شیخ ابوسعید ابوالخیر از عرفای مشهور در ۳۵۷ قمری در میهنه متولد شد و ۴۴۰ در زادگاهش وفات یافت و عمر هشتاد و چهار ساله را سراسر برای آموختن، کسب معرفت، ریاضت، سفر و زیستن در کنار مردم سپری کرد. بوسعید در اسرارالتوحید «مردی بلندبالا، سپید پوست، ضخم، فراخ چشم، محاسنی تا ناف؛ سرخ و سپید، مرقع صوفیانه پوشیده و عصایی و ابریقی در دست و سجاده بر دوش افکنده و کلاه صوفیانه بر سر نهاده و چمچمی بر پای کرده» توصیف شده است.
از روایت مقاماتنویسان نیز چنین آشکار میشود که او مردی قوی و قدرتمند بوده است، چر ا که در دیداری که ابوالحسن خرقانی با بوسعید داشته، خود را ضعیف و پیر و او را قوتمند توصیف کرده است. در حالی که اختلاف سن این دو، چهار سال بیش نبوده است؛ «من پیر بودم و ضعیف، به تو نتوانستم آمدن، تو را قوت بود و عُدت. تو را به ما آوردند». در جاهایی دیگر هم به فربهی، سرزنده بودن و نورانیت او اشاره شده است.
باز حکایات طنزگونهای از بوسعید است که در پیری یک دندان بیشتر نداشته اما همیشه خلالی میخواسته و گرداگرد آن را پاک میکرده است. طرفهتر اینکه این خلال ابزار کرامت او و دوای چشم مریضان نیز بوده است؛ «پیر بوصالح دندانی، مرید خاص شیخ بود و خدمت خلال او داشتی و موی لب او راست کردی. این پیر بوصالح گفت که شیخ را در آخر عمر یک دندان بیش نمانده بود و هر شب چون از طعام خوردن فارغ شدی خلالی از من بستدی و گرد بر گرد دندان برآوردی و به وقت دستشستن، آبی به وی فراگذشتی».
از اینها که بگذریم، شخصیت و گفتار و کردار بوسعید منحصربهفرد است. با اینکه نه اهل کتابت و حکایات و مقاماتنویسی بوده و نه به گفته فریتس مایر جز یک بیت و رباعی، شعری سروده است اما از لابهلای حکایتهای دو کتاب «اسرارالتوحید» و «حالات و سخنان شیخ ابوسعید» عارفی ظهور میکند که بینظیر است و سلوک متناقض و حیرتانگیز دارد. زندگی که آمیخته به افسانه و واقعیت است. البته این تصویر غیرتاریخی و رمزآلود، از جنس عالم روحانی است و بیشتر قادر است اندیشه شعلهور و سلوک پیچیده و ژرف بوسعید را نشان دهد. مضافاً اینکه از درون همین فضای استعاری است که حقایق عرفانی کشف میشود و چه بسا برای انسان امروزی آموزههای بلند و انسانی فراهم آورد.
از سوی دیگر حکایتهای اسرارالتوحید بینام بوسعید نمیتوانست چنین خوابآلوده و جذاب و پرکشش باشد؟ عارفی که با وجود دیگر صوفیان مقبوض خراسان، اهل بسط و شور و شادی، حریت، برونگرایی، مصاحبت و با جمع بودن، انساندوستی، زبانآوری و طنازی و کرامت است. در حقیقت بوسعید انساندوستترین و شادترین عرفا و صوفیان بوده و این تساهل و سرمستی او را بیش از هر عارفی به مردم، از هر جنس و رنگ و نژادی و درماندگان، گناهکاران و غیر مسلمان نزدیک کرده بود. او درباره جوانی سیاه و نازیبا میگوید: «یک تار موی وی به نزدیک حق تعالی گرامیتر از دنیا و آخرت است.... خداوند را بندگانند؛ یکی را به رنگ طاووس دارد و یکی را به رنگ کلاغ».
بوسعید به ظرافت تام توانسته بود تجربه قدسی و معرفتاندوزی خویش را به میان انسانها ببرد و آن را به شگردهای خلاقانه و آموزههای ناب تربیتی تبدیل کند تا به کار سالکان و مردم آید. کرامتهای او نیز غالباً برای اشراف بر ضمایر و کشف حقیقت بوده است و نه برای ابراز قدرت.
مهمترین تصویرهای متناقض و شگفتی که از بوسعید در ذهن میماند و متفاوت از دیگر صوفیان و عرفاست، این است که او گاه به ظاهر شریعت میپوید و گاه پوسته متعارفات را میشکند. سلوکش متناقض و شبیه اهل دنیاست. گاه لباس فاخر میپوشد و گاه خرقه زبر و خشن. مدتی را با یاران به امساک و نخوردن سپری میکند و زمانی تمام شهر را به شمع و عود میآراید و این کار سخت علمای زمانه را برمیآشوبد.
البته همانطور که ذکر شد، بوسعید آنچه میکند به فرمان درون است و فرق است بین عملی و سخنی که از سر هوس انجام میشود و کاری که حقیقتی و خیری در آن پنهان است. از این رو جواب منکران را با صراحت و روشنی میدهد: «هم در این وقت روزی شیخ عبدالله باکو به نزدیک شیخ آمد. شیخ در چهار بالش نشسته بود و تکیه کرده. از آن انکاری به دل او درآمد. شیخ گفت به چهار بالش منگر. به خلق و خوی نگر. چون شیخ این دقیقه بنمود بدین لفظ موجز، شیخ عبدالله را آن انکار برخاست و توبه کرد که دیگر بر شیخ هیچ اعتراض نکند».
بهتر است در پایان سخن بوسعید را درباره سماع نیز بشنویم: «سماع هرکس رنگ روزگار وی را دارد. کس باشد که به دنیا شنود و کس بود که بر هوای نفس شنود. کس باشد که بر دوستی شنود و کس باشد که بر وصال و فراق شنود. این همه وبال و مظلمت آن کس باشد. چون روزگار با ظلمت باشد سماع ظلمت بود و سماع دوست آن باشد که از حق شنود».