آناهید خزیر: در این درسگفتار دکتر حمیدرضا توکلی به واکاوی سنجش ساختار قصه در قصه در منطقالطیر و مثنوی پرداخت.
در این درس گفتار مطرح شد که از آشکارترین ویژگیهای روایت مولانا در مثنوی، درآمیختن قصهها با یکدیگر است. راوی در میانه روایت یک قصه، به قصهای دیگر میگریزد و یا میکوشد دو قصه پیاپی را در پیوندد وگاه به روایت هم زمان دو قصه میپردازد. شیوه «قصه در قصه» از دیرباز شناخته شده بود و در بسیاری از آثار ادبی ایران و جهان به کار رفته است. عطار در مثنویهای خود به ویژه در منطقالطیر از اسلوب «قصه در قصه» بهره برده است.
دکتر حمیدرضا توکلی گفت: مثنوی مولوی در قلمرو «قصه در قصه» از رنگ دیگری است و جنبههای انحصاری دارد. شاید بنیانیترین نکته را در این بدانیم که مولوی گونهای تعلیق و سیالی روایت و به بازی گرفتن مرزهای داستان را در مثنوی به کار میبرد. مولانا در شیوهی روایت، ضابطهای را برنمیتابد. خود او میگوید: «گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم». او قالبها و چارچوبهای پیشین را جذب میکند و آفرینشگرانه به کار میگیرد. برخلاف عطار که شیوهی داستان در داستان را با معماری از پیش اندیشیده طراحی میکند، روایت مولانا سامان گریز است و به شکلی بسیار پیچیده در مثنوی جلوهگر میشود.
شاهکار مولانا در پیوند قصههای مثنوی
در شیوهی قصه در قصهی مولانا، چهار نکتهی اصلی وجود دارد: نخست آنکه مولانا از هر سه شیوهی قصه در قصه بهره میگیرد. یعنی هم قصههایی را در دل قصهی اصلی میآورد؛ هم قصههای متوالی را که با هم ارتباط دارند به کار میگیرد و هم اسلوب قصه در قصهی موازی را استفاده میکند. به سخن دیگر، هیچ کدام از دو قصهی او محاط در قصهی دیگر نیست. نکتهی دوم ناگهان بودن پدیداری اسلوب قصه در قصه است. مولانا ناگهان قصه را رها میکند و وارد قصهی دیگر میشود و بدین سان خواننده را غافلگیر میکند. نکتهی سوم این است که شیوهی پیوند دادن قصهها در نزد مولانا بسیار پیچیده است؛ و نکتهی چهارم اینکه شیوهی قصه در قصهی مولانا در مثنوی، تحت قالب خاصی نیست و هر بار قصهای را با قصهی دیگر پیوند میدهد.
اولین شیوهی مولانا، شیوهی قصههای پیاپی است. مولانا در بسیاری از قصههای مثنوی، قصه را با قصهی دیگر پیوند میدهد و شیوهای پیوستاری در کتاب خود به وجود میآورد. او پایان قصه را با آغاز قصهی دیگری گره میزند. مثل داستان «پادشاه و کنیزک» که با دو داستان «طوطی و بقال» و «وزیر جهود» پیوند دارد. این کار به شیوهای ظریف انجام میشود. هنگامی که در قصهی اول سخن از کشتن زرگر میرود، مولانا میداند که مخاطب داستان او ممکن است تصور کند که او از کشتن ناروای زرگر پشتیبانی کرده است. پس قصهی دیگری میآورد تا گفته باشد که نمیتوان در هر موقعیتی دست به قیاس زد. این نکته سبب پدید آمدن قصهی «طوطی و بقال» میشود.
مولانا در میانهی قصه، وارد گریز و تداعیها میشود و موضوع را از چشم اندازی دیگر میبیند و میگوید که هر کسی را نمیتوان مرد حق دانست: «چون بسی ابلیس آدم رو که هست/ پس به هر دستی نباید داد دست». در اینجاست که قصهی سوم ظاهر میشود و قصهی پیری که ترسایان را میفریبد، روایت میشود. اکنون میتوان میان سه قصهی او، پیوندها را شناخت. گویی این سه قصه، یک قصه بیش نیستند. در واقع، مولانا در هر قصه، زمینه چینی و فضاسازی برای بازگویی قصهی بعدی را انجام میدهد.
