نمیبخشد تا به گونهای مطمئن و آرامبخش به استفاده از گفتهها و نکتههای او پرداخت و به نوعی هماهنگی و همسویی میان اقوال و احوال و افعال متعارض او رسید.
آیا تحلیل مفهوم خداوند و آنچه به او حق میگوییم بر این مبناست که منطبق آن خدا آنچه اسمش را قانون، عرف، شریعت، معیار است یا اینکه خدا امری والاتر از این است که بشر تحت هر نامی برایش قائل میشود. آیا مفهومی به نام خدا میتواند در حیطه چیزهایی که ما از آن میسازیم جای بگیرد یا این مفهوم در هیچ جای بشری جای نخواهد گرفت. ما میتوانیم یک تصویر ایستا و ثابت از خدا داشته باشیم که در این صورت عارف میتواند به جایگاهی برسد که بگوید خدا را شناختم و مثلاً اگر این کارها را انجام بدهیم به خدا نزدیک میشویم. یا اینکه مفهوم خدا مفهومی باشد که با توجه به تغییر نگاه و نگرش عارف، وسیعتر، گستردهتر و دگرگونتر میشود. بنابراین در مجموع دو حالت داریم. یا باید بگوییم وجود خدا، قوانین و راه ثابت است، یا اینکه بگوییم هیچگونه قانونی بر حقیقت ذات حق منطبق نیست، بلکه همه ضرورتهای اجتماعی، فرهنگی، روانی و انسانی است که انسان در طول تاریخ میسازد تا خودش را به گونهای آرام کند؛ در نتیجه این مفهوم خدا نیست و زاده ذهن ماست.
یعنی آدم همیشه بین این دو حالت درگیر است که آیا خدا را بر چیزی از هستی مصور کند و از آن چیزی بسازد که قابل لمس باشد، یا چیزی ورای ذهن او که در قالب و جایگاه متصور نیست. به همین خاطر در طول تاریخ بشر در نگره کلان به وجود آمده است، یکی نگرهای که خدا را تجسد، تجسم و تشخص میدهد و یهوه مظهر آن است و تصور این خدای مطلق در آیتالکرسی خودش را نشان میدهد. از این منظر خدا مانند امپراتوری است که بر تخت نشسته و همه چیز زیر نظر اوست. پس یک چهره خدا، چهره متشخص انسانی است. یک تصور دیگر هم هست که آن خدای لاکیف است که جلوهاش در سوره نور دیده می شود. میبینید که هر دو آیه قرآن هستند، ولی دو تصویر از خداوند است، یکی خدای متشخص که قانون و فرمان دارد و مشخص میکند و یکی خدای لاتشخص و لاکیفیتی است که باز هم به صورت تمثیلی به آن نور میگوییم.
این نگاهها ما را به این میرساند که کدام یک از این دو ما را به خدا نزدیک میکند. گلوگاه بحث سنایی همین جایی است که سنایی را بسیار بیتاب میکند. از یک طرف جامعهای که سنایی در آن زندگی میکند، دل به خدای متشخص داده و در واقع خدا را چیزی شبیه خلیفه میداند. خدا را با خلیفه اشتباه میگیرد و فکر میکند همانگونه که خلیفه از مدح خود کیف میکند، خدا هم از مدح و ستایش خودکیف میکند. در صورتی که اینها همه مسائل انسانی است و وقتی معنا دارد که خدا متشخص و انسانی میشود. برای خدای لاتشخص و لاکیفیت فرقی ندارد که مدح او را بگوییم یا نه. در نتیجه، سنایی از یک طرف شعری چون «ملکا ذکر تو گویم... » را میگوید که این «ملکا» ضرورت اجتماعی است که از دل قرآن و حدیث ساخته شده و در ذهن توده مردم به عنوان خدای متشخصِ متخلقِ نازنین شکل گرفته است؛ اما از طرف دیگر هم به جایی میرسد که میگوید خدا اصلاً این حرفها را ندارد. او اصلا وجود جسمانی ندارد که ملک باشد؛ بنابراین این دو لایه وجود سنایی را بینهایت بیتاب میکند.
