مهر: کتاب «عبور از خود از سرگذشت» مجموعهای از مقالات و مصاحبههای محمود دولتآبادی است که به تازگی و به گفته نویسنده پس از ده سال توقیف و صادر نشدن مجوز از سوی نشر چشمه منتشر شده است. کتاب بیش از ۱۱۷ صفحه حجم ندارد و خوانش آن به ظاهر باید چیزی بیشتر از نصفه روز از مخاطب زمان نگیرد اما چنین نیست و در واقع نمیتوان به سادگی از روی عبارت و کلماتی که برخی از آنها بیش از یک دهه پیش از زبان او خارج شده است ساده عبور کرد و تنها به سرتکاندادنی بر آن دلخوش داشت.
دولتآبادی در سالهای گذشته و در میان خیل مخاطبان خود با مشخصههای منحصر به فرد شناخته میشود، صراحت، سختکوشی و در عین حال ثابتقدمی در اصولی که برای خودش، زندگی و حیات سیاسی و اجتماعیاش و ادبیات متصور است و شاید بیراه نباشد که وقتی به آخرین سطر از این کتاب برسیم بتوانیم اذعان و شهادت بدهیم که او نویسندهای است که در قاموس کلمه و ادب فارسی به سان بسیاری از هم سلکان خود با عبور از خود به منتهای چیزی که در ذهنش از ادبیات ساخته است رسیده است کما اینکه بارها در این کتاب خود نیز اذعان داشته که در کشاکش نزاعهای سیاسی در زندان طی سالهای ۵۳ تا ۵۵ و حضور او در بازداشتگاههای کمیته مشترک ضد خرابکاری و زندان قصر و اوین نه تنها دغدغهاش تنها و تنها خواندن و نوشتن بوده است که دو رمان جای خالی سلوچ و روزگار سپری شده را در درون ذهن و با کاهیدن از خود، طی دوران حبس مینویسد.
کتاب با مقاله تا این هزار فرسنگ شروع میشود که شرحی است از زبان او درباره مصائب نویسندگی وارجی که نوشتن و صاحب قلم بودن در ایران هر روز از دست میدهد و نویسندهای که جز نوشتن برای خود چیزی را متصور نیست. چنین پارادوکسی است که او وقتی از انزوای خودخواستهاش برای نوشتن خارج میکند، موقعیتش را هزاران فرسنگ دورتر از آنچه برای خود متصور است، نمایش میدهد. نویسندهای صاحب نام که فرزند بیمار و تبدارش کیلومترها دورتر از خانه، از او طلب کمک دارد و او ناتوان و مستأصل به هر دری برای رساندن او به خانه میزند بسته است. کسی برای آقای نویسنده تره هم خرد نمیکند و در نهایت نیز وقتی در کمال استیصال و برای رفع حوائج مالیاش تصمیم به فروش دستنوشتههای مشهورترین رمانهایش میگیرد، با مسئولان به اصطلاح فرهنگی مواجه میشود که جز توجیه خود و در نهایت گرفتن عکسی یادگاری با او کار دیگری در ساحت اندیشه با وی ندارند. این یادداشت بلند که در انتها از ناامیدی و رنجش سخن به میان میآورد پایانی بس شگفت دارد. پایانی که در بخشی از آن آمده است: دل آزرده شدم، و این خوب نیست-اگرچه یکی از هزار گفتم، و باید میگفتم زیرا کمترین نشانهای باید به جا میگذاشتم از خباثت روزگاری که گذراندهام و میگذرانم میان آدمیانی دون مایه که به آزمون آوردم در این نوشته به اختصار، با کوششی سنجیده تا بروز ندهم تاثیراتش بر خود و تاثرات عاطفی ناشی از آن را...
یادداشت دوم با عنوان حدیث نفس، متنی است نسبتاً بلند درباره نوشتن. دولتآبادی در این یادداشت که با توضیح علت تاکید او بر انزوای نویسنده شروع میشود سعی کرده است نشان دهد که نویسنده چطور میتواند با انزوای خودخواسته به رسالت واقعی خود که خلق ادبیات است دست پیدا کند و به تعبیر خودش اجازه ندهد که روزانه زیستن، جهان درون کائناتی نویسنده را فرو ببلعد.
