معماری سازوار در «منطق الطیر» عطار
آناهید خزیر: هفدهمین مجموعه از درسگفتارهایی دربارهی عطار به بررسی سنجش ساختار قصه در قصه در منطقالطیر عطار و مثنوی معنوی مولانا اختصاص داشت که عصر چهارشنبه (۲۸ دی) در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. در این نشست دکتر حمیدرضا توکلی به واکاوی سنجش ساختار قصه در قصه در منطقالطیر و مثنوی پرداخت.
دکتر حمیدرضا توکلی گفت: «منطق الطیر» عطار با بهره گرفتن سنجیده از ساختار قصه در قصه، به یک معماری سازوار رسیده است. از دید استفاده از عناصر داستانی و تاکید بر داستان اصلی (داستان مادر) نیز اثری منحصر به فرد است و حتی داستانی مثل «کلیله و دمنه» درخور سنجش با آن نیست. در «منطق الطیر»، که کتابی بزرگ و داستانی جامع است، همهی قصههای فرعی از دل گفتگوی قصهی مادر میجوشند و هیچ قصهای نیست که در دل گفتگوی قصهی اصلی قرار بگیرد. همهی این قصهها از زبان هدهد نقل میشود و هیچ کدام از مرغان، قصهای فرعی به میان نمیآورند. اما در این میان یک استثناء وجود دارد: هنگامی که هدهد و مرغان به سیمرغ میرسند، هدهد نیز خاموش میشود و چند قصهی پایانی را راوی دیگری بازمیگوید. عطار آن راوی را «حاجب لطف» و «چاووش عزت» مینامد. در اینجا میتوان پیوند میان صورت و جهانشناسی عطار پیدا کرد. در واقع، در همهی آثار عرفانی باید بتوانیم از صورت به معنا گذر کنیم و به جهانشناسی عرفانی راهی پیدا کنیم.
عارفان قصه را از حالت آفاقی به انفسی تبدیل میکنند
در چشمانداز عارفان، قصه از این جهت اهمیت دارد که میتواند دگرگونی در احوال مخاطب ایجاد کند. این مساله، در جای جای «منطقالطیر» دیده میشود. عارفان قصه را از حالت آفاقی به حالت انفسی تبدیل میکنند. در دوازده خطابی که عطار به مرغانِ «منطقالطیر» دارد، در همهی آنها هر مرغ به یک پیامبر یا یک ولی مرتبط میشود. عطار با چنین کاری داستان پیامبران و پیوند آنها با مرغانِ «منطقالطیر» را یادآوری میکند. گویی قصه، بیان سمبولیکی برای واقعیت درونی هر مرغ است. عطار هنگامی که قصهای فرعی را نقل میکند، تاکید ویژهای بر دگرگونی مخاطب دارد. بدین گونه است که معطوف به سازوکار قصهگویی میشویم. اوج این شیوه، در دگرگون شدن مرغان پس از شنیدن «داستان شیخ صنعان» روی میدهد. بعد از این داستان، مرغان وارد مرحلهی دیگری میشوند و از هفت وادی عبور میکنند.
پیوند قصههای فرعی با قصهی اصلی هم در «منطق الطیر» بسیار مهم است. نمونهی شاخص آن داستان شیخ صنعان است. در این داستان به ظاهر با فضا و عناصر و نوع و ژانری برخورد میکنیم که با قصهی اصلی متفاوت است. اما اگر با دیدی ژرفتر بنگریم، تفاوتی نخواهیم یافت. ظاهر قصهی شیخ صنعان، بازگشتی به نقطهی آغاز است. میتوان پرسید که در این داستان، چه اتفاقی روی داده است؟ این سوال، همانند دریچهای است که ما را به قصهی مادر (قصهی اصلی) هدایت میکند. در آغاز «منطقالطیر» میبینیم که هر مرغی دل مشغولیهای خود را دارد و زندگی خود را میگذراند. ماجرایی رخ میدهد و آنها به جستوجوی سیمرغ میروند. اما مساله اینجاست که در نقطهی فرجامین و نهایی، به جایی نمیرسند و سیمرغ را نمیبینند. بلکه در مییابند که سیمرغ خود آنهاست. این همان نکتهای است که عطار خواسته است بر آن تاکید کند. او به ما میگوید که قصه را آفاقی نبینید. چون «سلوک» اتفاقی بیرونی نیست و گونهای بازگشت است. یا به سخن دیگر، پیدا کردن چیزی است که با ما هست و ما از آن مهجوریم.