سنایی عارفی بسیار هوشمند است
سنایی اهل تلوین است نه تمکین که هر دو درعرفان مقام بالایی دارند و طرفداران و مخالفان بسیار جدی دارند. عدهای میگویند تمکین در عرفان مهم است و برخی از افراد مهم و شاخص از عارفان میگویند تلوین مهم است. آیا خداوند جلوهاش در هستی جلوه ملون است یا مکون؟ از نظر من سنایی به مقامی رسیده که کفر را درک کرده است. این مقام راهبردی برای حل تعارضات سنایی است که یکی تلوین و دیگری تمکین است. تمکین یعنی عارف به جایگاهی میرسد که تزلزل در او جایی ندارد، تلوین موقعیتی است همواره در حرکت و متزلزل. به عبارت دیگر تمکین در جایگاه دریاست و تلوین رودخانه. بحث اصلی این است که خدا دریاست یا رودخانه؟ و سنایی و تعارضاتش در همین جا معنا پیدا میکند، آیا خدا در تصورات ما مانند برخی از الاهیون مسیحی است که دنیا را خلق کرده و خودش خواب است. یا به قول اقبال خدا در بطن جهان معنا پیدا میکند آیا خدا در عرفان به تمکین نزدیک است یا تلوین؟
در واقع تلوین تجربه ساحت رها از قیود و عرفیات است که هر عارفی نه آن را درک میکند و نه توان پیاده کردن آن را دارد. مثلا مولانا با همه عظمتی که دارد، مرد میدان تلوین نیست و جرات اینکه خود را پیش خلق بشکند، ندارد. یعنی از زندگی و سلوک مولانا به صراحت میتوان فهمید که خیلی اهل چالش با جمع نیست و بیشتر اهل مداراست ولی شمس کاملاً برعکس است. یعنی میگوید اگر همه عالم درآویزند که این مطلب درست نیست و من فکر کنم درست است، میگویم درست است. این تجربه در سنایی بیش از همه است. یعنی سنایی عارفی بسیار هوشمند است که اهل خیالات مجرد نیست. آن لحظهای که عارف به سمت این میرود که چه چیزی را از دست میدهم و در مقابل آن چه چیزی را به دست میآورم، تزلزل شروع به رخ نمودن میکند و سنایی این تجربه را بسیار عمیق دارد؛ به همین خاطر تا آخرین لحظههای عمر نمیتواند از یک طرف دل بکند؛ یعنی یا مرد میدان معنا شود و به هر چه مزه قدرت است پشتپا بزند، یا مرد میدان دنیا شود و به هر چه معنا است پشتپا بزند.
خاقانی خود را بدل سنایی میداند
دلیل اینکه سنایی اینقدر برای خاقانی ارزشمند است که خود را بدل سنایی میداند هم همین است که خاقانی هم عین همین تجربه را دارد. یعنی خاقانی هم مزه قدرت را چشیده و به سختی از آن گذشته است. غزالی هم از همین آدمهایی است که دچار این تلوین است. غزالی که در ۳۸ سالگی به اوج درخشش رسیده، ولی یک دفعه تصمیم میگیرد کنار بکشد و به کنج عزلت برود، بنابراین تلوین از همین جا شکل میگیرد؛ یعنی دغدغه بین ثبات و تزلزل، دغدغه بین جمع و خلوت و این قبیل مسائل. یکی از مهمترین چیزهایی که عرفان ما در تاریخ مطرح کرده، این قضیه است که آنچه در ذهن و زبان مردم هست، خدا نیست و حتی گذشتن از آن خدا را آغاز میکند. در طول تاریخ همیشه سعی کردیم مردم را تحت قید درآوریم تا منقاد شوند، ولی عرفا میگویند خدا از لحظهای شروع میشود که انقیاد بریده شود. بسیاری از بزرگان ما این نکته را مطرح کردهاند که خدا آن لحظه رهایی است نه لحظه تقید و آن لحظه تلوین است نه تمکین. سنایی میگوید هر چیزی که شما فکر میکنید حق است، آن خدا نیست، بلکه مخلوق و ساخته ذهن شماست. این مسئله و سنت بعد از سنایی به عطار میرسد و در واقع سنتی است که عرفان ما را زنده نگه داشته وگرنه عرفان بخشی از شریعت میشد. چون میدانید که عرفان جزوی از شریعت نیست، بلکه نگاه دیگری است.
