مهر: «ویولن دیوانه» رمانی از سِلما لاگرلوف نویسنده مهم سوئدی است که ترجمه فارسیاش به قلم سروش حبیبی پاییز امسال توسط نشر چشمه عرضه شد. این رمان برای اولینبار در سال ۱۸۹۹ چاپ شد و ترجمه انگلیسیاش نیز در سال ۱۹۲۳ منتشر شد. لاگرلوف در سال ۱۹۰۹ جایزه نوبل را از آن خود کرد.
آثار این نویسنده جانمایه محتوایی خود را بیشتر از افسانهها و داستانهای محلی منطقه ورملاند سوئد وام میگیرند. این نکته را میتوان در «ویولن دیوانه» هم مشاهده کرد. لاگرلوف در این رمان با لحن راوی دانای کل، لحنی قصهگو دارد و گویی مشغول روایت یک افسانه است. در واقع افسانه و مواد سازنده یک رمان، در این کتاب با هم توامان هستند و مولف از ژانر رمان برای انتقال میراث حکایت و قصههای سرزمین خود بهره برده است. این لحن قصهگو یا افسانهسرا را میتوان در جملاتی مانند این مثال زد: «اما اندوه دخترک چنان دلانگیز بود که کشیش را مجذوب کرده بود.» (صفحه ۳۷).
زبان ادبی و شاعرانه اثر هم در تاثیر بیشتر حالت افسانهگون رمان پیش رو میافزاید که مترجم فارسی اثر نیز آن را حفظ کرده و به مخاطب فارسیزبان منتقل میکند. البته حبیبی ترجمهاش را با اتکا به نسخههای فرانسوی و آلمانی این رمان عرضه کرده است. درباره زبان شاعرانه و رمانتیک «ویولن دیوانه» میتوانیم به این نمونههای بارز اشاره کنیم:
فرو میلغزید (صفحه ۱۱)، در تمام راه دیارالبشری ندیدند. (صفحه ۳۳)، یکشنبه همیشه همچون بلایی نامنتظر بر سرش فرود میآمد. (صفحه ۴۵) از پلکان فروشتابید (صفحه ۸۵)، بار حقیقت بر سرش خراب شد (صفحه ۸۵) و یا دیگر عباراتی چون «پیش هده ی بینور و بیمقدار» یا «سخت آرزوی مردن داشت» و «بیابانی وسیع، پوشیده از شنی که انکار زندگی بود.» داشتن زبان شاعرانه اثر باعث شده مترجم اثر نیز در فرازهایی که متن میطلبد، از عبارات و ضربالمثلهایی چون «نوشدارو بعد از مرگ سهراب» که ریشه سوئدی ندارند، برای ترجمه بهره ببرد. (صفحه ۱۲۱)
درباره نمونههای مشابه با کتابِ پیش رو، میتوانیم که به مطلبی که پیشتر درباره افسانههای روسی (افسانه؛ نقطه تلاقی تشابهات ملتها/سیندرلای مذکر در افسانههای روس) منتشر کردیم و همچنین رمانی چون «ویولن سیاه» مکسنس فرمین اشاره کنیم که ترجمه فارسیاش به قلم احمد سلامت راد توسط ناشر دیگری چاپ شده است.
رمان «ویولن دیوانه» دو شخصیت اصلی دارد که یکی هِده گونار، مرد دانشجویی شوریده ویولن و دیگری دختری جوان به نام اینگرید است که سالها پیش از وقوع اتفاق اصلی، با یکدیگر ملاقات داشتهاند؛ زمانی که هده دانشجویی جوان و ثروتمند بوده و اینگرید دختری کوچک و بیخانمان که توسط زوجی بازیگر و دورهگرد سرپرستی میشده و سرپرستیاش به یک کشیش و خانوادهاش میرسد. شخصیت هده ابتدای رمان توصیف، و شوریدگیاش بر مخاطب آشکار میشود. این کار هم بهگونهای انجام میشود که گویی این شخصیت از افسانههای قدیمی وام گرفته شده است؛ مردی که نمیتواند بدون ویولناش زندگی را تاب بیاورد و وسوسه میشود در دوری از ویولناش، ساز یک دورهگرد را قرض بگیرد تا آتش درونش را مهار کند. پردازش شخصیت هده در از خلال چنین جملاتی میبینیم: «آخر ویولن برای من از نان و آب واجبتر است» یا «ولی من بیویولنم نمیتوانم فکر کنم.» و وقتی با وجود مقام بالای اجتماعیاش از مردی دورهگرد درخواست عاریهگرفتن ویولناش را میکند: «هرگز با این خواری و خفت از کسی چیزی نخواسته بود.»
