آناهید خزیر: قدمعلی سرامی در ابتدای سخنانش گفت: به نظر من تمام آثار عطار دربارهی عشق است. خود او میگوید که اگر سخنش پُرشور است، به خاطر آن است که «شور عشق» دارد و جان او در ازل با عشق خو کرده است. مولانا هم به همین گونه است و همهی سخن او شورعاشقانه است. این شور عشق، زبان آدمی را باز میکند و او را پُرگو میسازد. چون عاشق دوست دارد که خود را در جهان بگستراند. عاشق تامل میکند و دربارهی عشق سخن میگوید.
عطار میگوید سهم ما سرگردانی است
عطار معتقد است که سهم ما نیست که حقیقت امر را بدانیم. سهم ما سرگردانی است و از هرکجا آغاز کنیم، به همان جای نخست میرسیم. او میداند که هرجا به دانایی برسیم، آغاز نادانی است. چرا که انسان هرگز به دانشی که این هستی را پدید آورده، نخواهد رسید. عطار این نکته را در رباعیای که به نادرست آن را از خیام دانستهاند آورده است: «دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت/ یک موی ندانست ولی موی شکافت؛ اندر دل من هزار خورشید بتافت/ اما به کمال ذرهای راه نیافت». از سویی دیگر، عشق همانند خدا است که بزرگترین معرفت در حق او این است که بگوییم او را تنها به اندازهی درک و فهم خود میتوانیم بشناسیم. به همین دلیل است که عطار از «حیرانی راه» و «سرگردانی» سخن میگوید: «این مقامات ره حیرانی است/ یا مگر دیوان سرگردانی است».
عطار همهی این جهان را «دیر تحیر» مینامد. به همین دلیل است حتی هنگامی هم که سخن از عشق میگوییم به این معنا نیست که خواهیم توانست آن را به تمامی بشناسیم. در آغاز گمان میکنیم همه چیز را میدانیم. اما بعد به جایی میرسیم که درخواهیم یافت که به راستی نادانیم. این نقطه، جایی است که سالک به جزئیات خود رسیده و به حق پیوسته است. این نکته نشان میدهد که اگر از جزء تبدیل به کل بشویم، آنگاه عشق را خواهیم شناخت. عشق گرفتارایای است که عین آزادی است، برخلاف عقل که گرفتاری تام و تمام است. عطار عشق را حیرتی میداند که عقل در شناخت آن حیران میماند و جان نیز سرگشته میشود. یک نکتهی دیگر آن است که هنگامی که دچار عقلانیت هستیم، اسیریم. اما عشق، رهایی است: «در عشق گریز همچو عطار/ تا باز رهی ز جاه و از مال». این هم هست که برای دریافت عشق، باید دریافتهای خودآگاهی را به یک سو نهاد.
هفت خوان عشق شکل حماسی دارد
عطار خود را «پُرگو» مینامد و از سخن گفتن بسیارش چنین یاد میکند: «چو تو عمر عزیز خود بیکبار/ همه در گفت کردی کی کنی کار؛ حجاب تو ز شعر افتاد آغاز/ که مانی زین بُت از خدا باز». او شعر را بُت خود میداند: «کنون در پیش شعرم بُت پرستم». اما بت پرستی او عین ایمان است. میتوان پرسید که چرا عطار شعر را بُت خود میداند؟ چون او از اضداد رَسته است. خود میگوید: «عشق بیدرد ناتمام بُود/ کز نمک دیگ را طعام بُود؛ نمک این حدیث درد دل است/ عشق بیدرد دل حرام بُود». این «درد دل» که عطار از آن سخن میگوید، چاشنی عشق است و دردی است که از هر درمانی بیشتر میارزد.
فکر نکنید که رسیدن به چنین عشقی برای عطار و عارفانی همانند او، آسان بوده است. مولانا دربارهی عشق به شمس اعتراف میکند که: «صد هزار بار ببریدم امید/ این ز من باور کنید». اما عاقبت در عشق شمس اسیر میشود و آن همه تغزلات زیبا را از خود به یادگار میگذارد. با این همه، عطار بارها برسر دوراهی بوده که راه عشق را برگزیند یا عقل را؟ حیرانی را انتخاب کند یا دکانداری را؟ تنها به میانجی این انتخاب است که به فنای محض، که عین بقاست، میتوان رسید. البته این روند عاشقانه طول میکشد و زمان میبَرد و مانند راههای هفت خوان حماسی است. یک راه ساده، اما طولانی است؛ و راه دیگر زود به مقصد میرسد اما اژدها برسر راه است. مردان، راه سخت را انتخاب میکنند. به خاطر همین است که عشق، شکل حماسی دارد. عطار این راه را «راه مردانه» مینامد. این به معنای آن نیست که او زنستیز است. میگوید: «زن صفت را نیست با این راز کار/ پُر دلی میباید و مردانهای».
عشق را باید از قعر سینههای سالکان شناخت
عشق راهی است که سالک آن باید همهی دنیا را ببازد: «نیست غرقه شدن درین دریا/ کار هر نازک دل و رعنایی». عشق را باید از قعر سینههای سالکان شناخت، نه در نزد معلم و آموزگار: «عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث/ چل روز نیز طلب کن ز قعر سینهای». اما برای عاشقی، استعداد ذاتی لازم است. این عشق، آمدنی است، نه آموختنی. موهبتی است که باید خداوند نصیب ما کند. کسی که بخواهد امور دنیوی را انتخاب کند، از عشق بهرهای نمیبَرد.
حاصل عشق حیرانی است
حاصل چنان عشقی چیست؟ حاصل آن حیرانی است. درست است که عشق راه دوم است و بعد از طلب به عشق میرسیم. اما این عشق تا به حیرت نینجامد، کمال خود را نمییابد. به راستی هم آنچه عشق تولید میکند، حیرانی است. این سو آن سوی عشق، حیرانی است. در تمام دیوان عطار، حداقل به هزار مورد برمیخوریم که از حیرانی سخن میگوید. یک جا میگوید: «غرق تحیر ز جهان بودهام». یا باز با اشاره به نام خود، میگوید: «غرقهی خون شد ز تحیر فرید/ زان که بسی اشک فشان بودهام». او اقرار میکند که در پردهی پندار زیسته است و هیچ نمیداند. این نشان میدهد که او عارف واقعی است. عطار شاید بیش از هزار بار کلمهی «نمیدانم» را در دیوان خود به کار میبَرد. چقدر باید او توانا و گردن فراز باشد که شهامت گفتن «نمیدانم» را در خود ببیند. در حالی که آثار او گواه این است که عطار از بسیاری از همعصرانش آگاهتر بوده است.