وی برای اثبات اندیشه خود در این زمینه شاهد مثالی از مواجهههای کاری و اجتماعی و سیاسی خود میآورد و تاکید میکند که با وجود اعتقادش به انزوا، در جامعهای زیست میکند که چنین پدیدهای برای نویسنده ایجاد و حفظ شدنی نیست. روایت او از مواجهاش با روزنامهنگاران، داستاننویسان جوان، و افرادی که به قول او میخواهند ساعتی از درخت توتی که او کاشته میوهای بچینند و بروند شاهدی بر این ادعای اوست و شاید از همین منظر است که در کتاب به صراحت اعلام میکند که به عنوان یک نویسنده و شهروند ایرانی خود را مقید به حضور در انتخابات دانسته است اما به جنجالهای سیاسی پیش و پسش وارد نمیشود و تاکید میکند که وقایع زشت و اندوهبار پس از انتخابات (در برهه نگارش این یادداشت) او را چنان آزرد که راهی جز فرورفتن دوباره به انزوا برای خود متصور نبود
یادداشت سوم نویسنده در این کتاب با عنوان «نسل نگری در ادبیات» به تعبیر او نقطهنظرات او درباره تخملقی است با عنوان نسلهای مختلف در ادبیات که تعبیر او بیست سالی هست زیر دندانها شکسته است. دولت آبادی با تاکید بر اینکه نسل بندی در ادبیات داستانی را قبول ندارد در این یادداشت شرح میدهد که ادبیات را دارای روندی تکوینی میداند که از نقطهای شروع شده و ادامه پیدا میکند و به تعبیر وی این که به کجا میرسد به دست آیندگان است. به باور او ادبیات را تنها از منظر تقویمی میتوان دارای صفاتی کرد اما از نظر کیفی دستهبندی تاریخی و نسلی امری نیست که بتوان به ادبیات پیوندش داد و از همین منظر است که با رجوع به عبارتی از خود مبنی بر اینکه همه نویسندگان ایرانی از تاریکخانه هدایت بیرون آمدهاند، اذعان میکند که وی بر این عقیده است که همه نویسندگان ایرانی در دوره تازه از تاریکخانه هدایت متولد شدهاند ولی در آن مسکن نگزیدهاند
در همین زمینه نیز نویسنده در بخشی از مقاله خود مینویسد: باید ببینیم ادبیات از کجای ذهن و قلب نویسنده بیرون میآید. من فکر میکنم که ادبیات هرگز نباید برده محض عقلانیت مکانیکی و تئوری و قیاسهای مربوط و نامربوط در نسبتها بشود این عقلانیت کورکورانه ضد خرد است و با خودش تکنوکراسی میآورد..... و در جای دیگر نیز از همین منظر تاکید میکند که ادبیات امری عمیقاً فردی است که در بستر اجتماعی تاریخی دورهای خاص به انجام در میآید و هیچ ربطی به انواع جبههها، نوعها و نسلها ندارد.
بخش چهار کتاب با عنوان گفتانوشت بازنشر گفتگویی است که نویسنده با جمعی از دوستداران هنر و ادبیات ایران انجام داده است که به نظر میرسد محل انجام آن در یکی از کشورهای اروپایی است.