ویولنی که شخصیت هده دیوانهوار دوستش دارد، بناست در پایانبندی عاشقانه رمان، با تجویز اینگرید، هده دیوانهشده را به دنیای روشنایی و عقل برگرداند. از این رو، بد نیست اشاره کنیم که «هنر عشقورزیدن» یکی از جانمایههای مهم مفهومی رمان «ویولن دیوانه» است. این اشاره باعث میشود توجهی به عنوان کتاب هم داشته باشیم. عشق افلاطونی هده به ویولن، باعث میشود که عنوان داستان را استعارهای بدانیم از اینکه ویولن همان هده است یا هده همان ویولن. اما با برگشت به بحث اصلی یعنی جانمایه مفهومی، به چنین جملاتی در اثر برمیخوریم که «نه، هنرمند حقیقی کسی است که بتواند انسانی را خوشبخت کند. این دختر باید برق دیدگان زیبا و شیرینی لبخند خود را برای یک نفر نگه دارد، یک نفری که هرگز او را تنها نگذارد، بلکه تا زنده است آسودگی و آتش نرم کانون عشقی را به او تقدیم کند.» بنابراین تلنگری که راوی قصهگوی داستان دارد به مخاطبش میزند این است که هنرمند کسی نیست که خوب ویولن بزند، یا بازیگر خوبی در یک سیرک باشد بلکه هنرمند کسی است که میتواند عشق بورزد و شخص دیگری را خوشبخت کند. تا پایان فصل اول رمان، بحث مهم داشتنِ هنر یا بیهنر بودن آدمهاست و درباره هنر ویولنزدن و هنر عشقورزیدن مطالبی بیان میشود.
نویسنده در فراز و فرودهای طرح داستانیاش، در فصل دوم درباره سردشدن آتش عشق نامزد هده مطالبی را بیان میکند و میگوید: «دیگر مثل گذشته دوستش نداشت.» به اینترتیب شخصیت هده که از نظر خانوادگی یک اشرافزاده در حال ورشکستگی است، با دو ضربه مهم به جنون دچار میشود. همان جنونی که قرار است در نهایت به مدد حضور اینگرید و نواختن یک ویولن، درمان شود. هده با پرورش پز سعی در نجات اموال خانوادگیاش دارد اما با تلفشدن بزها در سرمای جنگل، او را به سمت جنون هل میدهد اما ضربه نهایی توسط نامزد بیوفایش وارد میآید: « و این ضربه عاطفی بود که مشاعر هده را پاک ضایع کرد.» ملاحظهای که سلما لاگرلوف به عنوان راوی قصه درباره استفاده از مفاهیمی چون «جنون»، «آگاهی» یا «شعور» دارد، جالب توجه است. بهعنوان مثال راوی داستان در جایی میگوید: «با این حال جنونش کامل نبود. شعورش هنوز برای ادامه کسب و کارش کفایت میکرد.» در صفحات بعدتر هم میخوانیم: «اما آگاهی خود را پاک از دست نداده بود.» چنین ملاحظات روانشناسانهای در شخصیتپردازی از جمله نکات مثبت و قابلتامل رمان «ویولن دیوانه» است که در ادامه مطلب به آن خواهیم پرداخت.
در فصل سوم داستان، یک گره جدی از جنس ژانر رمان ایجاد میشود و مخاطب با این سوال روبرو میشود که چرا دختر جوان و زیبایی مثل اینگرید باید آرزوی مرگ کند و پیش از رفتنش در گور، از این بترسد که دیگران متوجه شوند که هنوز نمرده است!؟ در این زمینه شاید باید اینگرید را مابهازای داستانی یکی از شخصیتهای ادبیات افسانهای یا رمانتیک سوئد و اروپا بدانیم: «بیحرکت ماند و از مردهنمایی خشنود بود.» یا «از سوی دیگر زندهاش هم نمیشد دانست.» کمیبالاتر درباره ملاحظات روانشناسانه نویسنده اثر صحبت کردیم. سلما لاگرلوف علاوه بر بهرهبرداری از افسانهها و قصههای محلی، از علوم جدید و مدرن هم در نوشتن رمانش استفاده کرده و عنصر «ناخودآگاه» را هم درباره شخصیتهای داستانش وارد داستان کرده است. اینگریدی که مایل به مردن و رفتن در گور است، با بروز ضعف جسمانی، تمایلی به ادامه زندگی ندارد و میخواهد دیگران او را مرده پنداشته و در قبرش بگذارند. وقتی این دختر در تابوت و در گور گذاشته میشود، نویسنده از چنین جملهای استفاده میکند: «فقط ناخودآگاهش بیردا و در کار بود.» مخاطبی که کتاب «ویولن دیوانه» را در دست دارد و به پایان فصل سوم این رمان میرسد، تا اینجا این برداشت را خواهد داشت که با یک اثر تغرلی روبروست چون شخصیتها محزون و عاشق هستند و کمبود عشق را در زندگیشان احساس میکنند. اینگریدِ در گور خوابیده (و البته نمرده)، آوای فرشتهای را میشنود و این آوا از زبان راوی داستان به نوای یک ویولن تشبیه میشود: «پنداری نوای ویولنی بود که ...»
