تو نمیمیری
چون پرچمی که سربازان بسیاری در آن شلیک کرده باشند
هر شب به هنگام باد
ماه را از خود عبور میدهی
در تو سر گوزنی را دیدم
که هنوز شاخهایش به سمت کوهستان کج بود
چشمهای که پرندگان زیاد را شیر میداد
چطور میتواند مرگ
از تو
تنها گودالی را پر کند؟
غلامرضا بروسان
خبر یک خطی است. یک خطیترین خبری که میتواند فروپاشیات را رقم بزند. در ابتدای سالی که آمده تا شبیه قبل نباشد: «دکتر طهمورث ساجدی» درگذشت. و هیچ سالی نمیتواند چنین طوفانی، چنین تلخ در بین هلهلهی چلچلهها آغاز شود.
برای کسانی که او را میشناختند، هر توضیحی اضافی است. اما برای آنها که او را نمیشناختند همانقدر یک خطی، همانقدر تلخ، باید گفت ناباورانه به معنای واقعی کلمه، یک انسان از میان ما رفت.
از سال ۸۴ که در شهر کتاب همسایهاش شدیم تا اکنونی که نمیدانم چطور فعلهایام را ماضی ساده کنم، هر چه از او به یاد میآورم آمیزهی عمیقی است از احترام، ادب، قدرشناسی، صداقت و صراحت بینظیر و آگاهی عجیب تاریخیاش.
مردی که به قدیمی بودن ارتباطها و آدمها مؤمن بود و چنان لایههای عمیقی دوستیاش را با دوستان دیرسالهاش حفظ میکرد که برای هر انسانی رشکبرانگیز بود و حیرتآور. در کنار تمام این مهربانیهای ویژهی خودش، نظر و اندیشهاش را با صریحترین لهجهای که میشناختی، بیان میکرد. ابایی هم نداشت از دلخوری ایجاد شده که حقیقت را برتر از بود و نبود میدانست.
کافی بود در برههای از تاریخ به دستانداز بیفتی، بیرسم مالوف و معمول این روزگار که جستوجو در اینترنت است، در کوتاهترین زمان ممکن، از میان کتابخانهی بینظیرش منبع دست اولی را معرفی میکرد. حتا زمانی که دربارهی ادبیات معاصر فرانسه پرسشی داشتی با آنکه به شدت به تخصصی بودن قرنهای ادبی باورمند بود، برگ به برگ کتابهایاش را میگشت و تا جواب مشخصی پیدا نمیکرد، موضوع را رها نمیکرد. جامعهی فرهنگی ما سوگوار مردی است که ورای سواد و معلومات، انسان را بلد بود و من قاصرم از توصیف آنهمه مهر پاکدلانهاش.
هر سال، البته کمی دیرتر از امسال، مسافرت کوتاهی میکرد به زادگاهش. مسافرتی که چنان جاندار و با تبوتاب تعریفش میکرد که بوی دریا و زهم ماهیهای دم اسکله مغزت را پر میکرد و دلت میخواست پرواز کنی به سمت جایی که مرغان ماهیخوارش هنگام تندباد، زمین و زمان را به هم میکوبند و با زبان مخصوصشان خبر از فاجعهای میدهند که در راه است. خبر از رفتن مردی که خاک آن دیار بیتابی میکرد برای در آغوش کشیدنش. چنان بیتاب که مجال بدرود کوتاهی هم به دوستدارانش نداد.
به رسم پنجم فروردین هر سال، تلفن را برمیدارم و به صدایی که روی پیامگیر خانه است میگویم: «آقای دکتر تولدتان خیلی مبارک.» اما اجازه بدهید این بار کمی گلهمند، کمی غصهدار، گنگ و ملتهب و به شکل صراحتی که از شما به خاطر دارم بگویم: «این رسمش نبود... رسمش نبود که بهار اینهمه تبدار و غمدار و بدون شما آغاز شود.»
و باز هم شاید شعر به دادمان برسد در این هجوم بیامان فقدان شما:
بگو چهکار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق میدهد
با دردی که فصل را نمیشناسد
با خونی که بند نمیآید
بگو چه کار کنم؟
وقتی شادی به دُم بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند
غلامرضا بروسان