وی در این گفتگو در پاسخ به سوالی درباره مقوله ادبیات سیاسی، با تاکید بر اینکه برای صحبت در این زمینه باید زمانبندی تاریخی درستی را متصور بود، عنوان میکند که از نظر وی آلاحمد و ساعدی، گلستان و صادقی شاخصههای ادبیات ایران پس از کودتای ۲۸ مرداد هستند. در همین زمینه دولتآبادی آل احمد را نویسندهای واخورده از منظر اجتماعی معرفی میکند برای دوری از این مساله به گرایشهای نو در ادبیات دنیا پناه میبرد و در نهایت پس از قانع نشدن به این مساله رجوع میکند که باید از منظر ایدئولوژیک به گذشته دینی خود بازگردیم. وی در ادامه از ساعدی نیز به عنوان یک سوسیالیست آشوبگرا یاد میکند که به واسطه فقدان زمینههای اجتماعی نهیلیست از کار در میآید و در نهایت با پیدایش زمینههای اجتماعی مد نظرش مبدل به یک انقلابی رادیکال میشود. درباره گلستان وی معتقد است که وی نه دچار بدبینی فلسفی است و نه دچار غبن چارهناپذیر تاریخی و از تنها از دید عقلایی به دنبال هنر میرود. در ارتباط با بهرام صادقی نیز نویسنده او را در زمره جوانان شکست خوردهای معرفی میکند هرگز به یک حرکت اجتماعی باوری پیدا نمیکنند.
این مصاحبه اما در بخشهای جذاب دیگری روایتی از تلاشهای نویسندگان ایرانی در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای فعالیتهای مدنی و اجتماعی را روایت میکند. فعالیتهای که مبدأ آن تعطیلی کانون نویسندگان در دهه ابتدایی انقلاب است و بهانهآن بزرگداشت برگزار کردن برای اهالی شعر و ادبیات که البته ناکام میماند و در این ناکامی ثابت نظری نویسنده و همفکرانش و البته بدنه دولتی که باید زمینه نظارتی برای این کار فراهم میساخته است بیتأثیر نیست. روایت او از این فضا جالب است: در تمام این مدت ده سال همه توی خانههامان نشسته بودیم و گاهی توی ختمها همدیگر را میدیدم و در هر فرصتی بدون وبیرهایی توی روزنامه علیه نویسندگانی میگفتند و گویه میشد. از جمله یکی از خطرهایی که احساس کرده بودم در دنباله این تهاجمها وجود دارد، این بود که ظاهراً در نظر هست کمکم یکجوری به مردم و جامعه وانمود بشود که ما آنقدر بیگانهایم که انگار اهل مملکتمان نیستیم!
روایت دولت آبادی در این مصاحبه از سنگاندازی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت برای جمعآوری کمکهای اهدایی اهالی قلم برای زلزلهزدگان در سال ۶۹ و یا شرط اختصاص سالن به نویسندگان برای برگزاری شب شعر و داستان در این گفتگو نیز بسیار تلخ و در قاموس سیاستگذاری فرهنگی در ایران بسیار عبرتآموز است.
آنچه در جای جای این گفتگو به چشم میخورد تمایل نویسنده به دور شدن از فعالیتهای احساسی و هیستریک و هیجانی و تاکید او بر رفتار دموکراتیک و مبتنی بر منش فرهنگی است که لاجرم در قاموس سیاستگذاری در عصر او نمیگنجد و جز سنگ روانه کردن بر سر او پایانی برایش ندارد.
دولتآبادی در این مصاحبه عمیقاً اعلام میکند که مخالف مهاجرت و ترک وطنش به بهانه شرایط سیاسی کشور است و قلم بر نکوهش افرادی بر میدارد که چنین بهانههایی را برای ترک موطن انتخاب کردند: وی در این زمینه مینویسد: من قطعاً جزو آنها هم نبودم که بتوانم میهنم را در یک چمدان کوچک و یک دسته چک مسافرتی جا بدهم. دستهای تشخص و دانش خود را برداشته و رفتهاند و من تخصص و دانشی هم نداشته و ندارم. انبوهی هم بیتابی و کم طاقتی خود را برداشته و رفتهاند که جزو ایشان هم نبودهام. عدهای هم روح خود را برداشتهاند و رفتهاند که کاش نرفته بودند و من ممکن بود در آن جمع بگنجم؛ اما چون تأمل کردم دیدم در آن جمع هم نمیتوانم جای بگیرم. که من در جستجوی تشنگی هستم نه در پی رفع تشنگی و روح من اگر نفس و صدایی داشته باشد شنوندگانش هم در همین جایی هستند که من بار آمدهام. گمان میکنم بر خیلی از این جمع زود معلوم شد که - به زعم یافتن امکان آزادی بیان در خارج- دچار اشتباه شدهاند که رفتهاند.....من رنج وسختی را با عشق به امکان زندگی و شادی تحمل میکنم، تحقیر را با کار جبران میکنم و ناامیدی را با آرزوهای بزرگ واپس میزنم. عقیده دارم و چنین هست که میهن ما، ایران، یکی از زیباترین و قابلترین پارههای خاک زمین است، هم پروردگار هم، رنجهای ما و بهترین آرزوهای ما و راستی را من چرا باید از وطنم بروم؟
پنجمین مطلب این کتاب در قالب گفتگویی است با عنوان مردی شبیه خود که در آن نویسنده تصویری تازه از مرحوم آیتالله طالقانی ارائه میکند. تصویری که دولتآبادی از این مجاهد انقلابی ارائه کرده است چهرهای تازه و به شدت رئالیستی از زندگی او در زندان و در نهایت درگذشت او ارائه میکند که از منظر تاریخی نیز قابل توجه است.