به عنصر روانشناسی شخصیتها اشاره کردیم. بد نیست مثالهایی هم در این زمینه بیاوریم. در صفحه ۱۰۴ با این جمله روبرو میشویم: «اندکی از "منِ" آن روزگارش در او بیدار شده بود...» این جمله مربوط به جایی از داستان است که هده دیوانه دارد گذشته خود را بازیابی یا به اصطلاح امروزیترش، ریکاوری میکند. از طرفی جمله دیگری هم به عنوان مثال برای این رویکرد نویسنده داریم که از این قرار است: «این کار را بیاراده از سر ناخودآگاهی کرده بود...» به هر حال، سلما لاگرلوف با استفاده از همان زبان ادبی و شاعرانه که ابتدای مطلبش دربارهاش گفتیم، دیوانگی و فراموشی را با چند پرده تاریک توصیف کرده که باید کنار زده شوند: «تاریکی همچون دیواری ضخیم میان دید را بر او میبست اما چون هده با سلاح ویولن با آن میجنگید...» در اینزمینه هم گویی نویسنده دارد از درجات ذهن و آگاهی حرف میزند؛ اما به مدد همان زبان و بیانی که اشاره شد. به این ترتیب در صفحه ۱۴۰ یعنی یک صفحه مانده به پایان کتاب، به این جمله میرسیم: «آنوقت واپسین لایه پرده تاریکی از پیش این سعادت عظیم و در عین حال سادهای که در روح گونار درخشیده بود کنار رفت»
به تلفیق افسانه و رمان در کتاب «ویولن دیوانه» اشاره کردیم. بد نیست کنار پرداختن به عناصر سازنده این رمان، کمی به وجهه افسانهگونش هم بپردازیم که باعث میشود روح افسانه و حکایتهای شفاهی را در این اثر ببینیم. در فصل پنجم است که مخاطب کتاب پیشرو به این برداشت میرسد که مشغول مطالعه اثری تلفیقی از رمان و افسانه است. مثال بارزی که در این زمینه داریم، جایی از داستان است که راوی درباره نمایشهای زن و شوهر دورهگرد که ابتدا مسئول پرورش اینگرید بودند، سخن میگوید و به این نکته اشاره دارد که نمایشهایشان همیشه به خوبی و خوشی تمام میشد. این یک مجاز از کلیت همین رمان است که بخشی از ساختارش افسانهای است چون در افسانهها هم همیشه روح منفی قصه کنار زده شده و ماجرا به خوبی و خوشی تمام میشود. پایانبندی رمان «ویولن دیوانه» هم همینطور است و با وجود درد عشقی که هده و اینگرید تحمل میکنند، در نهایت با فداکاری اینگرید، مرد دیوانه درمان شده و وصال حاصل میشود. فرازهایی هم هست که ملاقاتِ اینگرید و هده پس از سالها صورت میگیرد و نویسنده در پازلی که دارد در داستانش شکل میدهد، نشانیهای هده را میدهد. یعنی در توصیف مرد دیوانه دورهگرد، از جملاتی استفاده میکند که قلب مخاطب احساساتی کتاب، به تپش بیافتد که نکند این مرد همان هده و دانشجوی رشید و زیبا باشد! البته شاید خواندن چنین بخشهایی از رمان برای خواننده حرفهای و کتابخوان، سهل و کمی پیشپا افتاده به نظر برسد اما باید کاربردش را در زمانِ انتشار نسخه اصلی و اولیه رمان در نظر گرفت. به هر حال پس از چندین مرتبه ایجاد تعلیق رقیق، راوی داستان در صفحه ۶۸ موضوع را صریحا اعلام میکند و به مخاطب میگوید که دیوانه دورهگرد همان هده است. در پاراگرافهای بالایی به این مساله اشاره کردیم که عنوان کتاب، استعارهای از خودِ هده یا ویولن است. از این جهت میتوان عشقِ پیچیده و حد اعلایی یا عرفانی را هم در این کار مشاهده کرد. هده، در واقع با سپردن خود به ویولن است که از دیوانگی رها میشود. توجه داریم که ویولن هم به عنوان یک شخصیت زنده در این داستان