شیوهای از آمیزش مرزهای قصه در مثنوی مولانا
مولانا در قصهگویی شیوهی دیگری هم به کار میگیرد. شیوهی او کم رنگ و محو کردن دیوار قصههاست. در مثنوی، شیوهای از آمیزش مرزهای قصه را میتوان دید. از سوی دیگر، در بسیاری از موارد اسلوب خطاب دارد. مولانا وقتی میخواهد وارد قصهای دیگر بشود، از اسلوب خطاب بهره میجوید و قصه را خطابی شروع میکند. در میانهی قصه هم به خواننده خطاب میکند و بدین صورت همحسی پدید میآورد.
یک نمونهی پیچیدهی از قصهها «داستان دقوقی» در دفتر سوم مثنوی است. قصه در یک حالت حیرت پایان میگیرد و پایان بندی آن، متعارف و معمول نیست. در این قصه دو نوع نگاه وجود دارد که نمیتوان یکی را به دیگری ترجیح داد. یک نگاه که میگوید باید در حق فانی شد و نگاه دوم که نگاه همدلانهی انسانی است. در قصهی دقوقی دو صدا در برابر هم قرار میگیرند. اما برای فهم آن باید به قصهی قبل از دقوقی بازگشت. قصهی پیش از آن «سوال کردن بهلول آن درویش را» نام دارد. در این قصه، رشتهی سخن به بندهای کشیده میشود که به فنای مطلق رسیده است و مولانا عبارتی را این گونه میآورد: «صفت بعضی از اولیاء که لابه نکنند». میبینم که انگار این سخنی است دربارهی همان دو نگاهی که در قصهی دقوقی آمده است. بدین شیوه مثنوی به یک پویایی شگفت انگیز میرسد.
نکته اینجاست که وقتی به پایان مثنوی میرسیم باز اسلوب قصه در قصه را میبینیم و قصهی پایانی ناتمام میماند. پس دفترهای مثنوی، مرزی برای روایتها نیست. برای مثال، قصهی «ایاز» در دفتر پنجم تا دفتر ششم ادامه پیدا میکند و در میانهی آن ۳۰ قصهی دیگر میآید. در دفتر سوم نیز عامدانه قصه را قطع میکند و موکول به دفتر دیگر میسازد. حتا در دفتر اول و دوم، که گویا دو سال فاصله وجود داشته است، ابیات پایانی دفتر اول پیوند مستحکمی با ابیات آغازین دفتر دوم دارد. باز در دفتر اول مثنوی سه قصهی کوتاه «مرتد شدن کاتب وحی»، «دعا کردن بلعم باعور» و «قصهی هاروت و ماروت» را میبینیم که پیرنگ آنها با هم همسویی دارد. این را نیز باید توجه داشت که قصههای مثنوی گاهی در فاصلههای دراز و طولانی به هم پیوند میخورند.
قصههای مثنوی را میتوان در یک قصهی مادر جای داد
یک نمونهی شاخص دیگر در مثنوی، در دفتر چهارم دیده میشود. قصهای که دربارهی ابراهیم ادهم است، در میانهی آن قصهی «سلیمان و ابلیس» روایت میشود. درست در آنجایی که ابراهیم ادهم مُلک را رها میکند، بلقیس هم دست از مُلکداری میکشد. پس مولاناگاه سراغ بلقیس میرود وگاه سراغ سلیمان. بدین گونه دو قصه، همدیگر را قطع میکنند. مولانا از ما میخواهد دو چهرهی داستان را با هم مقایسه کنیم.
انواع دیگری از روایت قصه در مثنوی، اسلوب قصه در دل قصههای دیگر است. این اسلوبگاه ممکن است بسیار پیچیده بشود. مثلا در پایان دفتر سوم داستان «وکیل صدر جهان» میآید و در دل آن قصههایی آورده میشود که یکی از آنها قصهی «مسجد مهمان کُش» است. اما این قصه، بیان دیگری از همان قصهی «وکیل صدر جهان» است. یک نمونهی جالب دیگر این است که گاهی راوی به یاد قصهی مادر میافتد. راوی قصهای را نقل میکند، همانند قصهی یونس، و در میانهی آن به قصهی مادر بازمیگردد.
همهی قصههای مثنوی را میتوان در یک قصهی مادر جای داد و گنجاند. این قصهی مادر، قصهی نی است که در «نی نامه» آغاز مثنوی آمده است. به درستی هم در همهی لحظههای مثنوی، آوای «نی نامه» طنین انداز است. پس به تعبیری، مثنوی شرح درد اشتیاق و بازجستن روزگار وصل است. به همین دلیل است که در سراسر مثنوی «بشنو از نی» را میشنویم. مثنوی مولانا قصهی حالات انسانی، از پایینترین موقعیتها تا بلندترین موقعیتها، است. از این رو خطاب به مولانا میتوان گفت: «ما چو ناییم و نوا در نای توست».