سلوک، بازگشت به مبدایی است که از آن دور افتادهایم
اگر واژههای «منطقالطیر» را بشماریم، خواهیم دید که واژهی «کار» بیش از همه استفاده شده است. اما منظور عطار از کار، «سلوک» است. در چشم عطار، کارهای دیگر، کار نیست. تنها سلوک است که کار شمرده میشود. در سلوک نیز یک نقطه وجود دارد که عطار آن را «عقبه» مینامد. عقبهی شیخ صنعان دختر ترسا است. آن عقبه، گذر از خود است. پس سلوک، بازگشت به مبدایی است که از آن دور افتادهایم. شیخ صنعان نیز تنها از رهگذر عشق است که میتواند از این عقبه عبور کند. عشق به او آموخت که چگونه از خود به در آید. عارفان تاکید میکنند که سالک همواره خود را در یک دو راهی میبیند. او هرگز نباید فکر کند که کار به پایان رسیده است. او از یک طرف باید به عنایت الهی امیدوار باشد، از طرف دیگر همواره در بیم بهسر میبرد. عطار این حالت راگاه با ساختن قصه در قصه، ایجاد میکند. در یک قصه امید میدهد و در قصهی دیگر بیم.
صحنهی واپسین «منطقالطیر» جایی است که مرغان به سیمرغ و فنای مطلق میرسند. در اینجا باید به نکتهی مهمی اشاره کرد که نشانهی هوشمندی عطار در به کار بردن ساختار قصه در قصه است. هنگامی که قصهی اصلی تمام میشود، قصهای فرعی گفته میشود. این قصه، که در جای به خصوصی از کتاب آمده است، چیست؟ دانستن پاسخ این پرسش، پیام عطار را در «منطقالطیر» روشن میکند. داستان چنین است: «گفت چون در آتش افروخته/ گشت آن حلاج کلی سوخته». در واقع قصهی حلاج را نقل میکند. البته نه ماجرای او، بلکه داستان خاکسر و فانی شدن او. «عاشقی آمد مگر چوبی به دست/ بر سر آن طشت خاکستر نشست؛ پس زبان بگشاد همچون آتشی/ باز میشورید خاکستر خوشی؛ وانگهی میگفت برگویید راست/ کان که خوش میزد اناالحق او کجاست؟». در اینجا ما انتظار نداریم که عاشقی چنین حرفهای عجیبی بزند. این عاشق، بر خاکستر حلاج طعنه میزند.
پایان «تذکره الاولیاء» با سرگذشت حلاج
عطار میخواهد بگوید که تمام آنچه از قصهی حلاج شنیدهاید، اول افسانه است. چون راه تمام نشدنی است: «آن همه جز اول افسانه نیست/ محو شو چون جایت این ویرانه نیست». عطار نگاه ویژهای به حلاج دارد. بر اساس دستنویسهای کهن «تذکرهالاولیاء»، عطار اثرش را با سرگذشت حلاج پایان میدهد و با شور بسیار دربارهی او مینویسد: «کسی را از اهل طریقت این فتوح نبود». بسیاری از غزلهای عطار به فضای داستانی نزدیک میشود. غالب این غزلها هم حال و هوای شیخ صنعان را دارند. این میراث به حافظ نیز میرسد و او هم علاقهی خاصی به شیخ صنعان دارد. اما نکته اینجاست که در غزلهای عطار، شیخ صنعان را عاشق و زاهد میبینیم. اما شیخ صنعان تائب را نمیبینیم. شیخ صنعانِ غزلها از رنگ دیگری است. آیا عطار دوست داشته است که داستان شیخ صنعان را در «منطق الطیر» به شیوهی دیگری بیاورد؟ غزلی که عطار دربارهی شیخ صنعان دارد، بیتهای آغازین آن چنین است: «پیر ما وقت سحر بیدار شد/ از در مسجد بر خمار شد؛ چون شراب عشق در وی کار کرد/ از بد و نیک جهان بیزار شد.»