حضور دارد. یعنی ویولنی که هده مینوازد، به خواست او نواخته نمیشود بلکه ویولنی هوشمند و افسانهای است. فراموش نکنیم که یک رگ رمان «ویولن دیوانه»، افسانه و اسطورههای محلی است. پس طبیعی است که بحث خودنواز بودن ویولن در آن مطرح شود. در جایی از رمان به این جمله میرسیم که «او ویولن را نوازش میکرد و ویولن هم مینواخت.» یا «آهنگهای تازه به ویولنم یاد میدهی؟» به این ترتیب است که هده با بازگشت به ریشه خود یعنی عشق به ویولن یا به نوعی نیمه دیگر شخصیتاش، فراموشی و دیوانگیاش را درمان میکند و در این زمینه، البته نباید تلاش و جدیت اینگرید را فراموش کرد چون ویولن را او، پیش روی هده میگذارد: «اینبار بر آن شد که خود را به هدایت ویولن واسپارد و از آن پیروی کند...» با کمک و ممارست اینگرید است که هده شفا پیدا میکند. نویسنده هم به این مساله اشاره کرده که اینگرید کمکش میکند و در دل احساس میکند این مردی را که همه به او دیوانه میگویند، دوست دارد. از این جهت، پروسه و فرایند شفای هده، برای اینگرید هم موجب پالایش روح و بهنوعی رسیدن به رستگاری است چون در نهایت روی شک و تردید دلش در دوستداشتن هده پا گذاشته و وارد گود کمکرسانی به او میشود.
موضوع تلفیق خیال و واقعیت هم از جمله نکاتی است که نباید در مطالعه «ویولن دیوانه» از نظر دور بماند. شخصیت اینگرید در فرازهایی از قصه، هده را چون شبحی همراه میبیند که در خواب یا بیداری خود را نشان میدهد. پس از سالها که از اولین دیدار ایندو در کودکی اینگرید گذشته، او بارها هده را بهصورت خیالی همراه میبیند و پس از این دیدارهای خیالی است که ملاقات حضوریشان فراهم میشود. در این زمینه میتوانیم به این جمله اشاره کنیم: «یک لحظه احساس کرد واقعیت و رویا برای دلداری او با هم رقابت میکنند.» یا سوالی که اینگرید در صفحه ۶۹ از خود میپرسد: «چرا هیچ وقت در دنیای بیداری به سراغم نمیآید؟ چرا فقط خوابش را میبینم؟» بد نیست برای خوانندهای که کتاب را نخوانده به این نکته اشاره کنیم که اینگرید خوابیده در قبر، توسط هده دیوانه نجات پیدا میکند و به جنگل برده میشود؛ بدون آنکه هده او را بشناسد. او به مدد قرار گرفتن در کیسه مرد دورهگرد به جنگل و کلبه پیرزنی میرود که دوستش است. از این زاویه هم داستان باز به افسانه تنه میزند. چون خانه پیرزنی در جنگل، تصویر کاملا آشنایی است که زیاد در افسانهها دیدهایم.
با برگشت به بحث جملات ادبی و شاعرانه داستان «ویولن سیاه» باید به بخشهایی هم که فضاسازی توسط راوی قصه انجام میشود، اشاره کنیم. به عنوان مثال ابتدای فصل ششم در صفحه ۷۱، به این جمله برمیخوریم: «زیرا مدام احساس میکرد که عفریت مرگ با داس هولناکش دنبال آنهاست تا دختری را بازستاند که کشیش طی سخنرانیاش با سه مشت خاکی که بر تابوت ریخته بود، به عقدش درآورده بود.» این جمله هم بیانگر احساسات ترسناک درونی است هم دارای توصیفات و تشبیه ادبی است و هم فضای اضطرابِ ناشی از فرار را به خواننده القا میکند.
در مجموع؛ مطالعه رمان «ویولن دیوانه» با وجود سادگی و روانیاش، خواندن یک افسانه یا قصه ساده نیست. بلکه مطالعه رمانی است که با افسانه و حکایتهای محلی ممزوج شده است. به همین دلیل تحلیل و تشریح آن، نیازمند پرداختن نکاتی است که در بالا خواندیم.