عطار، مولانا و سنایی اشعاری از تجربه تلوین دارند. در آن عالمی که سنایی با خودش یگانه میشود و خطی در کل تاریخ ادبیات ما ایجاد میکند که میراث آن به عطار، مولانا، شمس، شبستری و تا حدودی به حافظ میرسد؛ همان تجربه تلوین است. تجربه تلوین در عربی وجود داشته ولی در زبان فارسی با سنایی شروع میشود. البته یک مقدار آن را ابوسعید وارد ادبیات ما کرده ولی نتوانست آن را تبدیل به سنت کند و به مثابه یک سنت درآورد؛ اما سنایی آن را سنت کرد که خیلیها اسم آن را قلندریات گذاشتهاند. این سنت در حافظ به اوج میرسد، ولی با حافظ آرام آرام در فرهنگ ما میمیرد، چون جربزه درونی فرهنگ ما از بین میرود و کسی دیگر جرات اینکه خودش باشد، ندارد. بهویژه با ظهور صفویان که یکدستسازی بزرگ فرهنگی تحت عنوان ملیت و وحدت مذهبی در تاریخ ایران شکل میگیرد.
تجربهای که سنایی را به خاموشی مطلق میرساند
بعد از صفویه ایران دچار انحطاط فرهنگی شد. حتی تندروهایی معتقدند که با ظهور صفویه ایران نه اینکه دچار انحطاط که دچار انقطاع فرهنگی شده است. چون دیگر کسی جرأت ندارد، آنقدر پای حرف خود بایستد که برای آن به دار آویخته شود. البته این روند تا مشروطه است و با مشروطه دوباره یک مقدار این حس زنده میشود. در لحظهای که سنایی با خودش یگانه میشود، هیچکدام از این قواعد؛ یعنی مرگ یا فرار از مرگ، هیچکدام از این معیارها؛ یعنی هجو یا حرف خوب، هیچکدام از این موازین مثل هزل یا تسبیح حق تعالی، هیچکدام از این اصول مثل عشق مجازی و حقیقی، پسندها، باورها و... در وجود او تعارض ندارند و یک معنای واحد بیشتر نیستند. سنایی در یک لحظه با آن کلی که خودش احساس میکند، یگانه میشود در آن لحظه یگانگی میان این اصول، انسانساخت نیست.
همه این بدها، خوبها، زشتها، زیباییها، کفرها، ایمانها، ننگها و نامها، جز یک چیز بیش نیست و آن هم این است که خدا در هیچ یک از این قالبهایی که آدمها به فراخور ظرفیت، نیاز، زبان، زمان و باورهایشان تقسیمبندی کردهاند، نمیگنجد، بلکه خدا بالاتر از این حرفها است. سنایی از این عالم که بازمیگردد، دوباره دوگانگیها و تعارضها شروع میشود و میبیند که بین تجربه ناب وجود خودش و آن تجربه جمعی یک تعارض وحشتناک است و این سنایی را بیتاب و دچار دوگانگیهای فوق العاده سنگین میکند؛ تجربهای که همه ما با آن درگیر هستیم، چیزی که عطار، خیام و دیگران هم به زبان دیگری میگویند. این تجربه در سنایی به جایی میرسد که آخر به خاموشی مطلق میرسد: «بازگشتم زآنچه گفتم زآنکه نیست/ در سخن معنی و در معنی سخن».