گزارش دقیقی که او از زندان در عصر پهلوی و در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ارائه میدهد که در مصاحبه بعدی کتاب نیز با دقت بیشتری مورد توجه قرار گرفته است از منظر ترسیم سیمای افراد و شخصیتهای مبارز در زندان وایدئولوژی آنها و نیز واکنش آنها به اتفاقات پیرامونیشان بسیار قابل توجه است و روایت او از مرحوم طالقانی در بند نیز در همین بخش طبقهبندی میشود.
اما شاید قابل توجهترین بخش این گفتگو پاسخی باشد که به سوالی درباره تعجب نکردنش از شنیدن خبر فوت طالقانی، میدهد: آن تنهایی و رنجوری که در ایشان دیده بودم، میدانستم که در آن هیاهوهای سیاسی و مطالبات و توقعات گوناگونی که ایشان در معرض آن بود، دوام نمیآورد. انسانی با روحیه آقای طالقانی بیشتر عارف میشود اگر مجال بیاید.
مطلب ششم کتاب اما روایت عجیب و جذاب دولتآبادی از دستگیریاش توسط ساواک است. دستگیری که وی به اذعان نظر بازجوی خود علت آن را دستور مقامات بالا پس از ماجرای تأسیس حزب رستاخیز و نوشتن داستان «گاوارهبان» میداند.
او روایت تصویری و شگفت از مواجهاش با آرش و تهرانی و رسولی (بازجوهای مشهور ساواک) است و نیز رفتار زندانیان سیاسی از جمله طیف سازمان مجاهدین و مبارزان مسلمان در زندان ارائه میکند که شیوه بیان داستانگونه وی نیز بر جذابیت آن افزوده است. شاید قابل توجهترین بخش این مطلب روایت او از نوشتن دو رمان مشهور خود به صورت ذهنی در زندان و نیز تمنای وی برای مطالعه در زندان بود و نیز دفاعیه پنج صفحهای که بر مبنای یک متن تاریخی برای ارائه در دادگاه مینویسد و پس از مشاهده واکنش دادگاه به سطور ابتدایی آن، از خوانشش منصرف میشود.
«عبور از خود از سرگذشت» به شرحی که روایت شد داستانی عبور یک نویسنده از سرگذشتی است که برای وی رقم میخورد و داستانی عبور او از خودی که دوست داشت برای خود بسازد و اتفاقاتی عجیب و غریب که سعی در عدم تحقق آن دارند.
روایت کتاب بسیار ساده و در عین حال پرداخته شده با زبان فخیم نثرهای اوست. از سطور و جملات آن نمیتوان به سادگی گذشت و شاید همین مساله باشد که خوانش این کتاب را در عین لذتبخش با تأمل و تدقق همراه میکند. این کتاب روایتی است بدون سانسور از درون ذهن نویسندهای که نامش در این سالها با بسیاری از موضوعات عجین بوده در حالی که او به اذعان آنچه میگوید دوست ندارد به چیزی جز ادبیات فکر کند و به انزوایی جز برای ادبیات فرو رود.